سرخط خبرها

یادی از شهیدمحمد‌على پلیان، فرمانده بی‌ادعا | کم‌گو و پرعمل

  • کد خبر: ۸۸۱۷۵
  • ۲۵ آبان ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۲
یادی از شهیدمحمد‌على پلیان، فرمانده بی‌ادعا | کم‌گو و پرعمل
او بعد از پیروزى انقلاب جذب بسیج و پس از آن برای اعزام به کردستان داوطلب شد. ۶‌ماه در کردستان و پس از آن ۶‌سال در دیگر جبهه‌های جنگ با دشمن مبارزه کرد.

زهرا بیات | شهرآرانیوز؛ محمدعلى پلیان، فرزند غلامحسین، اول دى سال‌۱۳۴۲ مصادف با شب مبعث حضرت رسول (ص) در مشهد چشم به جهان گشود. او یکی از سربازانی بود که امام‌خمینى (ره) درباره‌شان فرموده بود هنوز در گهواره هستند. همین‌طور هم شد؛ محمد‌على شد یکی از مبارازان مشهدی انقلاب و دفاع مقدس.
او بعد از پیروزى انقلاب جذب بسیج و پس از آن برای اعزام به کردستان داوطلب شد. ۶‌ماه در کردستان و پس از آن ۶‌سال در دیگر جبهه‌های جنگ با دشمن مبارزه کرد.

در این مدت، چهار بار زخمى شد. اولین‌بار ترکش به سرش اصابت کرد و، چون زخمی سطحى برداشته بود، بدون اطلاع به خانواده در همان جبهه مداوا شد. دومین‌بار در عملیات والفجر‌۴، تیری به بازوى چپ او اصابت کرد که ناچارش کرد براى پیوند عصب زیر عمل جراحى قرار بگیرد. در عملیات والفجر‌۸ و عملیات مهران نیز بر‌اثر اصابت ترکش به دست راست و پاى چپش، دوبار دیگر مجروح شد. محمدعلی در جبهه بسیار فعال بود.

باور همه این بود که «او شهید می‌‏شود»، باوری که در ۲۱‌آبان‌۱۳۶۵ و هنگامی‌که براى شناسایى در منطقه آبادان به دل دشمن زده بود، رنگ واقعیت گرفت و او را به آرزوی دیرینه‌اش رساند. پیکر مطهر شهید‌محمدعلی پلیان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت‌‏رضا و جنب مزار هم‌رزم دیرینه‌اش، شهید‌محمود کاوه، به خاک سپرده شد.

نبرد با استکبار طولانی است

اى برادر و خواهر، روزى ما پیروز هستیم که در آن روز معصیت نکنیم. پیروزی‌هایى که به دست آمده، ما به دست نیاورده‏‌ایم؛ بلکه یک وسیله بوده‌‏ایم. برادرها، بیاییم براى رضاى خدا با هم متحد شویم و براى تمام مستضعفان دنیا -‌که چشم به انقلاب ما دوخته‌اند‌- خدمت کنیم. این دنیا فانى است و چه خوب است که خدا را مانند یک دوست ناظر بر اعمال خود بدانیم. پدر و مادر عزیزم، مرا حلال کنید. اگر شما را اذیت کردم، ببخشید. مادر مهربانم، مثل فاطمه زهرا (س) باش. گریه مکن که دشمنان خوشحال مى‌شوند و من هم ناراحت می‌شوم. برادرهاى بسیجى، با قدرت ا...، قدرت سیاسى آمریکا را درهم شکستیم، ولى نبرد ما با استعمار و استکبار جهانى نبردى طولانى است. اگر ما به انحراف کشیده شویم، انقلاب شکست می‌خورد. بیایید خودمان را تزکیه کنیم و با مال و جان خود جهاد کنیم که خدا وعده‏ پیروزى داده است.
بخشی از وصیت‌نامه شهید

