سیده نعیمه زینبی
دبیر شهرآرا محله
پیادهها بعضی ۸ روز در مسیر هستند و بعضی ۶ روز! گاهی کمتر و گاهی بیشتر! چه فرقی میکند. هرکس از خانهاش قدم بیرون نهاده است، میداند مرکز دنیایش در مشهدالرضاست! قدمها برداشته میشوند و تاولها لبخند میزنند! درد در میان نسوج رخنه میکند و به هم میپیوندد. اندک اندک درد ریشه و عضله را درگیر میکند. درد توان عضلات را میگیرد، ولی عشقشان را نه! و آنچه آنها را در این راه میکشاند هیچ نیست جز همان مهر آمیخته با رگ و پی و نسوج این جسم خاکی! جسمی که حالا در خدمت جان است و در این همراهی مفتخر! اگر دنیا بر مدار اجسام میچرخید کم میآورد. جسم حریف قوانین فیزیکی نمیشود، اما این مسیر جان میطلبد و بس. در حاشیه خط سیاه کشیده در میان دشت نقطههای کوچکی در حال حرکت هستند. نقطههایی که مقصدشان یکی است اگر چه مبدأشان نه. یکی از روستای دوری در سبزوار آمده است و دیگری از تربت. یکی از شاهرود آمده است و دیگری از نیشابور! یکی هر سال میآید و دیگری سال اولش است! بارو بنهشان را در یک ساک جا دادهاند. زائرهای جاده قدیم کم کم از ملکآباد عبور میکنند و به ابتدای جاده عاشقی میرسند. از میقات رد میشوند و به جواد الائمه میرسند. از موکب کفشداران به موکب جوانان طرق! در تپه سلام اولین سلام را به سوی حضرت روانه میکنند! جاده پاها را میگدازد. سفتی آسفالت و ناهمواری خاک رحم ندارد! رمق از پاها رفته، ولی شوق به جانها دویده است! از پلیسراه باغچه به این طرف دیگر همه میدانند مقصد بعدیشان دیار یار است. عطر خوش رسیدن مشامشان را پر میکند تا دمی درنگ نکنند! هرجا میرسند به قدر استراحتی و تازگی نفسی مینشینند و باز راه میافتند. از اینجا دیگر اختیار در دست آنان نیست که تصمیم بگیرند بنشینند یا بمانند. جاذبهای آنها را فرا میخواند که از هر ماندنی قویتر است. این یک طرف ماجراست. طرف دیگر کسانی هستند که شوقِ خدمت دارند. اشتیاقی که از سال پیش درونشان را روشن نگه داشته است تا امسال هم خادم این تبار باشند. چه اهمیتی دارد در روزهای عادی در شهر خودش چهکاره است. پزشک است یا مهندس! آشپز است یا کارگر! کودک است یا بزرگسال! همه آدمها زیر یک عمود جمع شدهاند. عمود خیمه خدمت به زائران پیاده. خیلیهایشان اربعین را کربلا بودهاند و حالا اینجا هستند. بعضی اهوازی هستند و بعضی آملی. بعضی کفاشی میکنند و بعضی خیاطی. بعضی برای ماساژ پاهای گرفته زائران آمدهاند و بعضی برای پخت ناهارشان. خادمان گمنامی که هرچه بیشتر کار کنند راضیتر هستند! مهم نیست چه وظیفهای به عهدهاش گذاشته شده، مهم این است که کار زائر امام رضا
لنگ نماند. همه با روی مهربانشان اینجا هستند. حساب و کتابی در کار نیست! آدمها یک کشور کوچک مهربانی ساختهاند که در آن همه به داد هم میرسند! زیر یک سقف کوچک مشترک برزنتی دلها همه عاشق هستند و رؤیای مشترکی را پی گرفتند! مردم یا آمدهاند که رهسپار شوند یا که رهسپار کنند! ارادت نقطه اشتراک است که نقطه تلاقیشان یک ایستگاه مشترک است. ایستگاهی که ما بودیم در ورودی شهر انتظار مسافران را میکشید تا نقطه پیوند ارادت باشد برای عاشقانِ حضرت رضا (ع). روایتهایی که میخوانیم اگرچه اندک و قاصر است، اما شرح کوتاهی است بر این دلدادگیها!
نانِ گرم برای پیادهها!
