معصومه فرمانیکیا - آدمها یا بلدند به یکی بزرگتر از اندازههای خودشان سلام کنند یا نمیتوانند. یا میدانند چطور با یک روح بزرگ نجوا کنند یا بلد نیستند. بعضیها که حرفش را میزنند و ادعایش را دارند، از پس یک سلام ساده هم برنمیآیند و ساختگی و تصنعی بودن رفتارشان زود لو میرود، اما بعضیها هم که اصلا به ایشان نمیآید، راحت و ساده حرفشان را میزنند.
بی شیلهوپیله و روراست و صمیمی هستند. خوبی زیارت همین است که آدم میتواند یک امتحان ساده از خود بگیرد.
چند روزی از جریان پیادهروی زائران مشهدالرضا (ع) گذشته، اما زیارت کهنگی ندارد. خاصه این که بخواهیم کلی میهمان عزیز داشته باشیم و از اهالی یک محله به استقبالشان برویم و شهر را برایشان آماده کنیم. قرار است جریان دستهجمعی زیارتی از هزار و سیصد و نود و هشتمین سال شمسی را گزارش کنم. از آنهایی که برای چندمینبار خودشان را پیاده به مشهد میرسانند. نمیدانم گَرد این حسوحال خوب را چه کسی به دلهای مردم پاشیده است؛ این شیرینی و لطف و مهربانیهای مدام و بیپایان که هربار هر کدامشان از امامرضا (ع) حرف میزنند، ما هم دلمان برای زیارتش تنگ میشود.
بهانه حضور ما در این همراهی، خدمتگزارانی از تکیه اعظم خاوریها هستند که میزبانی زائران را برعهده دارند. خاوریها طایفهای هستند که بخش اعظم جمعیت طلاب را شامل میشوند.. موکبشان اولین سال است که در ورودی شهر پاگرفته و حسابی هم میهمان دارد.
با تعریف نمیشود
برای من که تجربهاش را نداشتهام و ندارم، برای من که پیاده رفتن به چند چهارراه بالا و پایین نفسگیر و ملالآور است، برای من که تحمل سرما دور از طاقت است و تحملناپذیر، برای من که بیخوابی و خستگی طاقتم را طاق میکند، برای من یکلاقبا که زندگیام خلاصه شده در انجام کارهای تکراری روزانه، پیاده پا به راه زدن برای چند روز متوالی، آن هم در سرمای این فصل سال، دور از باوراست. اما برای خیلیها محرم با این نیت شروع میشود که خودشان را برای پیادهروی آخر صفر آماده کنند؛ همان روزهایی که مشهد شبیه عراق و اربعین حسینی میشود.
بعضیها اولین بارشان است و تعریفهای دیگران مشتاقشان کرده که خودشان آن را تجربه کنند. اولین تجربه حسش دلهرهآورتر است. دل توی دلشان نیست که قرار است در این سفر چه اتفاقی برایشان بیفتد؟ چقدر میگذرد تا به مشهد برسند؟ چقدر آقا منتظر آمدنشان است؟ و هزار پرسش دیگری که هربار قدمی را برای جلو رفتن بلند میکنند ذهنشان آشوب میشود.
راست میگویند، با توضیح و تعریف نمیشود حقیقت را بیان کرد. فقط باید همراهشان بود و به راه زد و خلوت بیابان را قدمبهقدم پیمود.
موکب تکیه خاوریها
از هزار و سیصد و نود و هشتمین سال شمسی گزارش میکنم، برای آنهایی که سالها بعد این سطور را میخوانند. باید چیزی یادگار بماند از اینها که حرف دل آدم را دورادور میزند. فرقی نمیکند در کدام نسل و کدام سال باشد؛ امامرضا (ع) همیشه معجزهگر بوده است.
