حسین برادرانفر | شهرآرانیوز؛ شب تاسوعای سال ۱۳۶۰ در چهارراه راهنمایی صدای شلیک چند گلوله شنیده میشود. چند نفر از شهروندان و مغازهداران اطراف چهارراه بعد از تیراندازی خودشان را به خودروهای بچههای سپاه که توسط منافقان تیرباران شده بود میرسانند تا جان مجروحان حادثه را نجات دهند. با دیدن این منظره افرادی که در وسط چهارراه جمع شدهاند با شعار مرگ بر منافق و مرگ بر وطنفروش این حرکت جنایتکارانه و تروریستی را محکوم میکنند.
شاید خیلیها باور نکنند یا ندانند که در تاسوعای سال ۱۳۶۰ برابر با ۱۴ آبانماه در چهار راه راهنمایی مشهد خودرو پاسداران توسط منافقین هدف حمله قرار گرفته است. در این حمله ۳ سرنشین از ۴ نفر که داخل خودرو حضور داشتند به شهادت رسیدند. نفر چهارم هم سالها پیش به رحمت خدا رفته است. در این شماره شهرآرامحله با خواهر شهید تقی ضروری یکی از شهدای ترور چهارراه راهنمایی گفتگو کردیم. علاوهبراین خانواده شهید فایل صوتیای از چهارمین نفری که در این ترور حضور داشت و مجروح شد در اختیار مان گذاشت.
در این فایل صوتی مرحوم مجید ظهوریان که چندسال پیش به رحمت خدا رفته است شب حادثه را اینطور شرح داده است: شب تاسوعای سال ۱۳۶۰ بود. مردم مشغول عزاداری بودند. حدود ۱۰ روز بود که آمادهباش بودیم. آن شب آخرین شب کارمان بود. همه بچهها آماده رفتن بودند. من، چون مجرد بودم عجلهای برای رفتن نداشتم. غروب بود و هنوز تا نماز مغرب فاصله داشتیم. از مرکز سپاه تماس گرفتند و گفتند یک گروه بهسمت گلمکان بروند. گفتند: یک نفر ناشناس زنگ زده و گفته منافقین اطراف پاسگاه ژاندارمری را، مینگذاری کردهاند و قصد غارت اسلحه و مهمات پاسگاه را دارند.
چون مسئولیت کار با من بود گفتم تا پیش از رفتن بچهها چند نفر را آماده کنم تا راهی منطقه شویم. کارمان تقریبا تمام شده بود و بیشتر بچهها رفته بودند. اما صفرعلی عیدی، قاسم احمدی و تقی ضروری هنوز نرفته بودند. هر ۳ نفرشان هم متأهل بودند و یک ماه هم از ازدواجشان نمیگذشت. به خانوادهشان گفته بودند که دارند به منزل میآیند. اما چون فوری حرکت کردیم فرصت نشد به خانوادهایشان خبر بدهند دیرتر برمیگردند. قاسم احمدی راننده بود. من کنارش نشسته بودم و ضروری و عیدی هم عقب نشسته بودند.
میخواستیم به سمت مرکز سپاه برویم. غروب شده بود که به چهارراه راهنمایی رسیدیم. چراغ قرمز شد. دقایقی بعد به محض اینکه چراغ سبز شد خودرویی جلویمان وسط چهارراه ایستاد. یکدفعه تیراندازی شروع شد. از همهجا شیشه شکسته میریخت. شهید احمدی سرش را پایین آورده بود. خودرو به دکه تلفن کنار خیابان برخورد کرد و متوقف شدیم. اسلحهام را مسلح کردم. چهارراه کاملا خالی شده بود. وسط چهارراه یک تویوتای قهوهای رنگ را دیدم چندنفر سوارش شدند و فرار کردند.
احمدی درحال رفتن به طرف آنها بود که از پشت سر توسط گروه دیگری از منافقان هدف قرار گرفت. گلوله به زانوها و شکمش خورده بود. خودم رابه او رساندم با خودم فکر میکردم که چرا این ۲ نفر (شهید عیدی و شهید ضروری) برای کمک نمیآیند. به طرف خودرو رفتم. هر دو با شلیک گلوله به شهادت رسیده بودند. با آمدن آمبولانس هر ۳ نفر را داخل آن گذاشتم و آمبولانس به طرف بیمارستان امدادی حرکت کرد. من نیز با تعدادی از بچههای سپاه به تعقیب منافقان رفتم، اما اثری از آنها پیدا نشد.
