سرخط خبرها

یادی از غلامرضا سمائی، شهید مدافع حرم که در حلب آسمانی شد

  • کد خبر: ۸۶۱۰۶
  • ۱۰ آبان ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۱
یادی از غلامرضا سمائی، شهید مدافع حرم که در حلب آسمانی شد
غلامرضا سمائی‌ فیض‌آبادی سال‌ ۱۳۳۸ در تربت‌حیدریه به دنیا آمد. خانواده سمائی از خانواده‌های مذهبی تربت بودند و تربیت دینی و مذهبی او، سنگ بنای فعالیت‌های گسترده انقلابی‌اش شد در سال‌های ملتهب منتهی به پیروزی انقلاب.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - غلامرضا سمائی‌ فیض‌آبادی سال‌ ۱۳۳۸ در تربت‌حیدریه به دنیا آمد. خانواده سمائی از خانواده‌های مذهبی تربت بودند و تربیت دینی و مذهبی او، سنگ بنای فعالیت‌های گسترده انقلابی‌اش شد در سال‌های ملتهب منتهی به پیروزی انقلاب. بعد از آن هم با آغاز جنگ تحمیلی در قالب نیرو‌های بسیجی راهی جبهه شد و با ماندگار‌شدن در میدان نبرد به سپاه پاسداران پیوست. او در دوران حضورش در جبهه، مسئولیت‌های مختلفی را عهده‌دار بود، از مسئولیت بسیج شهرستان تربت‌حیدریه و اطلاعات سپاه شادگان اهواز تا مسئولیت گروه توپخانه لشکر‌۵ نصر و مسئولیت عملیات قرارگاه ثامن‌الائمه (ع) سپاه در شرق کشور.

جنگ سوریه مصادف بود با بازنشستگی این سردار جانباز بود، اما او به‌صورت داوطلبانه به‌عنوان نیروی مستشار آخر شهریور سال‌۱۳۹۵ عازم جبهه سوریه شد تا پس از سال‌ها دفاع از خاک میهن، این‌بار مدافع حرم عقیله بنی‌هاشم باشد. هنوز یک‌ماه‌و‌اندی از حضورش در سوریه نگذشته بود که روز ۵‌آبان در حومه حلب به درجه رفیع شهادت رسید و پس از تشییع در صحن جمهوری حرم مطهر رضوی به‌خاک سپرده شد؛ او خادم کشیک ششم حرم مطهر رضوى نیز بود.

توضیح شهرآرانیوز: برخی از هم‌رزمان شهید سمائی برای دیدار با خانواده او به مشهد آمدند. خاطراتی که در خطوط زیر می‌خوانید، در این دیدار روایت شده است. به دلایل امنیتی، نام راویان این خاطرات درج نشده است.

۴۰۷ پله دیدگاه عمار!

به درخواست خودش، مسئولیت اطلاعات و سرکشی به دیدگاه‌ها را برعهده گرفت. کار سنگینی بود. روز اول که رفت، آخر شب برگشت. وقتی پرسیدیم، گفت به همه ۹‌دیدگاه سرکشی کرده است. می‌گفت «دید‌ه‌بان‌ها تنهایند؛ من قدری پیششان می‌مانم و صحبت می‌کنم تا کمتر احساس تنهایی کنند.» جالب اینکه «دیدگاه عمار» ۴۰۷‌پله داشت و او هر روز این تعداد پله را بالا می‌رفت و به دیده بان سر می‌زد. برای اینکه قدری کارش را کم کنیم، سهمیه بنزینش را کم کردیم که کمتر برود، اما بعد می‌آمد دنبال بنزین. می‌گفتم «ندارم»، اما او می‌گشت و می‌گفت «برای سرزدن به دیده‌بان‌ها می‌خواهم.»

