متین نیشابوری - اصرار میکرد و میگفت به مشهد برویم و بعدازظهر بر گردیم. با ترس و لرز قبول کردم و به راه افتادیم. در بین راه برایم از آیندهای رویایی حرف زد که هرکس به دنبالش است. به مشهد که رسیدیم کمی در خیابانها دور دور کردیم و بعد هم احسان ساندویچ خرید.
میگفت به خانه یکی از اقوامشان برویم و قبول نکردم برای همین هم سر از پارک در آوردیم. گل میگفتیم و گل میشنیدیم که تلفن همراهم به صدا درآمد. مادرم بود. صدایش میلرزید و میگفت که حالش خوب نبوده و زودتر از سرکار به خانه برگشته است.
سراغم را گرفت، مانده بودم چه جوابی بدهم. گفتم که به خانه یکی از دوستانم آمدهام و تا یکی دو ساعت دیگر به خانه بر میگردم. در حال صحبت بودم که احسان گوشی را از دستم کشید و تماس را قطع کرد.
هاج و واج مانده بودم. داد زدم که «دیوانه شدی؟ چرا گوشی را قطع کردی؟»
جرو بحثمان شد و هرچه گفتم گوشیام را پس بده قبول نمیکرد. در همین لحظه دو نفر از مأموران پارک از کنارمان گذشتند و او با دیدن آنها تلفنم را به سمتم پرت کرد و پا به فرار گذاشت. من ماندم با سؤالات بیجواب به مأمور نگهبان. در همان لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم که گوشی تلفنم را سرقت کردهاند.
پاسخم قانعکننده نبود و چند دقیقه بعد پلیس خودش را رساند. از ترس نمیتوانستم چیزی بگویم و لکنت زبان گرفته بودم. مأموران کلانتری بانوان هم آمدند و مرا تحویل گرفتند. حرفهای کارشناس مشاوره کلانتری آرامم کرد و من هم قصه زندگیام را برایش تعریف کردم و از دوران تلخ کودکیام گفتم.
درست همان روز تولدم پدر و مادرم از هم جدا شدند. بعد هم پدرم رفت و ازدواج کرد. اما مادرم به پای من نشست و سرکار رفت و از جان برای من مایه گذاشت تا کم و کسری در زندگی نداشته باشم.
با وجود محبتهای بیحد و اندازه مادرم دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشتم. همیشه این سؤال در ذهنم مرور میشد که چرا پدر و مادرم از هم جدا شدهاند. هربار که در این باره چیزی میگفتم مادرم طفره میرفت و جواب درستی نمیداد. بزرگتر که شدم یک روز خالهام از پدرم برایم حرف زد. میگفت او حق مادرم را خورده و حرمت زندگیاش را زیر پا گذاشته و دنبال زن دیگری رفته است.
نمیخواستم بیشتر از این درباره او چیزی بشنوم و به خودم تلقین میکردم که باید فراموشش کنم، اما این ظاهر قضیه بود. پشت پرده این بیتفاوتی و سکوت و خونسردی، دلتنگی عجیبی در عمق درونم احساس میکردم. جای خالی گرمای دست نوازشگر پدر را احساس میکردم. گاهی اشک میریختم و چیزهایی مینوشتم.
مادرم خیلی اتفاقی دفتر خاطراتم را دید و مثل هیزم آتش گرفته برافروخته شد. اعصابش بههم ریخت و چند روز با من قهر کرد. میگفت تو نباید نسبت به پدر بیمسئولیت خودت این قدر احساسات به خرج بدهی. با این رفتار تند و برخورد مادرم دلم شکست برای همین احساس تنهایی و بیپناهی کردم. با یکی از دوستانم درددل کردم و او که رفیقی ناباب بود به جای اینکه راهی نشانم بدهد مرا گمراه کرد. به پیشنهاد دوستم با احسان که از اقوامشان بود آشنا شدم. ما در فضای مجازی با هم دوست شدیم و من هم سیر تا پیاز زندگیام را برایش گفتم.
مدتی گذشت و مادرم که متوجه تغییر رفتارم شده بود با محبتهایش سعی میکرد مرا رام کند. اما افسوس که من با این تصور غلط که پسر مورد علاقهام فرشته نجاتم است، واقعیت را از بهترین یار و دوست زندگیام مخفی کردم. دست آخر هم به اصرار احسان و با اولین قرار ملاقات سر از مشهد در آوردم. من اصلا از خانه فرار نکردهام و فقط از سر ندانمکاری و بدون آنکه به عاقبت کارم فکر کنم همراه پسر جوان بیرون زدم.
مادرم با اطلاع از مشکلی که پیش آمد بلافاصله خودش را رساند. لحظهای که با او روبهرو شدم از خجالت نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم. برایش تعریف کردم که چطور به پیشنهاد دوستم با احسان آشنا شدم. او که مرا در آغوش گرفته بود گفت: «دخترم من هم چوب دوستی با فردی را خوردم که با اعتماد بیاندازه وارد خانه و زندگیام شده بود.»
از این حرفها فهمیدم دوست مادرم هم با اطلاع از دلخوریها و مسائل زندگی او و پدرم آتش بیار معرکه شده و بعد از طلاق مادرم با پدرم ازدواج کرده است...