فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ حالوهوای پاییزی و آمدن مهر برای خیلیها یادآور روزهای پرشوروحال کلاس درس و حیاط مدرسه است، اما برگریزان پاییز و هوای دلچسب روزهای آخر تابستان برای عدهای مرور آغاز یک رخداد تاریخی است؛ جنگ نابرابر ایران و عراق که برای همان خیلیها پر است از خاطرات تلخ و شیرین و البته به یادماندنی. غلامرضا محمدزاده، فرمانده پایگاه سابق بسیج شهیدمحقق مسجد فقیه سبزواری، از روزهای ابتدایی این نبرد در جبهه حضور داشته است. به گفته خودش بهدلیل شیطنتها و بازیگوشیهای او و دوستانش، یک محله روز اعزامشان نفس راحت کشید. محمدزاده از خرداد سال ۱۳۶۰ تا ۷۰ روز بعد از امضای قطعنامه در جبهههای جنوب بود و امروز روایتگر و سند زنده روزهای آتش و خون است.
متولد سال۴۷ است و اولین فرزند خانواده هشتنفرهشان است. پدرش حاجصفر از مبارزان انقلاب بود؛ پیرمرد کاسبی که سرش به بقالی کوچکش گرم بود، اما از تحولات انقلابی اطرافش هم غافل نبود. مرور ایام کودکی و خاطرات روزهایی که نادانسته خطر میکرد، لبخند به گوشه لبان محمدزاده مینشاند. روزهایی که ندانسته شبنامهها و اعلامیههای حضرت امام را در سبد قرمز نان و بین چند وسیله دیگر پنهان میکرد و به دست دوستان پدرش میرساند، بیآنکه بداند حامل چه برگههای مهمی است. فقط از تأکید پدر بر مراقبت از آن برگهها و دادن به دست دوستانش میدانست که این کاغذها باید خیلی مهم باشد. شاید همین موضوع علاقه به خواندن و نوشتن را برای غلامرضای ششساله زنده کرد و زودتر از همسنوسالها الفبای خواندن و نوشتن را یاد گرفت.
اواخر سال ۱۳۵۷ و در شور و هیجان فعالیتهای انقلابی با آنکه ۹ سال بیشتر نداشت، تیتر یک روزنامههای آن زمان را دنبال میکرد و برای مدتی روزنامهفروش سیار محله شد تا برایش هم فال و هم تماشا باشد: کلاس سوم دبستان بودم و با آنکه سنوسالی نداشتم، رفتم سراغ روزنامهفروشی. اینطور هم خودم از اتفاقات روز خبردار میشدم، هم پول توجیبیام فراهم میشد. اطلاعات و کیهان در مشهد نمایندگی داشت و روزنامه خراسان را هم در بولوار سازمان آب تهیه میکردم.
۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ و آغاز جنگ ایران و عراق برای غلامرضای ۱۲ساله و چندنفر از همکلاسیهایش آغاز مسیری جدید است. آن هم برای کسانی که در شیطنت و بازیگوشیهای کودکانه حریف نداشتند: هرچقدر از شیطنت آن دوران بگویم، کم است. یک گروه پنجششنفره بودیم که برای همسایهها آسایش نگذاشته بودیم، اما در میان بهت و تعجب همه تصمیم گرفته بودیم به جبهه برویم.
او این حرفها را در جواب آنهایی میگوید که از انقلاب روحی که خاکریزها و توپ و تانک و شهادت در بچهها شکل داده بود، غافل بودند: واقعیتهای جنگ ما همین است. بعضی نوجوانها و جوانها عشق اسلحه داشتند و از کف همین کوچه و خیابانها برای فرار از درس و مدرسه و... راهی میدان شدند، اما کافی بود چندماه در فضای معنوی سنگر و خط مقدم قرار بگیرند تا نگاه و باورهایشان عوض شود. خلاصه بر خلاف اینکه عدهای تصور میکنند که در جنگ ایران و عراق بچهها را بهزور از پشت میز و نیمکت مدرسه جلو گلوله و توپ میفرستادند، من شاهد زنده آن روزها میگویم اینطورها هم نبود. تازه خیلی شرط و شروط داشت؛ گذر از هفتخان رستم که اولینش رضایت والدین بود.