کبری ضروری، خواهر شهید تقی ضروری ۶۲ ساله است. همان ابتدای گفتگو از مسئولان میخواهد که با زنده نگهداشتن نام و یاد شهدا نگذارند که فداکاری و جانفشانی آنها از بین برود. در صورت امکان چهارراه راهنمایی یا یکی از خیابانهای اصلی را به نام این شهدای ترور نامگذاری کنند. او میگوید: در سالهای اول انقلاب منافقان افراد زیادی حتی از مردم عادی را ترور کردند. شهدای ترور بسیار مظلوم و گمنام هستند و من جایی ندیدهام که از آنها یاد و ذکری شود. میتوان با نوشتن زندگینامه این شهدا و خاطرات آنها اسم و یادشان را زنده نگه داشت.
شهرداری نیز به نوبه خود میتواند با نامگذاری یکی از کوچههای محل تولد این شهدا یا نامگذاری محل شهادت آنها به نام خودشان در ماندگاری این فداکاری و رشادت آنها گام بزرگی بردارد. البته ما پیگیر نامگذاری کوچهای به نام شهید تقی ضروری در محل تولدش محله عامل یا محل ترورش چهار راه راهنمایی هستیم. امیدواریم که مسئولان شهرداری نیز همکاری و یاری لازم را داشته باشند و اینکار بهزودی انجام شود.
حالا که با کبری ضروری همکلام شدهایم از او میخواهیم از برادرش برایمان بیشتر بگوید: تقی از نوجوانی پا در راه مبارزه با رژیم شاه گذاشت و یک ماه شکنجه مأموران ساواک را تحمل کرده بود. شکنجههایی که آثارش باقیمانده و شهید را آزار میداد. او یکی ازحاضران در جبهه کردستان بود که برای مبارزه با جداییطلبان و منافقان به آنجا رفته بود. چند ماه قبل از ترور خودش به پدر و مادرم خبر شهادتش را داده بود و از آنها خواست بعد از شنیدن این خبر برای او گریه و زاری نکنند. تقی به جای شهادت در جبهه در چهارراه راهنمایی ترور شد و به شهادت رسید.
شهید تقی ضروری عاشق امام حسین (ع) و عاشورا بود و عدالتخواهی و شجاعت را نیز از مکتب این امام (ع) آموخته بود. خواهر شهید در حالی که عکس برادرش را در آغوش گرفته است با یادآوری خاطرات کودکی شهید میگوید: تا چند سال قبل، مادرم لباسهای سیاهی را که برادرم در ماه محرم میپوشید نگه داشته بود. در کودکی هر سال محرم، مادرم با دستان خودش پیراهن سیاه به تن برادرم میکرد. هنوز هم بعد از گذشت سالها هر وقت میخواهم چهره دوران کودکی برادرم را در ذهنم مجسم کنم به یاد زنجیر کوچکی میافتم که در دستش میگرفت و همراه با هیئت عزاداری محلهمان بهسمت حرم مطهر حرکت میکرد.
تقی متولد دوم فروردین سال ۱۳۴۱ بود. ما ساکن محله عامل بودیم. من و تقی خواهر و برادر پشت سر هم بودیم. او ۲ سال از من کوچکتر بود، با وجود داشتن ۲ برادر دیگر این پشت سر هم بودن باعث شده بود که ارتباط بیشتر و نزدیکتری باهم داشته باشیم. برخی خاطرات نابمان درباره ماه محرم است.
کبری ضروری با یادآوری یکی از این خاطرات محرمی میگوید: هر سال روز تاسوعا و عاشورا گروه زنجیرزنان محله از مسجد به سمت حرم امام رضا (ع) حرکت میکردند. تقی خیلی دلش میخواست در صف زنجیرزنان قرار بگیرد، اما چون سن و سالش کم بود اجازه اینکار را نداشت. ۷ ساله بود که پدرم اول ماه محرم زنجیر کوچکی برایش خرید. خیلی خوشحال شده بود و یک لحظه زنجیر را از خودش دور نمیکرد. شبها آن را به کمرش میبست و میخوابید.
