سیده نعیمه زینبی | شهرآرانیوز - قرار نیست تحت تأثیر فضا قرار بگیرم و آن را ماورایی توصیف کنم. جوری که انگار عرش اعلا را کشیده اند روی زمین و در همین چند متر جا دادهاند، اما قرار گرفتن میان آن کارگاه ساده که ابزارشان پارچه، نخ و هنر است و همراه شدن با آدم هایش ناخودآگاه مرا از محیط بیرون و دغدغههای آن جدا میکند و به ساحت قدسی نیتهای صادقشان پیوند میزند.
چند بانو نشسته و پارچه مشترکی را دست گرفته اند. یک دستشان پارچه است و یک دست سوزن. چشمانشان رد کوکها را دنبال کرده و روشن نیست کدام عالم را سیر میکنند. از کارگاه ساخت پوش سنگ مدفن امام رضا (ع) حرف میزنم. جایی که آدمها پایشان روی زمین است و روحشان در آفاقِ رضوی سیر میکند. به سراغ هرکدامشان که بروی سیر و سلوکِ خودشان را با حضرت دارند، قصه، مرام، کلام و مسیر خودشان.
اکنون آنها در این نقطه طلایی زندگی کنار هم هستند و ترس دارند این تجربه شیرین زود به پایان برسد. ۴ حکایتی که راوی آن هستم؛ قصه ۴ بانوی هنرمند است که در گذرگاه زندگی شان یک نقطه عطف دارند و هنر دستشان سنگ مضجع حضرت رضا (ع) و حضرت معصومه (س) را در آغوش خود جا داده است. اتفاقی که آنها را به محالات رضا (ع) دلخوش کرده است.این کارگاه هنری به همت مصطفی آقایی استاد هنرمند به منظور ارتقاع هنری ملزومات حرم شروع به کار کرده است.
کارگاه جایی در طبقه منهای یک صحن حضرت زهرا (س) است. فضایی که به سادگی و با سازههای فلزی محصور شده است. حبیبه پورشتاب از شهر گلبهار به کارگاه دوخت ملزومات میآید. از زمانی که هنر رودوزی را شروع کرده تا اکنون که برای پروژه هنری حرم دعوت به کار شده است، ۴ سالی میشود. او بارها کوکهای دوخته شده را باز کرده و دوباره دوخته تا مهارت کافی را به دست بیاورد، اما هرگز در خیال نداشته این مهارت او را به کجا میرساند، میگوید: «من به خواهرشوهرم که خادم حرم بود همیشه غبطه میخوردم. روزی که استاد با من تماس گرفتند حال عجیبی داشتم. باورم نمیشد به آرزویم برسم.»
نخستین روزی که میخواهد خودش را به کارگاه برساند در مسیرش مشکلها میافتد تا این اشتیاق را بیشتر کند. ماشین در مسیر مشهد خراب میشود تا دلهره اش به اوج برسد. خودش را به کارگاه میرساند و استاد سوزنی نخ کرده به دست او میدهد تا سفره کلید حضرت رضا (ع) را شروع کند. نفسش به شماره میافتد درست مثل هم اکنون که روایت را برای ما بازگو میکند. استاد کار را به حبیبه میسپارد تا در خانه بدوزد. هنوز به خانه نرسیده شروع به دوختن میکند. کار را کمتر از یک هفته تمام میکند.
انس عجیبی با این پارچهها دارد و حتی موقع خواب آن را از خودش دور نمیکند. هرشب پارچه را تا میکند و روی سرش میگذارد تا بعد از نماز صبح شروع به دوختن کند. نخهای خرده ریز را توی شیشه مخصوص نگه میدارد تا پس از این کار برایش به یادگار بماند. میگوید: «سرنخها را تبرکی نگه میدارم تا زمانی که این سفره برکت جمع شد چیزی به یادگار داشته باشم.» آنچه جالب است حس وحال معنوی دوخت ملزومات حرم به خانواده اش هم نفوذ کرده است: «همسرم برایم چای میآورد تا حالا که نمیتواند کوک بزند به این نحو در کار مشارکت کند.»