روی خوان اول پذیرایی نانها تکههایی هستند در انتظار زائران. چیده شدهاند روی هم و منتظر دستان سرد و خستهای هستند که مسیر طولانی را پیاده آمدهاند. نان گرمی که در فاصله چند قدمی با مکان عرضه از تنور داغ بیرون آمده، تکه شده و آماده مصرف است. بوی مطبوع نان تازه در انتهای راهروی آشپزخانه بیتالرقیه بیرون میزند. کنج انتهایی موکب چنان مخفی است که در نگاه اول نمیفهمی نانوایی کوچکی در دل آن زندگی میکند، اما حدود ۸ نفر از صبحدم تا شامگاه مشغول زوالهگیری و پخت نان هستند تا به زائران پیاده خدمت کنند. خدمتی بیمنت. کار سخت نانپزی را به جان میخرند تا مزدش را از امام هشتم بگیرند. اینجا سکینه خانم با خالهاش و دخترخالههایش که همگی ساکن طرق هستند، مشغول به کارند. دو سه تا خانم هم از سیدی هستند. خاله میگوید: «چند سال پیش موقع شهادت امام رضا (ع) با پای پیاده راهی حرم بودم که از اینجا رد میشدم و متوجه شدم اینجا از زائران پذیرایی میکنند. از آن سال من هم میآیم.» منتظر نشستهاند تا خمیرشان ترش شود و نان با کیفیتی از آن پخت کنند. «هرکدام از آدمهایی که اینجا نان میپزند خودشان نانوا هستند. قدیم کسی نان از بیرون نمیخرید حالا دیگر رسم نان پختن ور افتاده است.» آنها کسانی هستند که لب به نان بازاری نمیزنند. حتی اگر تنور گلی در خانه نداشته باشند به تنورهای گازی قناعت میکنند تا نان خوب سر سفره خانهشان بگذارند. حالا، اما هنرشان را در خدمت دلشان درآوردهاند: «چه کسی بیحاجت است؟ همه حاجت دارند. آنقدر دلهایمان زنگار گرفته است که دعاهایمان بالا نمیرود.» روزانه حدود ۶۰۰ نان میپزند. فضای نانوایی کوچک و به دلیل حضور تنور گرمتر از جاهای دیگر است. حرارت به صورتت میزند و تنت را داغ میکند، اما خاله میگوید: «اصلا حالیمان نمیشود که چطور زمان میگذرد. من کمر و پاهایم درد میکند، اما اینجا برای من خستگی ندارد. حتی شب که به خانه میروم این حس ماندگی را ندارم. اگر خانهام را جارویی بزنم یا لباسی بشویم میافتم، اما اینجا هیچ چیز حالیام نمیشود. اینها از عشق امام رضا (ع) است.» پیاده رفتن در مسیر محبوب در روز شهادتش چهارسالی است که قسمتش نشده است. ترجیح میدهد اینجا بنشیند و نانِ زائران را تأمین کند و زیر لب ذکر بگوید. انتخابی که برایش به همین راحتی نیست. او که افتخار داشت ۲ سال در آشپزخانه حرم خادمی میهمانان سفره امام را بکند، برایش سخت است ببیند لباس خدمتش بیاستفاده آویز شده است و دیگر خادم آن بارگاه نیست. «روزگار خوبی داشتم که هفتهای یک بار خدمت امام رضا (ع) را میکردم. هر وقت چشمم به روپوش خدمتم میافتد دلم میگیرد که چرا لایق نبودم! دوشنبه به دوشنبه دلم هوای آن بارگاه را میکند و اشک میریزم.» بغض در صدایش میپیچد و دیگر ادامه نمیدهیم...
حاجتم را میخواهم
آمد و رفت گریه کرد، نشست گریه کرد، برخاست گریه کرد. به دور خودش میپیچید. گیج بود و هر که به دنبالش بود را هم گیج میکرد. شبیه برگ ناآرامی که در بستری از خوف و نگرانی آرمیده و باد پاییزی سبکی اش را به تمسخر گرفته است که او را روی هوا موج میدهد و اینور و آنور میاندازد. هیئتیها هم ماندهاند این سید سبزپوش همشهری را چه شده است که حالش را نمیفهمد، اسفندگونه میسوزد و بالا و پایین میپرد، چیزهایی هم زمزمه میکند، زیر لب دعوا هم دارد، بیتوقعیاش شده است. نه از آنها که دورهاش میکنند با یکی دیگر، با شنونده دیگری که لابد اینجا نیست، دیوانگی یا عقلش وضوح ندارد. میمانی فکر کنی بالاخانهاش به اجاره است یا نه. بچههای هیئت احترامش میکنند و سید میخوانندش تا برایش وهم عقل داشته باشی! سید آرام نمیگیرد.