معمولا خانوادهها بهسادگی رضایت نمیدادند، بهخصوص برای ما که خیلی کوچک بودیم و خام. پدرم از آن مردهای باجبروت و سرسخت قدیمی بود که همه از او حساب میبردند. یادم هست روزی که برگهبهدست رفتم برای گرفتن رضایتنامه، غروب یک روز داغ تابستانی بود. او روی تشکچهاش مانند خانها لمیده بود. تا چشمش به من افتاد، گفت «چی میخوای؟» درحالیکه به لکنت افتاده بودم، یک قدم به عقب برداشتم و گفتم «میخوام برم جبهه.» تا این جمله را شنید، مثل برقگرفتهها نشست و به من خیره شد. گفت «یک دور بزن ببینم پسر». همانطور که آرام میچرخیدم، چشمانم به نگاه عمیق بابا بود. با این تصور که دارد حظ میکند که پسرش مرد شده است، قند در دلم آب میشد، اما با این جمله او له شدم. گفت «برو پسر. تو شلوارت رو هم نمیتونی بکشی بالا، میخوای بری جبهه؟» بماند که بعد یک هفته سماجت و پافشاری و با خواهش و تمنا رضایت بابا را گرفتم تا برسم به خان بعدی که گرفتن نامه از فرمانده پایگاه بود. داشتن دستکم ۱۵سال، یکی از شروط اصلی پذیرش بود. یک هفته تمرین خط کردیم و هنرنمایی با تیغ برای تراشیدن ظریف متن اصلی از روی کپی شناسنامه و دستبردن در تاریخ تولد. این هم درست شد. اوایل جنگ محوطه بیمارستان امامحسین (ع) محل اعزام نیروهای داوطلب جبهه بود. روز اعزام به آموزشی ۳۰۰ نفر آمده بودند. مسئول اعزام بسیار سختگیر بود و زیرک. بعد ساعتها انتظار از ۳۰۰نفر فقط حدود ۴۰نفر ماندیم؛ دقیقا همانهایی که با دستکاری شناسنامه قصد رفتن داشتیم.
در میان نگاه حسرتبار ما جاماندهها، اتوبوسها حرکت کردند. بعد رفتن اتوبوسها فرمانده میز و صندلی گذاشت و یکییکی بچهها را خواست. نوبت به من که رسید، با تحکم گفت «غلامرضا محمدزاده! این مدارک را از کجا آوردی؟» ترسیده و هول شده بودم. گفتم پیدا کردم. بهنرمی گفت «آخه پسرجان! اگه توی جبهه اتفاقی برات بیفته، چطور شناسایی میشی؟» لحن صحبتکردنش آرامترم کرد. گفتم «آقا بهخدا مال خودمه، فقط سنم رو دستکاری کردم.» نگاهی به من کرد و درحالیکه برگهها را دستم میداد، گفت «پسرجان! اینا رو بگیر، یک فکر دیگه بردار.» روی برگشت به خانه را نداشتم. برگشتنم یعنی تأیید حرف باباصفر. همین هم شد. تا چشمش بهم افتاد، گفت «نگفتم؟!»