یک شب مادرم برای اینکه هنگام خواب اذیت نشود زنجیر را از کمرش باز کرده بود. تقی که بیدار شد و زنجیرش را ندید با نگرانی دنبالش میگشت تا اینکه مادرم به اتاق آمد و آن را نشانش داد و تقی با آرامش به خواب رفت. همیشه چند روز مانده به ماه محرم در سیاهپوشکردن مسجد محله مشارکت داشت و نهتنها درظاهر که در باطن نیز به دنبال فهم و درک قیام امام حسین (ع) بود. این موضوع به او روحیهای ظلمستیز و عدالتخواه داده بود.
تقی ضروری که در خانوادهای متوسط با پدری نانوا به دنیا آمده بود برای کمک به اقتصاد خانواده، در خیاطی مشغول به کار شد و از همان جا بود که با جریان انقلاب و گروههای انقلابی آشنا شد.
خواهر شهید در توضیح بیشتر میگوید: یکی از خصوصیات اخلاقی تقی این بود که دوست داشت به همه کمک کند. اگر پیرزن یا پیرمرد ناتوانی را در کوچه و خیابان میدید که وسیله یا کیفی به همراه دارند یا خرید کردهاند، کیف و سبد خرید را از دستشان میگرفت و تا در خانهشان میبرد. دلسوز و یاور خانواده و خواهر و برادرهایش هم بود.
دبستان را که تمام کرد برای اینکه شغلی یاد بگیرد و کمکخرج خانواده باشد شاگرد خیاط شد. با وجود سنوسال کمی که داشت به دلیل همان روحیه عدالتخواهی و عاشورایی که داشت خیلی زود جذب یکی از گروههای انقلابی ضدرژیم شد.
گاهی اوقات دستهای کاغذ را که زیر پیراهنش مخفی کرده بود به خانه میآورد. شب که میشد به بهانه دیدن دوستانش از خانه بیرون میزد. کمکم این رفتوآمدهای شبانه تقی به قدری زیاد شد که پدرم به او شک کرد. اما چون همه ما به خوبیهای اخلاقیاش اعتماد و ایمان داشتیم میدانستیم که اگر جایی هم میرود راه خلاف و بدی نیست فقط نمیدانستیم کجا میرود. این موضوع برای ما به یک معما تبدیل شده بود. تا اینکه سرانجام موضوع رفتوآمدهای شبانه تقی لو رفت.
کبری خانم ادامه میدهد: یک شب برادرم مثل همیشه از خانه بیرون رفت، اما موقع برگشت کمی دیر کرد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود همه ما نگران شده بودیم. ناگهان صدای شلیک چند گلوله به گوش رسید بعد از چند دقیقه تقی با چهرهای عرقکرده و وحشتزده درِ حیاط را باز کرد و خودش را به داخل خانه انداخت. همه ما ترسیده بودیم و با خودمان فکر میکردیم که او چه خطایی کرده است و این صدای گلوله برای چه بود. بعد از چند دقیقه که اوضاع آرام شد. پدرم از تقی خواست که درباره تیراندازی و فرارش توضیح دهد. او هم چند برگ اعلامیه را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به پدرم نشان داد. راز بزرگش لو رفته بود. او به انقلابیان پیوسته بود و هر شب برای پخش اعلامیه به محلات اطراف میرفت.
آن شب نیز در حال چسباندن اعلامیه و شعارنویسی بود که تحت تعقیب مأموران قرار گرفته بود و آنها برای آنکه تقی و دوستانش بترسند چند تیر هوایی شلیک کرده بود. پدر و مادرم که انسانهای معتقد و مذهبیای بودند نهتنها با اینکار مخالفت نکردند بلکه او را تشویق هم کردند. پدرم حتی تعدادی از اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) را از تقی میگرفت و در محافل دوستانه و جلسات مذهبی میخواند. این وقایع چند سال قبل از عمومیشدن انقلاب اتفاق افتاده بود.