این‌طور بود که ناچار می‌شدیم برای ماشینش بنزین بدهیم. خیلی هوای دیده‌بان‌ها را داشت؛ مثلا شماره موبایلش را داد به یک دیده‌بان عراقی که مادرش مریض بود و دنبال پزشک خوب می‌گشت. دعوتش کرد مشهد و گفت «خادم حرم هستم؛ بیایید مشهد، هم بروید دکتر و هم من برایتان غذای حضرت می‌گیرم.» کمک‌کردن، جزئی از شخصیت او بود. خاطرم هست «دیدگاه حسین»، پشت تلی بود که دست دشمن بود و ما باید سریع‌تر از کنار آن تل حرکت می‌کردیم تا کمتر در تیررس دشمن باشیم. یک‌بار که همراهش بودم، در این محدوده ایستاد. چند نفر را با دست نشان داد و گفت «آن خانواده را می‌بینی؟ من هربار که از اینجا رد می‌شوم، به آن‌ها غذا می‌دهم. ماشین را می‌شناسند؛ خوب نیست که رد شویم.» رفت و مقداری غذا به آن‌ها داد و برگشت.

حاج کریم دوست‌داشتنی!

من دیده‌بان بودم و او هر روز به دیدگاه ما سر می‌زد. می‌آمد و کمک می‌داد. یک بسته غذایی داشتیم که معروف بود به «پک فرهنگی» و هفته‌ای یک‌بار می‌دادند. یک‌بار که چند تا بسته اضافه بود، در مسیر مقر، چند بچه با مادرشان دیدیم، بسته‌ها را داد به آن‌ها و گفت روزی این‌ها بود.

در همین مسیر، مدرسه‌ای هم بود. روزی می‌گذشتیم که دیدم بچه‌ها با دیدن تویوتای حاج‌سمائی از صف بیرون زدند و به سمت ما دویدند. ایستاد و به من گفت «کارتن را بده.» با دست اشاره کرد به پشت ماشین. کارتن آب‌میوه و بیسکویت بود. بین بچه‌ها تقسیم کرد. چند‌تایشان پا‌برهنه بودند. گفت «یادم بینداز توی حلب، چند تا دمپایی بگیرم.» به شوخی گفتم «کفش بگیر حاجی!» می‌گفت «وضع که خوب بشود، کفش هم می‌خریم.»

آدم محبوبی بود. نیرو‌های سوری هم دوستش داشتند. چون عربی نمی‌توانست صحبت کند، با پانتومیم و کمک‌گرفتن از ما با نیرو‌های سوری ارتباط می‌گرفت. ازآنجا‌که معرف حاج‌سمائی، آقا‌کریم بود، نیرو‌های سوری، او را به اسم «حاج‌کریم» می‌شناختند و هربار پشت بی‌سیم صحبت می‌کردیم، می‌گفتند «حاج‌کریم کی می‌آیید پیش ما!»

معلم وحدت بود

در جمع مدافعان حرم، شهدا اصلا فرق می‌کردند. آرامش خاصی داشتند. روز اول که ماشینش را دیدم، حیرت کردم؛ پر بود از جای ترکش و گلوله! گفتم «حاجی! این همه سوراخ؟» گفت «برادر! بیا بالا؛ راه طولانی‌ای داریم.»

سوار شدیم. خیلی راحت می‌راند. من کروکی مسیر را توی دفترچه‌ام می‌کشیدم تا با منطقه آشنا شوم و او هم صحبت می‌کرد. یک‌باره متوجه شدم چه حرف‌های خوبی می‌زند. از «وحدت» می‌گفت و به ما توصیه می‌کرد «رفتید بین مردم، این را یادتان نرود که برای وحدت آمده‌اید.» به خودم آمدم، دیدم کشیدن کروکی را رها کرده و بعضی حرف‌هایش را توی دفترچه، یادداشت کرده‌ام.

وحدت نه‌تن‌ها تأکیدش بود، که به‌نوعی آن را درس هم می‌داد. جالب است که بچه‌های فاطمیون که چندتایی‌شان شهید شدند، درست همان کار‌هایی را می‌کردند که حاج‌سمائی انجام می‌داد. همه‌شان از او درس گرفته بودند.