خاطرات عصمت صنعتی / مادر شهید محمدعلی پلیان

زندگی‌اش پیرامون انقلاب می‌گشت

از همان زمان انقلاب، اخلاقش خیلی فرق کرد. مدام در‌حال کشیک‌دادن بود؛ چند‌شب‌چند‌شب به خانه نمی‌آمد. دنبالش می‌رفتم به پایگاه‌های شهر تا پیدایش کنم. گلایه که می‌کردم، می‌گفت «شما بروید، من هم می‌آیم.» همه فکر و ذکرش حول بسیج و حراست از انقلاب بود. دوستانش را هم بر همین اساس انتخاب می‌کرد. کلی عکس دارد با محمدجواد قنادان در بازار سرشور، کوچه دکتر شیخ سابق. از کوچکی با هم عهد و پیمان برادری بسته بودند گویا. هم‌قسم شده بودند بروند جبهه. با هم رفتند، اما در تپه‌ها ا... اکبر شهید‌محمدجواد قنادان، زودتر شهید شد. خاطرم هست قبل از انقلاب، این دو تا از صبح زود پا می‌شدند و می‌رفتند تظاهرات و ظهر برمی‌گشتند.

اولین اعزامش را بی‌خبر از ما رفت

بیشتر اوقات، چون تک‌فرزند بود، با کارهایش مخالفت می‌کردیم. نگرانش بودیم. نمی‌گذاشتیم برود جبهه. می‌گفتیم «شما درست را ادامه بده» یا «شما هنوز بچه‌ای» یا اینکه «ما یک‌دانه پسر که بیشتر نداریم»! می‌گفت «مگر این کوپن است که سهمیه‌ای باشد! هر کسی که می‌تواند، باید از انقلاب مراقبت کند.»‌
می‌گفتیم «هر وقت نوبت سربازی‌ات رسید، برو به سپاه»، اما او صبر نداشت، شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و رضایت‌نامه را هم خودش امضا کرد. شناسنامه را پنهان کردم، اما او رفته بود مسجد امام‌حسین (ع) توی ارگ. امضایی به جای ما زده بود و از آنجا اعزام شده بود.

ما خیال می‌کردیم مثل قبل توی پایگاه‌هاست و بالاخره یک شب می‌آید. از مسجد محل پرسیدم، گفتند «ما اعزامش نکرده‌ایم؛ اگر هم بخواهیم بفرستیم، می‌آییم منزل اجازه می‌گیریم.» سه ماه بعد، یکی نامه‌ای آورد دم در. باز که کردیم، دیدیم بله؛ نوشته: «پدر و مادر عزیزم سلام! من در جبهه هستم.» سه ماه بعد از نامه هم آمد مرخصی.

شب هفتم شهادت «محمد»

شهدا را بعد از عملیات می‌آوردند مشهد تشییع می‌کردند؛ به همه مراسم می‌رفتم. رو به امام‌رضا (ع) گریه می‌کردم می‌گفتم «یا امام هشتم! من یک دانه فرزند بیشتر ندارم؛ جلویش را هم نمی‌گیرم. در راه دینش است، اسلامش است، ناموسش است. ولی یا امام هشتم! خودت نگهش دار. دستش رفت، قبول داریم؛ پایش رفت، قبول داریم. فقط نگهش دار برای ما.» وقتی شهید شد، باردار بودم. به خدا گفتم «رضایم به رضای خودت.» شب هفتم شهادت محمد، من را بردند بیمارستان؛ خدا آنجا به ما یک محمد دیگر داد.

خاطرات سعید رئوف/ دوست و هم‌رزم شهید‌

بدون مسئولیت بهتر خدمت می‌کنم

قبل از عملیات بدر با او آشنا شدم. من او را انسانی صبور و وارسته و کم‌حرف دیدم. در مقاطعی، شایستگی‌های فردی‌اش را با انجام کاری یا مأموریتی به نمایش می‌گذاشت، اما وقتی بر همین اساس برای پذیرفتن مسئولیتی به او مراجعه می‌کردیم، بلافاصله انکار می‌کرد و از زیر بار آن مسئولیت شانه خالی می‌کرد. می‌گفت وقتی مسئولیت نداشته باشم، راحت‌تر می‌توانم کار کنم.