شهید تقی ضروری بهتدریج و با گذشت زمان به یک انقلابی تمام عیار تبدیل شده بود و با وجودی که سن وسال زیادی نداشت به دلیل فعالیت زیاد ضدرژیم در فهرست سیاه ساواک قرار گرفته بود.
خواهر شهید میگوید: در دوران مبارزات انقلاب ما تقی را کمتر در خانه میدیدیم زمانی هم که در خانه بود یا مشغول گوش دادن به نوارهای حضرت امام خمینی (ره) بود یا درحال فراهم کردن لوازم شعارنویسی. رژیم شاه و ساواک برای جلوگیری از گسترش موج انقلاب و عمومیتیافتن آن دربین مردم برخورد سختی با انقلابیون داشت و اگر کسی دستگیر و پایش به زندان ساواک باز میشد زنده ماندنش با خدا بود.
در جریان تحقیقاتی که ساواک انجام داده بود اطلاعاتی از یک گروه انقلابی فعال در محله عامل و دروازه قوچان پیدا کرده بود و بهشدت دنبال پیداکردن این گروه به قول خودشان خرابکار بود. تقی یکی از اسامی بود که ساواکیها به دنبال دستگیریاش بودند. یک روز عصر که برادرم برای شعارنویسی از خانه بیرون رفت برای مدت ۳۳ روز به خانه برنگشت و مفقود شده بود. در این مدت ما همه جای مشهد سردخانهها و بیمارستانها را جستوجو کردیم، اما خبری نبود که نبود.
پدر ومادرم دیگر از برگشت او ناامید شده بودند. ما مطمئن بودیم او توسط ساواک دستگیر و در اثر شکنجههای سنگین به شهادت رسیده است. اما تقی بعد از ۳۳ روز درکمال ناباوری به خانه برگشت. خواهر شهید با یادآوری خاطره آن روز به یادماندنی و سخت میگوید: حوالی غروب بود که در خانه را زدند. در را که بازکردم برادرم تقی بود. خیلی لاغر و شکسته شده بود. روی پاهایش نمیتوانست بایستد. روی سر وصورتش نشانههایی از شکنجه و کتکهای مکرر دیده میشد.
مادرم با گریه و زاری تقی را بغل کرد و درحال گریه کردن به او گفت: خدا لعنتشان کند چه بلایی به سرت آوردند. چقدر لاغر شدی پسرم. تقی با حالتی لنگ لنگان و درحالی که پدرم زیر بغلش را گرفته بود با زحمت به اتاق خواب رفت. وقتی پایش را از کفش بیرون آورد چشمم به پای راست او افتاد. دور انگشتانش باندپیچی شده بود و خونهایی را که خشک شده بود میتوانستی ببینی. با گفتن کلمه ساواک توسط تقی همه چیز برایمان آشکارشد. تقی در این ۳۳ روز گرفتار زندان وشکنجههای ساواک شده بود.
ساواکیها بعد از مدتها کار اطلاعاتی وگروهی توانسته بودند تقی را دستگیر کنند و او را تحت انواع و اقسام شکنجهها قرار دهند تا همدستانش را لو دهد. اما او با وجود سن وسال کمی که داشت همه این شکنجهها را تحمل کرد و حتی یک کلام به زبان نیاورد.
کبری خانم با اشاره به وقایع زندان ساواک از زبان برادر شهیدش میگوید: بعد ازچند روز استراحت و درمان، وضعیت جسمانی برادرم بهتر شد. درباره نحوه دستگیرشدن و شکنجههایی که شده بود از او پرسیدم. تقی اینطور گفت که عصر از خانه برای شعارنویسی بیرون رفته در بین راه یکی از بچهها به او گفته مأموران ساواک با تمام توان به دنبال دستگیری شعارنویسها و پخشکنندههای اعلامیهها هستند. بعد عبور از چند
کوچه، با اسپری درحال نوشتن شعار بودند که مأموران گشت ساواک وارد کوچه شدند آنها هم با سرعت پابه فرارگذاشتند و ازهم جداشدند.