سوای اینکه معلم بود، خیلی هم مراقب ما بود. یک‌بار که فهمید مریض شده‌ام، آمد دنبالم و مرا برد دکتر. نیم‌ساعت بعد برگشت تا مرا از مطب دکتر ببرد به مقر. نسخه را دید، دکتر مصرف یک قرص را هر هشت ساعت تجویز کرده بود. گوشی‌اش را در‌آورد و هشت‌ساعت به هشت‌ساعت کوک کرد تا به من برای مصرف دارو خبر بدهد. یک رمز انتخاب کرد و گفت «پشت بی‌سیم با همین رمز خبرت می‌کنم که یادت نرود داروهایت را بخوری!»

خودت حواست به ما باشه!

آقای سمائی یک جمله معروف داشت که بار‌ها با همان لهجه مشهدی از او شنیده بودم. می‌گفت «آقاجان! خودت می‌دونی برای چی اومدیم. ما خادم امام‌رضاییم. واسه حرم عمه شما، بی بی زینب، اومدیم. خودت حواست به ما باشه!»

توپخانه فاطمیون و آن شلیک دوم!

۲۹ شهریور آمد فرودگاه حلب. رفتم دنبالشان. اغلب نیرو‌ها حیران فضا بودند، اما او آمد کنار من نشست و از مسیر پرسید. مثلا می‌گفتم این جاده به فلان منطقه می‌رود و او موقعیت نیرو‌های خودی و دشمن را بر‌اساس گفته من تشریح می‌کرد. مشخص بود قبل از اینکه بیاید، درباره منطقه مطالعاتی داشته است. با دانش آمده بود. من نمی‌شناختمش. وقتی رسیدیم، از یکی پرسیدم کیست؟ گفت «حاج سمائی بازنشسته است؛ قبلا فرمانده توپخانه لشکر‌۵ نصر بوده.»

آمده بود برای اینکه شالوده توپخانه فاطمیون را بسازد و نیرو‌هایی را برای آن آماده کند. آدم متخصصی بود و خیلی از ایراد‌ها را متوجه می‌شد، اما مستقیم نمی‌گفت و با پرسیدن سؤال، ما را متوجه می‌کرد.

یک‌بار بنا بود مهمات هوشمند را شلیک کنیم، اما شرایط آب و هوایی، مناسب نبود. من محاسبات را انجام دادم، اما شدت باد به نحوی بود که به هدف اصابت نکرد. گفت «خواهشی دارم! من نیت می‌کنم و طناب شلیک را می‌کشم، شما محاسبات را انجام بده.»

کارهایش را انجام دادیم و طناب شلیک دوم را او کشید. من احتمال می‌دادم به‌خاطر شرایط بد جوی، این گلوله هم اصابت نکند، اما صدای ا... اکبر دیده‌بان دیدگاه از پشت بیسیم بلند شد. گفتم «حاجی! من کم‌کم به این نیت شما اعتقاد پیدا می‌کنم.»

فرماندهی با شرایط رزمنده!

بین بچه‌ها مثلی بود که «هر کسی خالصانه کار کند و پرکار باشد، شهادتش ردخور ندارد.» من دو هفته با شهید بودم و این دو خصوصیت، در وجود او بارز بود. یک نارنجک می‌بست به کمرش و می‌گفت «زنده دست این حرامی‌ها نمی‌افتم»، بعد هم سوار ماشین می‌شد. می‌گفت «باید به ۹‌دیدگاهم سر بزنم. اگر برنگشتم، همان‌جا می‌خوابم.»

بیشتر مدافعان که در سوریه بوده‌اند، می‌دانند که مقر آتشبار‌ها امکانات خوبی دارد، اما در دیدگاه‌ها هیچ شرایط رفاهی نیست و آن‌ها با امکانات کمی کار می‌کنند. اصرارش برای سرکشی به همه دیدگاه‌ها برای این بود که می‌گفت باید شرایطشان را درک کنم. مشخص بود که این آدم زمینی نیست و حضرت زینب (س) هم
انتخابش کرد.

