لیلا جانقربان
خبرنگار شهر آرا محله
حاج احمد احمدیان، از قدیمیهای محله سیسآباد، است. او به دلیل یک خواب زندگیاش را وقف سرسبزی روستای فارمد میکند و هرکجا که زمینی مساعد مییابد دستبهکار میشود و نهالی در آنجا مینشاند. کارش را با کاشتن نهالها تمامشده نمیداند و در نگهداری آنها نیز تلاشش را به کار میبندد. او کیلومترها زمین را لولهکشی میکند تا به پای درختان آب برسد و خنکای سایه آنها را به رهگذران هدیه بدهد.
زندگی این مرد تنها به کاشت نهال و درخت خلاصه نمیشود. اهالی فارمد او را مردی نیکوکار میشناسند که از تأمین جهیزیه تا تهیه سبد غذایی برای نیازمندان رویگردان نیست. حاج احمد همراه با همسرش که همراه او در زندگی و کارهای خیر برای اهالی روستاست، فعالیتهای خیرخواهانهاش را انجام میدهد. به دعوت این زوج خیراندیش، میهمان خانه روستاییشان میشوم و خاطراتشان را از روزگاران قدیم مرور میکنم.
3 شبانهروز در بیابانها گشتم
12 سالم بود که از روستای پدریام برای کار بیرون زدم. قلندرآباد فریمان روستای پدری من بود. راستش آنجا کار نبود و گرسنگی امان اهالی را بریده بود. تصمیم گرفتم دل به جاده بزنم. 3 شبانهروز را در بیابانها گشتم تا به مشهد رسیدم. به پابوس علی ابن موسیالرضا(ع) رفتم. 2 سال مشهد ماندم و کارگری کردم. روزی یک ریال پول میگرفتم و جایی برای خواب هم نداشتم. شبها در مسجد میخوابیدم و روزها در کاروانسرای صالح در کوچه «سیابون» کارگری میکردم. شبی را به خاطر میآورم که از شدت بیکسی وسط مسجد گریه میکردم که بنده خدایی آمد و گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم از تنهایی و بیکسی! من را خانه خودش برد و برای او چند سالی گوسفندچرانی میکردم تا اینکه بعدش به کارخانه سیمان رفتم. دقیق36 سال و 16 روز آنجا کار کردم. حقوقم از روزی 3 ریال شروع شد و در اواخر کارم، ماهانه 17 هزار تومان از کارخانه حقوق میگرفتم.
همه عقیدهام به آن بالاسری است!
حاج احمد که متولد سال 1312 است در کارخانه سیمان با پدر همسرش آشنا میشود و با «کنیزه زا نیک پور» که 10 سال از خودش کوچکتر است ازدواج میکند و صاحب 3 فرزند میشود. او حالا از این فرزندان 10 نوه و 13 نبیره دارد. احمدیان بعد از اینکه از کارخانه بازنشست میشود، زندگیاش را وقف کارهای خیر میکند. میگوید: از کارخانه که بیرون آمدم، گفتم زن؛ این خانه و زندگی مال تو و من میخواهم از این به بعد برای خدا کاری بکنم؛ عقیدهام و آرزویم جلب رضایت آن بالاسری است.
پدرم را خواب دیدم
او که از سال 72 بازنشست شده است در زلزلههای «کاخک گناباد و بجنورد» به کمک مردم میرود و سالی 7یا 8 جهاز برای دخترانی که از خانوادههای ضعیفتر روستا هستند تهیه میکند. او در زمان جنگ کمکهای مردمی را برای جبههها جمع میکرد و خودش آنها را به منطقه میبرد. به قول خودش «شب و روز میدویدم تا برای بچههای جبهه وسیله جمعوجور کنم.»
او که در کنار کارهای خیر به آبادسازی روستا معروف است، میگوید: یکشب پدرم را خواب دیدم که از دستم گریه میکرد! گفت چرا برای من کار خیری نمیکنی! بعد قبرش را نشانم داد و گفت: «نگاه کن یک سایه اینجا بالای سرم نیست که زیر آن بنشینم!» این خواب را که دیدم حس کردم ماجرا همان یک درخت نیست و حرف پدرم اشاره به سرسبز نبودن منطقه است. بعد از این خواب شغلم درختکاری شد. تابهحال فقط 700 نهال به همین روستا آورده و در خاک نشاندهام. هر جای آبادی که درختی میبینید این حقیر کاشته است. از پول خودم به روستا تانکر آب میآوردم و به نهالها و درختان آبرسانی میکردم تا به ثمر برسند. همینکه مسافری و عابری زیر سایه آنها بنشیند و بگوید خدا پدرش را بیامرزد برایم بس است. تا کنون آنقدر درخت کاشتهام که حسابش را ندارم. همین مسیر روستای فارمد تا کارخانه سیمان، سرمزار روستا و اطراف مقبره ابوعلی فارمدی را اگر نگاه کنید سرسبزی موج میزند.