هر چند لحظهای مکث میکند و انگار چیز تازهای یادش آمده باشد باز آتش میگیرد و دور خودش میپیچد.
اطرافش جمع شدهاند تا نکند این آتش او را دود کند و به هوا بفرستد. میخواهند که بگوید، شاید وحشت درونش کُرنش کرد. دلخوری هم قاطی حرفهایش است. میگوید: «یکسال پیاده رفته و بچه مریضش بهبود یافته و حالا دارد برای زائرها کفش واکس میزند!» بریده بریده ماجرای حاجت گرفتن زنی را نقل میکند که چند دقیقه پیش مجری برنامه تعریف کرده است. حالا حاجت او مانده روی دستانش. باز گریه میکند و میرود روی شیشه ماشین سرمیگذارد. میان این آدمها هیچ شانهای امنیت شیشه یک تکه فلز را ندارد. هیئتیها باز صدایش میزنند «چرا حاجت من را امام رضا (ع) نداده!» نمیدانم به لیاقت خودش شک برده یا به کرامت امامش.
در نه سالگی پیادهرویاش حالا یک سؤال برایش ایجاد شده است. ۹ سال بس نیست برای حاجتش؟ ۹ سال صبر. چیز زیادی نمیخواهد. تنهایی امانش را بریده است. یک زندگی معمولی باب طبعش است. زن و بچه و آنچه همه اسمش را سر وسامان گذاشتهاند! چهل سالی دارد و معصومیت هنوز از چشمانش نرفته است. کابوس تنهایی افتاده بر اوقاتش، نذر دارد به پابوس امام بیاید تا حاجتش را بگیرد. نیازی معمولی. دور نیست. شاید فقط همت میخواهد. از نگاه من تنها بهانهای تراشیده تا مثل بقیه هر سال زائر پیاده این راه باشد. هدفی که او را به عمق زندگی ببرد تا بر سر اشتراکِ مقدسی همراه باشند. رفیقش میگوید: «چه دل نازک است این سید!» این سؤال برای سید جدی است: چرا بعد از ۹ سال هنوز همان حاجت را دارد؟ اما من فکر میکنم شاید برای اینکه بهانهای برای ماندن و ادامه دادن داشته باشد و چه چیزی دم دستیتر از زندگی!
قد کوتاه، نیت بلند
قدهای کوتاهی که بلندی نیتشان از آنها معلوم نیست با یک جفت دمپایی آبی راه میافتند و چشمشان به جای سرها پاها را نگاه میکند. انگار اینجا چشمها نیست که حرف برای گفتن دارد این کفشها هستند که با آنها گفتگو میکنند. برق چشمانشان گاهِ دیدن یک جفت کفش واکسخور بیشتر میشود. انگار که آرزویشان همین است که یک جفت کفش پیدا کنند که بشود با پولیش و واکس برقش انداخت. زمین را میکاوند و به محض دیدن زائری با کفشهای خسته و خاک خورده به سمتش میروند. دمپایی را جلوی پاهایش جفت میکنند و کفشها را از او میستانند تا رمقی به جان خستهشان تزریق کنند. زائران گاهی استقبال میکنند و گاه مقاومت. اما پافشاری این کوچکهای کم سن و سال گاهی تاب مقاومت را از آنها میرباید تا بالاخره تسلیم شوند و پاپوششان را برای مدتی با دمپاییهای آبی عوض کنند. از حدِ ارادت این قلبهای کوچک شگفتزده میشوی. هم دنبالت میآیند و هم سمج میشوند و آخر هم روی ناامیدی را کم میکنند. نمیدانم از این امام چه میخواهند که قرار گذاشتهاند چشمشان را از کفشهای مسافران تازه رسیده برندارند. لحظهای قرار ندارند و طالبِ کفشهای بیقراری هستند که همراه یک زائر پیاده شدهاند تا اینجا! امرا... حسینزاده چهارسالگی حضورش در ایستگاه است و ۲ سال است که غبار از کفشها میزداید. مرد ۵۸ ساله با ۲ پسر ۷ و ۸ سالهاش که از یک سالگی در هوای ایستگاه نفس کشیدهاند؛ چراغ غرفه واکس را روشن نگه داشته است. همه بچههای همسایه و آشنا مشتاقانه با او همراه شدهاند تا گروه ۱۷ نفرهشان از تردد زائران عقب نمانند، با لباسهای سیاه و دستانی که واکس به شیارهایش عمیقا نفوذ کرده است، اما با دلی روشن و امیدوار در این جغرافیای روحانی، اینجا همه را یاد اربعین میاندازد. انگار کسی خروش اربعین را در اینجا دمیده است. برای خادمان فرقی ندارد که خادمالرضا باشند یا خادمالحسین. «اینجا اگر نباشد نمیدانم چه کار کنم» دلهای شیدا به خدمت آرام میشوند و او با بچههای کوچک از