پیداکردن موکب از جمعیتی که اطراف آن جمع شدهاند، خیلی راحت است. موکب تکیه اعظم خاوریها چند قدم بزرگ با بهشت رضا (ع) فاصله دارد. موکبی بزرگ با غرفههای متعدد و محوطهای شلوغ که در ورودی آن قابهای شهدا را گذاشتهاند؛ شهدایی که همه از طایفه خاوری هستند. نگاه آدم ناغافل و بیهوا به عکسها پرت میشود و بین تصاویر و نامها و خندههایی که بعد از این همه سال هنوز از طراوت و تازگی نیفتاده است، میچرخد. چقدر حال آدمهای اینجا خوب است. از همان لحظه اول میشود این را فهمید.
برکتی که ائمه به زندگی میدهند
پسربچهها با سینی خرما و چای که با نباتی شیرین میشود به استقبالمان آمدهاند، نه برای اینکه میدانند گزارشگریم و در قیدوبند این حرفها باشند. سینی دورتادور میچرخد و کسی از چای نمیگذرد. هوای سرد و چای داغ در استکانهای کوچک زیر آفتاب نیمروزی و بین آدمهایی که جور دیگر خدمت میکنند، میچسبد. فرقی نمیکند نام موکبشان چه باشد، جوادالائمه (ع)، حضرت معصومه (س) یا تکیه خاوریها، هرعنوانی میتواند چندساعت پای زائرها را سست کند.
از بین جمعیت یکی جلو میآید، به خیالش ما هم از همان زائران پیاده مشهدالرضا (ع) هستیم، او سرهنگ حسن رزاقی، روایتگر جنگ است. یکی از چکامههای عاشقانه جنگ را برایمان میخواند. اشاره میکند به ۲۳ سردار شهید از طایفه خاوریها که در بنیاد شهید ثبت شدهاند. حرکتهای خودجوش اینطور آدم را بهیاد جهاد و جنگ میاندازد و او اطلاعات زیادی درباره شهدای محله دارد، اینکه از بین خاوریها ۱۲۰۰ شهید در بنیاد ثبت شده است و به وقتش درباره آنها توضیح میدهد.
حرف از موکب و پیادهروی و زائران که میشود، نمیداند از کجا شروع کند و میگوید: «تعریف، تعارف و اغراق و این چیزها نیست، وجببهوجب مسیر پر از کشف و شهود عاشقانه است. همان چیزی که اینها درکشان کرده اند.» اشاره میکند به زائرانی که پیر و جوان در محوطه برای استراحت نشستهاند و بعد دوباره انگار دلش طاقت نمیآورد و انگشتش را میگیرد بهسمت شهدا و ادامه میدهد: «مگر میشود اینها عنایت نکنند، اینها باعث افتخار ما و همیشه کنارمان هستند.»
سرهنگ میگوید: «اگر میبینید اینجا هستم، به این دلیل است که برای رهگذران از زندگی شهدا بگویم و تعریف کنم و توضیح دهم. نه اینکه فکر کنیم شهدا آدمهای خیلی ملکوتی و معصومی بودهاند. اینها برخاسته از همین اجتماع و مردم هستند. همه میتوانند رشد کنند و مثل اینها بشوند؛ بهشرطی که به این باور برسند که ائمه (ع) برکت به زندگیشان میآورند و متحولشان میکنند.»
غرفهها زیاد و متنوع هستند و آدم میماند به سراغ کدامشان برود. از بخش مربوط به کودکان که سروصدا و هیجان و اشتیاقشان بین آن همه شلوغی به چشم میآید، تا بخش خیاطخانه و درمان و دارو و...
شیرینی باهم بودن
معصومه انصاری با چند نفر دیگر در آشپزخانه مشغول کار است؛ بهتر است بگویم یک گروه چندین و چند نفره که حساب از دستشان دررفته است. در غرفه تا چشم کار میکند جعبه و کارتن استو لیوانهای یکبارمصرف، سبزی تازه و پاکشده و تکههای نان، حلوای آمادهشده و دهها چیز دیگر که از قلم میافتد و انصاری توضیح میدهد: «باور میکنید نمیدانیم اینها از کجا میرسد؟ هر اندازه که توزیع میکنیم جای خالیاش سریع پر میشود. حتی داوطلبها برای خدمتگزاری آنقدر زیاد هستند که نوبتبندیشان کردهایم، تا هرکدام به هر نیتی که دارند چند ساعتی خدمت کنند.»