منبع: گفتگو‌های شفاهی مرکز حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و بسیج سپاه امام رضا (ع)

آماده باش حیرت انگیز فرمانده گردان‌ها در ۵:۳۰ صبح

سید‌رحمان موسوی
همکار شهید سمائی

خدا رحمتش کند. همیشه نیم‌ساعت تا یک‌ساعت زودتر وارد پادگان می‌شد، قبل از ورود سربازان می‌آمد و همه توالت‌ها را می‌شست و سالن را تی می‌کشید. بعضی از همکاران می‌گفتند «ریا می‌کند!»، ولی من که افتخار هم‌اتاقی‌بودن با او را داشتم، قبول نمی‌کردم که از سر ریا باشد. او مسئولیت عملیات قرارگاه ثامن‌الائمه (ع) را به عهده داشت و من مسئول تربیت بدنی بودم. اتاق‌هایمان کنار هم بود و بیشتر مواقع با هم بودیم. روزی پرسیدم «چرا این کار‌ها رو می‌کنی؟ می‌دونی بچه‌ها پشت سرت چی می‌گن؟»

گفت که به خودش هم گفته‌اند و بعد خواست بنشینم تا دلیل کارش را بگوید. گفت: زمانی فرمانده توپخانه بودم و چندین گردان مجهز توپخانه، تحت فرمان من بودند. روزی داخل اتاق فرماندهی نشسته بودم و مشغول کار بودم. در اتاق نیمه‌باز بود؛ متوجه شدم سربازی تا جلو ساختمان فرماندهی می‌آید و باز بر‌می‌گردد. تعجب کردم. آمدم بیرون و صدایش کردم.
با خجالت آمد جلو. گفتم: کاری داری؟ باز خجالت‌زده گفت: نه، چیزی نیست!

خجالت می‌کشید؛ برای همین بردمش داخل اتاق و گفتم: راحت باش و حرفت رو بگو.
با ترس و لرز گفت: می‌ترسم.
گفتم: از کی می‌ترسی؟
گفت: از مسئولم.

خواستم که راحت باشد و مطمئنش کردم که مشکلی پیش نمی‌آید.

بعد گفت: می‌شود من را هر شب نگهبان بگذارید، ولی کاری را که الان دستم هست، دیگر انجام ندهم؟

پرسیدم: کدام قسمت خدمت می‌کنی؟ نیروی خدمات بود و توضیح داد که مسئول توالت‌های پادگان هست.

گفت: همه من را به‌خاطر شستن توالت‌ها مسخره می‌کنند و لقب بدی به من داده‌اند. همیشه با همین لقب من را صدا می‌زنند.

خیلی ناراحت شدم. گفتم: دیگر نمی‌خواهد توالت‌ها را بشویی. هرکسی هم چیزی گفت، بگو سمائی گفته. خواستم نام هرکسی را که از این به بعد به او توهین کرد، به من بدهد.

سرباز را مرخص کردم و فوری مسئول دفتر را خواستم. گفتم به تمام فرمانده گردان‌ها آماده‌باش بزند و بگوید فردا ساعت‌۶ صبح پادگان باشند. مسئول آماد و پشتیبانی را هم خواستم و گفتم به تعداد فرمانده گردان‌ها و خودم، چکمه و لباس کار و جارو و تی تهیه کند. فردا صبح خودم ساعت‌۵:۳۰ صبح پادگان بودم. فرمانده گردان‌ها هم یکی‌یکی آمدند. تعجب کرده بودند که این چطور آماده‌باشی است که فقط خودشان هستند و نیروهایشان نیستند.

وقتی همه جمع شدند، چکمه و لباس و جارو و تی‌ها را به آن‌ها دادم و اتفاق دیروز را تعریف کردم. گفتم: هر فرمانده باید توالت‌ها و سالن‌های تحت امر خود را نظافت کند و این کار را نباید به سرباز بسپارد. من خودم سالن‌ها و توالت‌های فرماندهی را نظافت می‌کنم. سرباز هم مثل فرزند خود شماست؛ انصافا اگر پسر خودتان سرباز بود، اجازه می‌دادید توالت بشوید؟ گفتم: شعار ندهید و اگر نمی‌خواهید توالت بشویید، انتقالی بگیرید و از توپخانه بروید. از آن زمان تاکنون این رویه همیشگی من است.

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->