وقتی دست غلامرضا و دوستانش رو شد، بهدنبال این افتادند که نقشه دیگری برای رفتن به جبهه بکشند: دوباره با بچهها نشستیم بهدنبال راه چاره. ما سن شناسنامهای را بزرگتر کرده بودیم، اما حواسمان به جثه هایمان نبود. اینبار به جای ۵ سال، فقط ۲ سال سن شناسنامهای را پایین آوردیم. هفته بعد دوباره به محل اعزام رفتیم. بعد چندساعت در انتظاربودن، نوبت به من رسید. فرمانده تا چشمش به من افتاد، گفت «باز هم تو؟» اولینبار بود که اشکم درمیآمد. تصور روبهروشدن با بابا و نگاه شماتتبارش برایم سخت بود. گفتم «ببین عمو! نمیخوام یکبار دیگه جلو بابام خرد بشم. بیا مردونگی کن و بذار من برم.» دلش سوخت. برگه را داد به دستم. آن لحظه مثل این بود که دنیا را به من داده باشند. خوشحال سوار اتوبوس شدم. ۴۵ روز آموزشی در یک پادگان ارتش تربتجام چنان رسی از ما کشید که هرکدام چندکیلویی آب شدیم؛ طوریکه لباس فرمها در تنمان زار میزد. از گریهزاریهای مادر در لحظه دیدنم که بگذریم، نگاه عمیق باباصفر و همان یک جمله «چطوری بابا؟» عجیب به دلم نشست. از همان روز به بعد حس کردم در نگاه بابا من دیگر مرد شدهام.
بیرون گود نشستن و حرفزدن ساده است، اما تا درون گود نباشی و وضعیت را از نزدیک لمس نکنی، نمیتوانی درک درستی از موضوع داشته باشی؛ مثل غلامرضای نوجوان و دوستانش که از جبههرفتن فقط عشق اسلحه بهدستگرفتن و در لباس اسطورههای جنگ ظاهرشدن را در سر داشتند، اما وارد گود که شدند، واقعیتهای جنگ یکییکی برایشان آشکار شد: با قطارهای اتوبوسی راهی تهران شدیم. ۲۴ ساعت زمان زیادی بود، آن هم با صندلی چوبی که گاه مجبور بودیم در راهرو باریک قطار بخوابیم. بعد از تهران هم راهی اهواز شدیم که آن هم ۲۴ ساعت زمان میبرد. در اهواز بعد استقرار در پادگان حمیدیه، فرماندههای هر واحد آمدند و درباره حوزه کاریشان ازجمله مخاطرات، حساسیتها و... توضیحات کامل را دادند تا هرکسی با توجه به روحیه اش، داوطبانه حوزه خدمتش را انتخاب کند. واحد تخریب، اطلاعاتوعملیات، دیدبانی و... سر نترس و دل شیر میخواست که ما چند نفر نداشتیم. این شد که من و دوستانم به ایلام اعزام شدیم. آنجا من شدم دژبان زاغهمهمات؛ آن هم در دل کوه و ساعت ۳ نیمهشب. اما بهعلت ترس شبانه، از عهده همین مسئولیت هم برنیامدم و از ترس گوشه دنجی پیدا کردم و همانجا هم خوابم برد. این شد که گذاشتن دژبانی جلو در پادگان با ۳ ماه خدمتم به پایان رسید و به خانه برگشتم.
او از گفتن درباره دستهگلهایی که در نوجوانی و روزهای آغازین حضورش در جبهه به آب دادهاست، ابایی ندارد. معتقد است: اینها واقعیتهای جنگ ماست. اگر ما که آن روزها را تجربه کردیم، این حرفها را نگوییم، عدهای میآیند و آنچه را دوست دارند و تحریفشده است، تحویل نسلهای آینده میدهند. تهاجم فرهنگی یعنی همین. دومین اعزاممان به جنوب بود؛ با بچه محلهای مسجدی و گروهی از دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد. همنشینی با رزمندهها و آنهایی که چندصباحی بیشتر از ما در جبهه بودند، در ما هم تأثیر گذاشت. در اعزام دوم به واحد دیدبانی که پستی حساس و بیشتر در خط مقدم است، پیوستیم و شدیم دیدبان. عملیات کربلای یک هم اولین حضور جدی من در جنگ بود. این عملیات آمد داشت و اتفاقی خوب برای ما چندنفر در آن عملیات رقم خورد.