یک عده دور هم نشستهاند و گل زعفران پاک میکنند. انصاری توضیح میدهد: «زعفرانها هم اهدایی است وبرای دمکردن چای یا پخت شلهزرد است.»
زنها حواسشان به ما نیست. از آن بین یکی برای اینکه نمیتواند پایش را جمع کند، عذر میخواهد؛ توان راه رفتن ندارد و دارو و دوا هم درد پایش را جواب نداده است، اما در این چند روز حتی دلش راضی نشده است یک ساعت را از اینجا دور باشد. او میگوید: «از نزدیک فریمان میآیم.»
بقیه هم شروع به صحبت میکنند. از حرفهایشان به همین بسنده میکنم: «به خودمان میبالیم که مشهد مدفن امامی است که لقب رئوفترین را دارد و این همه زائر دارد.»
انصاری تا بیرون از غرفه همراهیمان میکند و حرف میزند، از اینکه ناشناسی دبههای شیر را میآورد، یکی دیگر آتش درست میکند و میگذارد تا به نقطه جوش برسد، اما سر نرود، یکی هم داوطلب شده و لیوانها را میچیند و به از راه رسیدهها شیر داغ تعارف میکند.
با خودم فکر میکنم هیچ سیستم و نظامی شیرینتر از باهم بودن نیست. این باهم بودن، باهم کار کردن، باهم خستهشدن، باهم دست از کارکشیدن و خستگی گرفتن و باز دوباره باهم مشغول شدن، خیلی کارها را راهمیاندازد. هیچکس منتظر دیگری نمیماند تا کار را انجام دهد.
تکیه صدوسی ساله
چه کسی ممکن است حوصله این همه میهمان را داشته باشد، آنهم با دست خالی. به نظرمان ریسک خیلی بزرگی است. این را با محمد دادخواه که یکی از اعضای تکیه اعظم خاوریهاست مطرح میکنیم و منتظر میمانیم تا شروع به صحبت کند. او با این توضیح کوتاه شروع میکند: «تکیه خاوریها که بچههای طلاب آن را میگردانند، قدمتی طولانی دارد.» و بعد مکثی کوتاه میکند تا تاریخچه و سال پاگرفتنش را دقیقتر بگوید: «۱۰۰ سال، نه بیشتر از اینهاست. حرف از ۱۲۰، ۱۳۰ سال و بیشتر است که این طایفه آن را میگردانند. اعضای تشکیلدهنده آن بیشتر اهل طلاب هستند، اما تکیه در مرکز و بافت قدیمی شهر قرار دارد.» و بعدش میگوید: «حوضخرابه میدانید کجاست؟»
دادخواه درباره خاوریها حرف برای گفتن زیاد دارد. اینکه هنوز در تکیه، عزاداری و جلسههای فرهنگی برگزار میشود و توضیح میدهد، پارسال ایستگاه را در خود شهر برپا کردیم و تجربه شیرین و خوبی بود.
تصمیم گروهی
درباره چگونگی پاگرفتن موکب لازم میداند توضیح کوتاهی بدهد: «گروه مجازی مرتبط با خاوریهاست که اعضا با هم گپوگفت دارند. نزدیک محرم بود که میخواستیم برای برپایی ایستگاه برنامهریزی کنیم، پارسال ایستگاه را در خود شهر برپا کردیم و تجربه خیلی خوبی بود. در این بین یکی پیشنهاد داد در ورودی شهر موکب برپا شود، آنهم بدون اینکه هیچ اعتباری داشته باشیم. اعضا موافق بودند و استقبال کردند و ناگهان به برپاکردن آن تصمیم گرفتند. اما کار به این سادگیها نبود. مداوم و پشت سرهم جلسه گذاشتیم و نتیجه آن را در گروه اعلام میکردیم. حُسنش به این بود همه آماده کار بودیم. مقدمات خیلی زود مهیا شد؛ یکی اعلام کرد آمادهکردن سازهها را عهدهدار میشوم، یکی فرشها را فراهم کرد، میز و صندلیها را یکی دیگر و حتی بعضیها اعلام آمادگی کردند دوختودوز را عهدهدار میشوند و وسایلش را هم میآورند. اصلا نفهمیدیم سازهها چطور پاگرفتند. حتی نفهمیدیم چطور این جمع کنار هم قرار گرفتند. هرکسی خودش را مسئول میدانست کار به بهترین نحو پیش برود. روز اول برنامهریزی میکردیم که کی و چطور غذا درست کنیم، اما هر روز چند نوع غذا از جاهای مختلف میرسید. یکی نان خانگی داغ میآورد و یکی تخممرغهای پخته و یکساعت بعد دیگ عدسی میرسید. روی درستکردن غذاهای سنتی خاوریها تمرکز کردیم.»