چشمانش مسیر کوکها را در سفره قرآن در حال دوخت دنبال میکند، گوشش با ماست و دلش را خدا میداند. سال ۹۲ نقطه دوران زندگی «سعادت» میشود. زمانی که به قول خودش از پاساژگردی خسته شده است و میخواهد مسیر زندگی اش را تغییر بدهد. کلاسهای رایگان دوختهای سنتی فرهنگ سرا که نذر استاد آقایی برای آموزش است، جرقه این تغییر را میزند. او وقتی با کوک زدنهای هنرمندانه استاد آشنا میشود دیگر نمیتواند از آن دست بکشد. نمیتواند بسیاری از حسهایی که در وجودش است به کلام تبدیل و به زبان جاری کند. یکی از آن حسها اشتیاق بی پایانش به هنر رودوزی است. میگوید: «کوک زدن را در دبیرستان هم تجربه کرده بودیم.
هنرهای دیگر را هم دارم، ولی این هنر انگار چیز دیگری به من داد. این پارچه و این کوکها با آدم حرف میزنند. از سادگی این هنر سادگی زندگی را آموختم.» آموزش هنر و کلام استاد او را جذب میکند تا زمانی که دلش میگیرد سراغ کوکها را بگیرد. سرطان، امتحان دیگر زندگی اش است که توان جسمش را کم میکند. او همچنان عاشقِ کوک زدن روی پارچه میماند. بعد از هر شیمی درمانی به محض اینکه میتواند سوزن نخ کند و دست بگیرد شروع به دوختن میکند تا از آن آرامش بگیرد. استمرار او در آموختن و دوختن او را به مرتبهای میرساند که وقتی استاد میخواهد دوخت ملزومات حرم را شروع کند، او را هم به کار دعوت میکند.
«یک روز استاد پیام داد میخواهیم کار دوخت برای حضرت را شروع کنیم و من هم با اشتیاق آمدم و خدمت حرم را جور دیگری تجربه کردم. از ابتدا هم نمیدانستم که قرار است پارچه که میدوزیم روی سنگ قبر حضرت پهن شود.» به اینجا که میرسد بغضها هم فرا میرسد تا دیگر نتواند خوب حرف بزند. او با پوش مضجع شریف حضرت رضا (ع) حدود ۴ ماه مأنوس شده و اکنون زمانی است که باید از آن دل جدا کند و پوش را به صاحب اصلی اش بسپارد. او هنوز هم باور ندارد که این اتفاق در بیداری برای او افتاده است: «انگار خوابم. خوابی که دوست ندارم تمام شود.»
با دخترش برای کار در کارگاه حاضر هستند. زهرا فیروزی، ساکن توس ۱۰۰ است و در کار دوخت ملزومات هنری حرم مشارکت میکند. اربعین ۹۷ پدر زهرا فوت میکند تا او را به دامان افسردگی بیندازد. اشکها و غمها تمامی ندارد. انگار زندگی در روز مرگ پدر برای او متوقف میشود تا روزی که برای کلاس قرآن پسرش به مسجد محل میرود. مجبور است بنشیند تا کلاس تمام شود و پسرش را به خانه بازگرداند.
آنجا با کلاس سنتی دوزی استاد آقایی آشنا میشود. ابتدا برای گذران وقت سر کلاس مینشیند و بعدها پابند آن میشود. شوقِ یادگیری در او بیدار میشود تا به زندگی عادی بازگردد و مسیر زندگی اش تغییر کند. سال ۹۹ استاد آقایی که هنر و اشتیاق شاگردش را میداند با او تماس میگیرد تا برای اجرای پروژه هنری حرم از او دعوت کند. «ما نمیدانستیم چه کاری قرار است انجام بدهیم. پارچه را که دست گرفتیم تازه فهمیدیم کجا آمدیم. این راه برای همه باز نیست.