اتاقک کوچک پایگاه بسیج مسجد فقیهسبزواری که در زیرزمین مسجد قرار دارد، گرم است. با طولانیشدن گفتگو، سرفههای گاهوبیگاه غلامرضا محمدزاده ممتد و ادامهدار میشود. او درحالی که ۲ نوع اسپری سفید و بنفش آسم را از جیبش بیرون میآورد، میگوید: یادگار جنگ است و کاری نمیشود کرد.
با درنگ کوتاهی میرود سراغ عملیات کربلای یک که بعد از پیروزی و بازپسگیری مهران، جریان شیرینی اتفاق افتاد: همراه تعدادی از بچهها و وحید توکلی، معاون دیدبانی، برای شناسایی منطقه از بقیه رزمندهها جدا شده بودیم. بعد ساعتها پیادهروی در گرمای سوزان تیرماه، جایی کنار رودخانه «کنجانچم» برای رفع خستگی نشسته بودیم. وحید درحالیکه کف دست راستش را جلو آورده بود، از ما خواست دستانمان را در دستش بگذاریم. ۱۸ دست در دستش گذاشته شد. در آخر دستش چپش را روی دستها گذاشت و شروع کرد به خواندن آیهای و توضیح داد با این آیه ما از این لحظه به بعد مثل برادریم. خواست عهد ببندیم که هرکدام شهید شدیم، بقیه را در آن دنیا شفاعت کند. از آن جمع دهنفره، فقط ۲ نفر ماندهایم؛ وحید توکلی و من. همه دلخوشیمان شفاعت ۸ دوست شهیدمان در قیامت است.
محمدزاده باز هم درنگ میکند و یاد روزهای ابتدایی جنگ میافتد و خاطرات آن روزها. آنقدر زیاد و شیریناند که ناخودآگاه لبخند را روی لبهایش مینشانند: همسنوسالهای ما و بزرگترها از جریان قطعشدن برق در اوایل جنگ یادشان است. گفتم که چقدر بازیگوش بودیم. خداخدا میکردیم برق محله قطع شود. کبریتبهدست یواشکی میزدیم بیرون. بعد از تقسیمبندی میرفتیم سراغ زنگها و در حالت زنگ، سیخ کبریتی را طوری میگذاشتیم که به همان حالت بماند. زنگهای قدیمی هم که از این بلبلیها و زنگهای آیفونی و امروزی نبود. صدای تیز و گوشخراشی داشت. بعد که روی زنگ همه خانهها سیخ کبریت میگذاشتیم، یک گوشه تاریک در خفا مینشستیم و منتظر آژیر خطر محله میماندیم. با آمدن برق، ناگهان همه زنگها به صدا درمیآمد و صدای گوشخراش زنگها محله را برمیداشت. اینجا بود که همه میریختند بیرون و چنددقیقه بعد جلو خانه ما غلغله آدم بود. چون میدانستند سردسته این خرابکاری چه کسی بوده است. بهدلیل همین شیطنتها بود که تا مدتها بعد برگشت از جبهه، روی روبهروشدن با همسایهها و هممحلیها را نداشتم. از کارهایی که کرده بودیم و سردستهشان من بودم، خجالت میکشیدم. برای همین هروقت از جبهه میآمدم، این همسایهها بودند که بهواسطه احترامی که برای رزمندهها قائل بودند، دستهدسته برای خوشامدگویی به خانه ما میآمدند.