او اینگونه توضیحاتش را کاملتر میکند: «این طایفه خوراکهای مخصوص خودشان را دارند. حلوا را معمولا همه میپزند، اما درستکردن حلوای خاص این طایفه خیلی زمانبر است و زحمت زیادی دارد و البته بسیار مقوی است. این حلوا از جوانه گندم درست میشود و چندنفر به مدت طولانی باید آن را مخلوط کنند تا آماده خوردن شود. همچنین شیرینی خانگی بسراق که همینجا درست میشود و در اختیار زائران قرار میگیرد. هیچکدام از ما سرمایهدار نیستیم و همه به عشق اهلبیت (ع) آمدهایم. چند روز است صبح که هنوز آفتاب نزده بچهها از خواب بیدار میشوند و تا شب همینجا خدمت میکنند، اما انگار هرساعت و هرلحظهاش برای ما تازه است.»
کوتاه از خاوریها
محمدعلی داوطلب، یکی دیگر ازخدمتگزاران است که اطلاعات زیادی درباره این طایفه دارد و فعلا خلاصهاش میکند به همین توضیح کوتاه: «آنها یکی از اقوام اصیل خراسانی هستند و سلسله حکومتی داشتهاند؛ آدمهای صبور، سختکوش و قانعی که تاریخنویسها نامی از آنها نیاوردهاند. جغرافیای زندگیشان پراکنده است؛ در گلستان، قم، فارس، کرمان، خراسانشمالی، فریمان و روستاهای اطراف ساکن هستند، اما سکونتگاه اصلیشان فریمان و روستاهای اطرافش است.»
خاطراتی که از یاد نمیروند
قربانعلی مکلف، دیگر فرد فعال در این موکب هم همیشه از امامرضا (ع) خواسته است او را درجوار خود نگهدارد: «تلاش میکنم، همسایه خوبی باشم، اما اینکه موفق باشم یا نه را خود حضرت باید کمک کند.»
فیزیوتراپ است و برای خادمی اعلام آمادگی کرده است. همه تجهیزاتی که میخواهد را با خود آورده است. او میگوید: «دوری راه برای کاروانهایی که پیاده میآیند مشکلاتی بههمراه دارد. میهمانهایی که گرفتگی عضلات داشته باشند، این غرفه و خادمانش به آنها خدمتگزاری میکنند.»
قربانعلی هم این همدلی و همراهی در شگفت است: «اینکه همه باهم برای سلامتی همه مسافران طلب صلوات میکنند و دست به دعا برمیدارند را همان اندازه که ما دوست داریم، خدا هم خوشش میآید، حتما عنایتش را از ما دریغ نمیکند.»
انگار سر دکتر محمدصادق میرزایی از همه شلوغتر است. فرصتی برای حرفزدن ندارد، حتی به اندازه چند دقیقه. چوب را که به دهان بچه میگذارد، با لبخند میگوید: «فقط چند قاشق شربت مشکلت را حل میکند.» بعد میخندد؛ همین خنده کافی است که چهره مهربان دکتر سپیدپوشِ میانه راه، در ذهن کودک بماند و شاید تا آخر عمر هم پاک نشود.
