شنبه- دارم به معاون شعبه توضیح میدهم که دسته چک خود را در آشفتگی اثاث کشی گم کرده ام، همکارش که مردی بشاش و بانشاط است، از میز آن طرف میگوید حاج آقا! به سلامتی رفته اید ولنجک؟ میخندم و میگویم: آدم مستاجر هر جا برود، مسافر است. بعد از او تشکر میکنم و میگویم: خیلی ممنون، کلاس ما رو بالا بردی. تا حالا فقط به اتوبان صدر رسیده بودیم!
یکشنبه- ساعت یک ونیم نیمه شب دارم از فرودگاه برمی گردم و راننده اسنپ، پسری جوان است. پرسپولیس برده است و او استقلالی است. از همین جا سر صحبت را باز میکنم و کلی باهم گپ میزنیم.
موقع خداحافظی میگویم: خدا بهت چهار تا زن بده و قبل از اینکه با دستپاچگی بگوید خدا نکنه، اضافه میکنم که: یکی اش همسرت باشه و سه تاش دخترهات. میگوید: «حاج آقا! دعا کنید کار درستی پیدا کنم، فعلا بیکارم و تا کار نداشته باشم، کسی به من زن نمیدهد.»
دوشنبه- پای دخترک فال فروش توی دمپایی پاره، زخم شده است و یکی دو نفر از مغازه دارها کنار جوی آب خم شده اند و دارند پایش را میشویند و چسب میزنند. صحنهای بسیار دلنشین و زیباست. کاش میشد بایستم و دستشان را ببوسم!
سه شنبه- مرد با نانی در دست به طرف یخچال بقالی میرود و ظرف ماست را برمی دارد و روی پیشخوان میگذارد که صدای دخترش را میشنود؛ پفک، پفک! به همسرش نگاهی میکند و تسلیم میشود. مغازه دار میگوید: ۳۸ تومن.
کارت خود را میدهد، اما موجودی ندارد. کارت دوم را امتحان میکنند و باز خالی است. کارت سوم هم موجودی ندارد. مرد با شرمندگی و اضطراب به زن اشاره میکند که دخترک گریان را بیرون ببرد. خودش فقط ظرف ماست را حساب میکند، شاید نمیخواهد سفره شام خالی بماند.
چهارشنبه- شب با صدای همسرم به آشپزخانه میدوم. جلوی ماشین لباسشویی نشسته است و با نگرانی میپرسد: تو هم بوی سوختگی را حس میکنی؟ خم میشوم و دوشاخه برق را درمی آورم و به سیم سیار و آداپتور نگاه میکنم. جای دوشاخه، سیاه شده است و بوی سوختگی میآید. دلم میریزد. اگر سوخته باشد، با اوضاع قیمتهای فعلی و در این شرایط چه باید بکنیم؟
همان جا که نشسته ام، به همسرم میگویم دست به چیزی نزن، فقط هر نذرونیازی بلدی، بکن! خودم هم رو به قبله مینشینم به دعا و التماس و میگویم خدایا! تو که خودت میدانی الان وقت سوختن ماشین لباسشویی نیست! بعد برمی گردم و سیم جدیدی میآورم و با ترس ولرز دوشاخه را دوباره به پریز میزنم و ماشین را روشن میکنم. در کمال ناباوری، شروع میکند به کار کردن.
پنجشنبه- شب جمعه ناگهان و بی سبب دلم هوای عباس بابایی را میکند و بسیار یادش میکنم و در اینستاگرام عکسی از روی ماهش میگذارم. وقتی ساعت از ۱۲ شب میگذرد، تقویم موبایل اعلام میکند که روز شهادت اوست.