ساعت ۷ تا حدود ۱۷ روی خستگی را کم میکند: «حساب اینکه چقدر کفش واکس زدم، ندارم. برایم مهم نیست چه کسی است. او مهر زائرالرضا بر پیشانیاش مهر شده است. کفش باشد که واکس بزنیم برایمان فرقی ندارد که این کفش از پای چه شخصیتی بیرون آمده است. گاهی کفشهای کهنه هستند و گاهی نو. گاهی سالمند و گاه پاره و وصلهدار! اما برای کسی که عشق دارد اینها مرز تفاوت نیست. برای آنها همه میهمان امام صاحب کرم هستند و باید خوب پذیرایی شوند.» همین که به او میگویی روز آخر است انگار آتش به جانش میاندازی تا دلتنگیاش را از سر مژگانش بیاویزد و روی صورتش سُر بدهد. نم اشک به چشمانش میدود و افسوس میخورد. یاد بهروز حسنی هم میکند. مردی که ۳ سال کفشدوز کهنهپاافزارهای زائران بوده است و حالا دیگر نیست. اندوه دارد که این دفتر نیز به پایان خودش نزدیک میشود اگرچه ارادت همچنان باقی است...
منتظر سالِ بعد...
صدای چرخهایشان در حجم زیاد صدای رفتوآمد زائران گم است. چرخهایی که به اینجا آمدهاند تا دوزنده لباس زائران باشند. زائرانی که از همه جا هستند و در طول مسیر به جایی دسترسی نداشتهاند تا که بخواهد پارگیهای لباسهایشان را به سامان کند.
مرضیه آسائیان به همراه خالهها و دخترخاله هایش ۶ سال است که خیاط لباس زائران پیاده هستند. زائرانی که مشتاقانه راه در این مسیر گذاشتهاند و با هر گامی که برمیدارند به بارگاه منور حضرت نزدیکتر میشوند. درزهایی که عاشقانه دوخته میشوند. نه طمع کسب درآمد است و نه چیز دیگری! هرچه است ارادت است که به صاحب این عشق عرضه میدارند و امید مقبولیت دارند. «کار زائر را راه میاندازیم» یک جمله خبری نیست که برای آسائیان و تیم خیاطیاش حاصلِ جمع یک عشق است که میان دوخت و دوزها بروز پیدا میکند. از ساعت ۶ صبح تا حدود ۵ عصر سوزن چرخهایشان لباس زائران را میدوزد و به خستگی فکر نمیکنند. حال دل زائران آنها را هم هوایی صحن و سرای حضرت میکند تا دانههای اجابت دعاهایشان را میان دستهای آنها بکارند: «ما عاشقیم، لباس کسی که ۸ روز در شانه خاکی جاده و در آفتاب گرم میآید پاکیزه نیست، بو میدهد، کثیف است. اما آن لباس برای ما نشان امام رضا دارد. از بوی آن آزرده نمیشویم. چون آن بو برای ما بوی امام رضایی است. بدمان نمیآید.» خودشان هم باورشان نمیشود این حجم از مهربانی با زائر امام رئوف به دلشان افتاده باشد. خوب میدانند اگر در خانه خودشان حتی لباس برادرشان را بخواهند با این شرایط بدوزند خلافِ طبعشان است. اما اینجا تنها به راه افتادن کار زائر فکر میکنند. به اینکه نکند زائری لباسش به تعمیر نیاز داشته باشد. «زائر امام رضا (ع) بودن» همه چیز را برای بانوان خیاط قابل تحمل میکند. هنوز این ایستگاه تمام نشده انتظار سال بعد را میکشند. چشم انتظاری و اندوه پایان یک قرار دیگر همه را بیقرار کرده است. آسائیان خانه خالهاش شهرک ابوذر است: «یک سال بیمار بودم و پیش خاله آمده بودم. آنجا این ایستگاه را دیدم و شروع کردم. از وقتی با اینجا آشنا شدم حالم خوب است.» همه زندگیاش را مالِ امام رضا (ع) میداند و این سرسپردگی را هم از او میداند: «از امام رضا (ع) حاجت میگیرم. من آسم دارم و در خیابان نمیتوانم راه بروم. بیرون از اینجا اگر کمی هوا آلوده باشد حالم بد میشود، اما این ۷ روز حالم خوب است. نشده از اینجا بیمار بیرون بروم. دخترم باورش نمیشود من بدون ماسک و در این هوا طاقت بیاورم. این همه از لطف خودش است.» او میزبان میهمانان امام رضا (ع) است و این میهمانی که متصل به نام حضرت رضا (ع) است به او آنقدر عزت میدهد که همه شهر به خدمتش در بیایند! تعبیر آسائیان از عشقی وصف ناشدنی که معتقد است هرکسی در این فضا قرار بگیرد عاشق و نمکگیر میشود.