پزشک جوان تعریف میکند: «امسال فارغالتحصیل شدهام و بهتازگی از کربلا برگشتهام. آنقدر خدمت به زائران
اباعبدا... (ع) لذت داشت و به جانم چسبید که به محض اینکه به مشهد برگشتم و قرارگاه علیمردانی طلاب اعلام نیاز کرد، بیدرنگ مشغول به کار شدم.» روی میز مقابل دکتر پر از دارو است و او توضیح میدهد: «داروها یا خریداری شده یا از طریق قرارگاه در اختیار ما گذاشته شدهاند.»
حماسه قلبها و قدمها
بیرون از چادر، چای داغ و آب سرد و خرمای شیرین و کاسههای آش و لیوانهای کشک و باد و نمنم باران است. نزدیک اذان است. یکی میگوید علیرضا کهندل، حافظ و قاری برجسته قرآن هم در میان جمع خدمتگزار است و وقت نماز، با اذان او نماز را اقامه میکنند. قراری را با کهندل برای گفتوگوی مفصل میگذاریم.
سر را که برمیگردانم، جوانی را درحال فیلمبرداری و عکاسی میبینم. مؤدب ایستاده است و سلام و احوالپرسی میکند. میگوید دانشجوی رشته عکاسی است و با دوربینش آمده تا خدمت کند. اسم این جریان را میگذارد «حماسه قلبها و قدمها»، شبیه همان که در موکبهای عراق اتفاق میافتد و از پشت لنز ثبتشان میکند. شور شیرین عاشقی را با پرچمهایی که آدمها بهدست گرفتهاند و باد تکان میدهد، ثبت میکند.
جوان میگوید: «باید دستکم یکبار پاهایت به این جاده باز شود و مسیری که سرشار از عشق است. فکر نمیکنم هیچ ماجرایی تا این اندازه حیرتانگیز بوده باشد.»
فراموش میکنم نامش را بپرسم؛ وقتی چشمم به یک گروه تازه از راه رسیده میافتد.
مسافران در راه
چهرههایشان میخورد که روستایی باشند. با آنکه چادرهایشان را پشت گردن گره زدهاند، معلوم است از باهم بودن و باهم آمدن، راه رفتن و گپ زدن. ۵۰ تا ۶۰ نفر هستند. از روستاهای همین حوالی آمدهاند و قصد و نیتشان پیاده رفتن تا خود مشهد است. کنارشان زنهایی را میبینم که ساک و کوله را گذاشتهاند داخل کالسکه و بچه را به پشت کشیده و میبرند.
شاید برای اینکه کولهپشتیاش را میزان و مرتب روی دوشش نینداخته است، نام کریم در ذهنم بماند. روبوسی برادرانه و دوستانه با آدمهای موکب به فکرمان میاندازد که باید آشنای آنها باشد، اما بطری آب خنکی را که بهدست گرفته است، سر میکشد و میگوید: «هیچکدام را نمیشناسد و تازه از راه رسیده است.» و ادامه میدهد: «البته چند موکب پایینتر هم توقف داشتهام.» توضیح میدهد: «موکبها شبیه عمودهای عراق است، انگار همان حرکت در ایران دارد اتفاق میافتد.»
به نتیجه رسیدن معادلات با همدلی
خاوریها سفرهای بیمنت در مسیر چند کیلومتری مشهد برپا کردهاند. همانجا نشستهام و تماشا میکنم. فکر میکنم بیشتر از حرفزدن، تماشا کردن آنهایی که وجه شباهتشان همدلی است، میچسبد. این عبارتها را ساده نگیرید، همدلی همه معادلات را حل میکند و کنار هم میچیند و سریعتر از چیزی که فکرش را میکنید به نتیجه میرساند.
اینجا کجای دنیاست؟ چند قدم بزرگ تا بهشت رضا (ع) فاصله است. در عصر سرد و پاییزی آبانتا آرامستان را پیاده طی میکنم تا آرامستان. باد قبرستان تند و سرد میآید و روی دلم زخم میگذارد.
دلم طوری است که نمیشود وصفش کرد. برای من که چهاردیواری اعتقادم به اندازه آنها محکم نیست، فقط جای غبطه میماند و بس.