خاطراتش یکیدوتا نیست و نمیداند از نقل کدامیک بگذرد. برای او همه ماجراها شیرین است: در یک مرخصی با جعفر افشار در مسیر حرم قدم میزدیم که یک آن جعفر خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت. مهر یک دکتر متخصص بود. گفت یک جایی به دردمان میخورد و گذاشت در جیبش. در همه مناطق جنگی معمولا بهداری و تدارکات هست. جعفر تعدادی سربرگ پیدا کرده بود. هرروز چندتا خط کجومعوج روی سربرگها میکشید و پایین برگه مینوشت به حامل نسخه ۳ عدد کمپوت تحویل داده شود. بعد هم نسخه را به یکی از بچهها میداد تا به تدارکات ببرد و کمپوتها را تحویل بگیرد. این ماجرا تا چند روز ادامه پیدا کرد تا اینکه بهدنبال شناسایی و هویت دکتر کمپوت تجویزکن، دستمان رو شد. اینها بخش طنز جنگ است که باعث روحیهدادن به رزمندهها میشد. یکی مثل شهیدجعفر افشار با داشتن خط خوب کاری کرد تا بچهها انرژی بگیرند. جعفر خیلی تأکید میکرد که جعفرآقا صدایش کنند. اگر کسی بدون لقب آقا صدایش میکرد، جوابش را نمیداد، حتی اگر فرمانده بود! تکیهکلامی هم داشت و میگفت «کوکاکولا، جعفرآقا» حالا تصور کنید در دل یکی از عملیاتها و بین آن هیاهوی توپ و خمپاره و آتش که ماندن در خط مقدم عملیات دل شیر میخواهد، فرمانده از این طرف بیسیم داد میزد «جعفرجان! ۱۲ قبضه کاتیوشا، ا... اکبر.» بعد از آن طرف جعفر میگفت «وایستا وایستا، ببینم چی شد؟! جعفر چیه؟ کوکاکولا، جعفرآقا.» همین شوخطبعی باعث خنده همه کسانی شده بود که نزدیک آن ۲ نفر بودند. جعفر در همان عملیات به شهادت رسید؛ کسی که شوخطبعی و حرفهای نغز و تکیهکلامهای نابش لبخند را روی لب بچهها میآورد و با رفتنش جای خالیاش خیلی احساس میشد.
بیش از ۳ دهه از پایان جنگ میگذرد. شاید گفتن از روزهای تصرف خاک کشورمان و اسیرشدن و بهشهادترسیدن زنان و بچههای بیگناه، جانبازیها و رشادتهای رزمندگان در میدانهای مین و... از زبان کسانی که بازیگران اصلی این میدان بودند، تأثیر بیشتری در شنونده داشته باشد. شاید یکی از دلایل راهافتادن انجمن «راویان فتح خراسان» همان زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا و بستهنشدن کتاب رشادتها و ازخودگذشتگیهای رزمندگان دفاع مقدس برای نسلهای آینده است.
غلامرضا محمدزاده یکی از اعضای این انجمن است که در مدارس دخترانه و پسرانه زیادی این رشادتها را روایت کرده است و نمیتواند از کنار این روایت هم راحت بگذرد: حسن، بچه محله طلاب، به «چیچیو» معروف بود. این اسم را یکی از بچهها بهدلیل کاراتهبازی و رزمیبودن روی حسن گذاشته بود. حتی در جبهه هم نانچیکو (نوعی سلاح سرد) از دستش نمیافتاد. او با آنکه سنوسالی نداشت، حرف هیچکسی را نمیخرید. هرجا نیاز بود، بدون اینکه ببیند اصلا به او مربوط میشود یا نه، دخالت میکرد. در یک عملیات که آتش از زمین و آسمان میبارید، با اینکه بیسیمچی بود، پرید پشت دوشیکا و شروع کرد به تیراندازی سمت بالگردهای عراقی. آسمان که از بالگردها پاک شد، با تیربار رفت سراغ عراقیهایی که از کانال بالا آمده بودند و آنها را درو میکرد. اینها قهرمانان و اسطورههای جنگ هستند که گمنام ماندهاند و هیچکجا نامی از آنها برده نشده است. این وظیفه من راوی است که از آنها یاد کنم و از دلاوریها و شجاعتهایشان بگویم.