من شهرهای زیادی را دیدهام و در خیابانهای بسیاری قدم زدهام، خوشحال، ناراحت، پریشان، بیقرار، اما مشهد با همه آنها فرق دارد. یکی از ویژگیهایش هم این است که در آن، کوچهها پریشان نیستند و هیچ مسیری در بیقراری ادامه پیدا نمیکند.
اینجا مقصدی هست که میتواند انتهای همه راهها باشد، راهی که خیلیها در آن پا گذاشتهاند و باورش هم ربطی به اندازه اعتقاد آدمها ندارد. میآیی، میرسی، میمانی، آرام میشوی. اگر به مراد رسیده باشی که چه خوش و اگر هم نرسیده باشی باز دستت خالی نیست. صبور برمیگردی با «تطمئن القلوب»ی که سرپا نگهت میدارد.
اینها را سالها پیش تجربه کردم. ۲ سال خبرنگار منطقهای بودم که اندک مردمش همسایه دیواربهدیوار حرم بودند و بسیار مهمانش، زائر راههای گمنام بیشماری که حتی اسمشان روی نقشه جغرافیا پیدا نیست.
یکیشان بیبیکبری بود از روستای دلویر یاسوج که سال ۹۰ در بست خیابان شیرازی، کنار گلدانهای سنگی، زیر آفتاب گل سوز مرداد نشسته و زار میزد، هفتادسالهای که اولبارش بود حرم را میدید و چه بد موقعی هم. یکدانه پسرش به جرم قتل، زیر تیغ بود و خانواده مقتول هم قصاص میخواستند. دعایش همه این بود که مگر آقا دلشان را مهربان کنند به رضایت. یک بار هم سال ۹۱ آقاهاشمنامی گفت که آمده برای شفای دختر مریضاحوالش. عذراخانمی هم از بندترکمن، بچهاش نمیشد و نذر کرده بود بعد حاجتروایی، یک سال، روز میلاد آقا جوادالائمه (ع) پیاده به مشهد بیاید. عدنانخانی از عراق را هم خاطرم هست که پس از پیدا شدن استخوانهای برادر گمشدهاش توی یک گور دستهجمعی باقیمانده از جنایات رژیم بعث، آمده بود تا به شکرانه پایان انتظار مادرش، نایبالزیاره باشد. مشهد جایی است که همهجور بیقراری را در آن میشود پیدا کرد. آرام، نجیب، سربهزیر از کنار شانهات میگذرند و به یک سمت میروند، سمتی که سمت همه آرزوهاست. همین است که همیشه وقتی اتوبوس میپیچد سمت خیابان شیرازی و دستها به سلام و کمرها به ارادت خم میشوند، من به این فکر میکنم که مگر چند شهر در این گردونه خاکی بیمنتها هست که بشود چنین تصویری را در آن دید، تصویری که در آن، گفته همه مردمش با هر زبان و هر نوع تکلمی به یک معنی ختم میشود: حبیب من، از هرچه خلق رستهام و امید به مهربانی تو بستهام. میدانم مهرت روزی گلستان میشود و آتش هر داغی را بر من سرد میکند. من بیعذر تقصیر آمدهام و باور دارم تو در اجابتم تأخیر نمیکنی که مخلصان آستان تو پادشاهان عالماند.