همه جا مادر میخواهد
زهرا خانم کسی است که از صبح تا شام در خیمه راه میرود و مهربانیاش را قسمت میکند. زنی که هر بار او را ببینی یک جای کار را که لنگ میزده، گرفته است تا کار راهانداز باشد، تا نکند زائری گرسنه بماند یا ظرفی بر زمین باشد. یک بار ظرفهای غذای زائران را جمع میکند و بار دیگر خادمِ خادمان حضرت میشود. غرفههای مشغول کار بانو را خوب میشناسند. کسانی که یا از دست او چایی گرفتهاند یا برای اسپندهای روی آتشش صلوات فرستادهاند. زنی ساده، ولی دوستداشتنی که خودش را حاجت گرفته امام حسین (ع) میداند: «امسال نذر کرده بودم اربعین در بینالحرمین کفش واکس بزنم. دو قوطی واکس برده بودم. تمام که شد برگشتم.» سال دیگر قرار گذاشته بود با خودش ۴ قوطی واکس ببرد. او خادم امروز و دیروز اینجا نیست. هر روز صبح با ۳ اتوبوس خودش را به ایستگاه میرساند تا اینجا هر کاری از دستش بر بیاید برای زائران انجام بدهد. آنقدر حضورش در ایستگاه مشهود است که وقتی نیست دنبالش میروم تا ببینم این دفعه کجای کار را گرفته است. از آنجا که او مادر این خیمه است و حواسش حتی به خادمان هم هست همه او را به خوبی میشناسند. گاهی که بیکار میشود، برس واکس را دستش میگیرد و شروع میکند به واکس زدن! پاهای کم توان زهرا حال خوبشان را از امام حسین (ع) وام گرفتهاند. او چند سال پیش تصادف و چند شکستگی استخوان پاهایش را ناتوان کرده است. امسال که ناباورانه کربلا قسمتش میشود پسرش به او میگوید «نرو! تو نمیتوانی راه بروی.»، اما مادر دلش هوای کربلا کرده است و طاقت ندارد. راه میافتد. با دل شکسته و به سختی مسیر را طی میکند. بینالحرمین و نجف و سامرا! قدمهایش را آرام آرام برمیدارد. تا در حرم حضرت اباالفضل (ع) دلش میشکند و دعا میکند که کاش کمی از درد پاهایش کاسته شود تا بتواند خدمت کند. همین هم میشود. زهرا خانم از آن موقع تا الان یادش نمیآید که به خاطر درد پا بنالد. خستگی برایش معنایی ندارد. مدام در برو و بیا است. هنوز حاجت دارد. هنوز دلش میخواهد پسر داماد کند و عروس به خانه بیاورد. میگوید: «از خدا خواستم حاجتم را بدهد و من هر سال اینجا خدمت کنم.» روز آخر برپایی ایستگاه است که به سراغش رفتهایم و او بغض دارد. با همان لهجه ساده و مهربانش میگوید: «دلم گرفته!» و با گوشه روسریاش چشمش را پاک میکند. چند روز کنار این آدمها زندگی کردن حال آدم را خوب میکند. آدمهایی که جز به مهربانی فکر نمیکنند. انگار دنیای ما به این زهراها نیاز دارند. کسانی که مهربانیشان عقربه سنج نداشته باشد. زهرایی که بخواهد کار همه راه بیفتد و دلش برای لبخند همه بتپد. او حتی حواسش به کاروان شتر هم بود. کاروانی که با چند شتر و چند اسب به آنجا آمده بودند از دستهای پر مهر او سیراب شدند تا لحظات حضورش در ذهن آنها هم حک شود! او مادر مهربانِ موکبمان بود...