شاید دعای پدر و مادرم این افتخار را نصیب من کرد. زمان بیماری پدرم همه کارهای ایشان با من بود و دعای ایشان را برای خودم خریدم.» زهرا از زمانی که کار برای حضرت را شروع کرده، تازه یاد گرفته است چطور با امام رضا (ع) رفیق شود. هربار که پایش را درون صحن و سرای حضرت میگذارد از صاحبِ خانه تشکر میکند که دوباره توفیق نصیبش کرده است. صبر و آرامشی که کوک زدن برای او به ارمغان آورده حالا در رفتار با کودکانش هم متجلی است. وقتی کار حضرت رضا (ع) را میدوزد روی کج خلقی با اطرافیان را ندارد و زندگی اش برنامه پیدا کرده است. نزدیک ۲ ساعت با اتوبوس در راه است تا خودش را به حرم برساند، اما خستگی را از رو برده است. از او میپرسم به پایان کار فکر میکند و میگوید: «اصلا نمیتوانم به آخرش فکر کنم.
روزی که پوش سنگ حضرت از کارگاه پشتیبان در بولوار توس بیرون آمد تا به اینجا بیاید یک کلمه حرف نمیزدیم. سرمان به دوختن بند بود، ولی اشکمان بند نمیآمد. ما با آن مأنوس شده بودیم. وقتی به کار نگاه میکنیم میدانیم کجا را چه کسی دوخته است. حتی گاهی با کارهایی که برای حضرت میزنیم، حرف هم میزنیم. وقتی کار حضرت معصومه دستم بود میهمانی داشتیم که پسرش مریض بود. وقتی کار را دید نشست و گریه کرد و بوسید. برای خودم جالب بود احساس کردم من قدرش را ندانستم.»
نزدیک اذان ظهر است و صدای قرآن از رواق حضرت زهرا (س) به گوش میرسد. داوودی، بانوی جوانی است که کوکهای منظمش را یکی یکی روی سفره قرآن سوار میکند. بلند میشود و میرود. چند دقیقه بعد با چشمان خیس بازمی گردد.
انگار رفته تا با امام رضا (ع) چیزی را در میان بگذارد و بیاید. بعدها در طول مصاحبه میگوید: «لحظهای خودم را گم کردم. باورم نمیشود در اینجا هستم. رفتم پیش امام خودم را پیدا کردم و برگشتم.» او هم از همان افرادی است که در طرح آموزش اشتغال آقایی این کار را آموخته است. اسم کوچکش زهره است و برای بیان سیر تحولاتش ما را به زمانی میبرد که گوشی از دستش زمین نمیافتاد. او با کلاسهای استاد آقایی آشنا میشود و شروع میکند. به قدری در این کار مهارت مییابد که لباس مراسم ازدواجش را خودش میدوزد.
در گام بعدی زهره غیرمنتظره مسافر کربلا میشود تا گام بعدی تحول را بردارد. سپس استاد آقایی از زهره نیز برای کار در حرم دعوت میکند تا در این کارگاه کوچک و این کار بزرگ سهیم باشد. همه این ماجراها او را به این نقطه دنج خلوت با حضرت رضا (ع) میکشاند. جایی که او هست و کوکهایی که دلش را به نام حضرت وصل میکند. میگوید: «باورم نمیشد که روزی برای حضرت رضا کاری انجام بدهم. باورم نمیشود این کوکها من را به حضرت تا این حد نزدیک کند.» پارچهها را که بار اول دستش میگیرد نمیداند قرار است روی سنگ مقبره حضرت پهن شود. نمیداند این پارچه و این کوکها در نزدیکترین نقطه، مزار حضرت را در آغوش میکشد.
برکت این کار به زندگی شان هم آمده است و برای زهره ملموس است که این کوکها کار خودشان را کرده اند. قدرت این سوزنهای نخ شدهای که برای حضرت در پارچه فرو میروند، آن قدر زیاد است که حتی خلق وخوی او را هم عوض کرده اند. میپرسم چه کردی که امام رضا (ع) چنین نانی را در دامانت گذاشته است، بغض میکند و میگوید: «خودم باورم نمیشود. برایم مثل خواب است و میترسم از آن بیدار شوم.» حکایت این کارگاه در ظاهر خیلی ساده است و از درون آدمها پیچیده. هرکدام برای خودشان مسیری را آمده و سلوکی داشته اند که حالا سر این سفره قرآن نشسته اند.
این را هم بخوانید:
شرح یک کارگاه کوچک از زبان هنرمندی که قصد ارتقای هنری ملزومات حرم را دارد