تقی بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز با اخطار شلیک تیر مأموران ایستاد. فرمانده مأموران تا رسید سیلی محکمی به او زد. دست و چشمهایش را بستند و داخل ماشین انداختند. تقی چشمهایش را که باز میکند داخل اتاق بازجویی بوده است. مأمور بازجویی بعد از زدن چند مشت و لگد، کاغذی را جلویش میگذارد و از او میخواهد اسم دیگر افراد گروه انقلابی را آنجا بنویسد. اما هر چه او را شکنجه میکنند چیزی بروز نمیدهد.
حتی به او بیخوابی دادند و آب سرد رویش ریختند. شوک الکتریکی را هم امتحان کردند، اما فایدهای نداشت. آخرین تیر ترکش ساواک کشیدن ناخنهایش بود. اما باز هم تقی مقاومت کرد و دوستانش را لو نداد. ساواکیها بعد از چند روز که از اعتراف گرفتنش ناامید شدند باچشمان بسته در یکی از کوچههای شهر رهایش کردند. آثار شکنجههای ساواک تا روز شهادت برادرم با او بود و هر ازگاهی ناخنهایش دچار عفونت میشد و تحت درمان بود.
شهید تقی ضروری بعد از پیروزی انقلاب به کمیته انقلاب اسلامی میپیوندد و به عنوان نیروی ویژه درجریان مبارزه با منافقان و گروههای معاند با انقلاب بارها دچار مجروحیت میشود.
کبری ضروری میگوید: تقی بعد از پیروزی انقلاب با توجه به سابقه مبارزاتی و انقلابی به سرعت جذب کمیته انقلاب اسلامی شد و در روزهای اول پیروزی انقلاب به همراه تعداد دیگری از دوستانش برقراری و حفظ امنیت درمحله و شهر را برعهده داشت. با آغاز جنگ مسلحانه منافقین و برنامههای خرابکارانه ترور و انفجار، تمام وقتش به تعقیب و شناسایی این افراد میگذشت و در جریان مبارزه و دستگیری ضدانقلاب بارها درگیر شده و دچار مجروحیتهایی نیز شده بود، اما هیچ وقت به ما نمیگفت.
سال ۱۳۵۹ برای چند ماه به کردستان رفت و در آنجا نیز با جداییطلبان و ضدانقلابها مبارزات زیادی داشت. بعد از آن دوباره به مشهد برگشت. درجریان عملیاتهای شناسایی چند پاتوق منافقین را شناسایی و افراد آن را دستگیر کرد. هر بار که برای مأموریت میرفت مادرم برای سلامتیاش دعا میکرد. به نبودنش عادت کرده بودیم. خودش هم گویا میدانست که شهید خواهدشد یک روز اتفاقی افتاد که به شهادتش ایمان پیدا کردیم.
خواهرشهید در حالی که بغض کرده است میگوید: یک روز برادرم با قاب عکس بزرگی به خانه آمد به پدر ومادرم نشان داد وگفت: اگر روزی عکسم را در این قاب شهادت دیدید چه کار میکنید؟ دوست ندارم بیتابی، گریه و زاری کنید. دوست دارم قاب عکسم را در دست بگیرید و با صدای بلند بگویید: شهیدان زندهاند ا... اکبر به خون غلتیدهاند ا... اکبر. همه ما ازدیدن این صحنه تعجب کرده بودیم. مادرم درحال گریه کردن گفت: اگر خدا بخواهد که تو شهید شوی، راضی هستم به رضایش خون تو رنگینتر از خون علی اکبر امام حسین (ع) نیست. چند وقتی از این ماجرا نگذشت که برادرم شهید شد.
در پی درخواست خانواده شهدا در زمینه نامگذاری یکی از معابر خیابان راهنمایی به اسم شهدای ترور با ناهید فربدنیا، مسئول امور پلاک، گفتگو کردیم. او دراینباره گفت: تاکنون در مشهد کوچه یا خیابانی به نام شهدای ترور نداشتهایم. اگر خانواده این شهدا درخواست بدهند پیگیر نامگذاری معبری به این نام خواهیم بود.