مگر من کارم را بد انجام داده‌ام؟

تا ۱۷ یا ۱۸ روز بعد از عملیات والفجر ۸ از نخلستان‌ها اسیر می‌گرفتیم. روز دوم یا سوم عملیات در قرارگاه نشسته بودیم که دیدیم محمد با یک موتور آمد و دو تا عراقی درشت‌هیکل هم ترکش نشسته بودند. تعجب کردیم که بدون هیچ سلاحی، آن‌ها را آورده بود. رشادت و شهامتی که او داشت، سبب شده بود که عراقی‌ها به چهره‌اش هم نگاه نکنند. جالب اینکه در روز‌های بعدی همین کارش رسم شد و هرکسی که اسیر عراقی می‌گرفت، بلافاصله سوار موتورش می‌کرد و می‌آورد عقب. در همین عملیات باید خاکریزی می‌زدیم. او چند شب پای کار بود. پتویش را برده بود و کنار لودر‌ها می‌خوابید. ظهر فقط برای نماز و ناهار می‌آمد قرارگاه و باز برمی‌گشت به خط. وقتی می‌گفتیم «شما دیشب رفتی، امشب فرد دیگری برود»، با ناراحتی می‌گفت «مگر من کارم را بد انجام داده‌ام که می‌گویید امشب فرد دیگری برود؟».

جنگ، جنگ است

اهل خود‌نمایی نبود. می‌گفت «کاری نمی‌کنم؛ وظیفه‌ام است، آن هم در‌مقابل این دشمنی که حمله کرده است و دارد همه هستی ما را می‌گیرد.» با همین روحیه نمی‌گذاشت کاری روی زمین بماند. محمد از کسانی بود که از جنگ شناخت پیدا کرده بود. می‌دانست جنگ یعنی درگیری، یعنی مشکلات، یعنی اتفاقات ناگوار. به‌همین‌دلیل گاهی که اختلاف‌نظر پیش می‌آمد و همه بحث و انتقاد می‌کردند، او با یک جمله، جمع را آرام می‌کرد. می‌گفت «جنگ، جنگ است!» با این جمله، دیگر جایی برای حرف‌زدن نمی‌ماند.

با «محمد» خط سقوط نمی‌کرد

اگر محمد جایی بود، مطمئن بودیم گزارش‌های آنجا، هم به‌موقع می‌رسد و هم دقیق. می‌گفتیم این محمد آدمی نیست که نه تسلیم شود و نه بگذارد بچه‌ها روحیه‌شان را از دست بدهند و خط سقوط کند. قبل از عملیات کربلای ۵ جلسه طرح مانوری داشتیم. نیاز به عکس هوایی پیش آمد. محمد را فرستادیم برای آوردن عکس هوایی از منطقه شلمچه. ساعت حول و حوش ۱۲ بود که حرکت کرد، اما برنگشت. موقع نماز صبح خبر آمد که پیکرش را در معراج شهدا پیدا کرده‌اند، در‌حالی‌که گلوله‌ای به بدنش اصابت کرده بود.

خاطرات علی رفیعی / دوست و هم‌رزم شهید

عاشق خستگی‌ناپذیر امام (ره) و انقلاب بود

عاشق و شیفته امام (ره) بود؛ این اصلی‌ترین ویژگی او بود. صحبت‌های امام (ره) برای او تکلیف‌آفرین بود. حضورش در جنگ، عمل به فرامین حضرت امام (ره) بود. ندیدم خسته بشود یا نشاط و شادابی خودش را از دست بدهد. همیشه خستگی‌ناپذیر و عاشقانه در جهت دفاع از نظام و انقلاب و دفاع از حضرت امام (ره) کار می‌کرد. انسان بسیار بی‌ادعایی بود. هر‌جا که می‌نشست، خود را از همه پایین‌تر و کوچک‌تر می‌دید. علی‌رغم فضل و کمالاتی که دوستان برایش قائل بودند، خودش هیچ‌گونه فضلی برای خود قائل نبود که بخواهد به رخ بقیه بکشد. نقش محوری داشت، اما خودش را نمی‌دید. ندیدم که در جمعی بنشیند و داد سخن بدهد که «من بودم که چنین کردم یا چنان کردم»؛ هم‌رزمانش می‌دانند که او چه حماسه‌هایی خلق کرده است.

کار‌های برزمین‌مانده را انجام می‌داد

در عملیات‌ها بسیار با‌صلابت بود. هرگزدیده نمی‌شد که در بحران‌ها پایش بلغزد. زمانی‌که شهید شد، شبی در معیت سردار قالیباف رفتیم منزل شهید. سردار قالیباف گفتند: «هر زمانی‌که کار لشکر گره می‌خورد و در خط مشکلی پیش می‌آمد، اگر پلیان آنجا بود، خیال ما راحت بود.» راست می‌گفتند؛ واقعا حضور پلیان وزنه‌ای بود برای لشکر. این آدم نه‌تن‌ها همه کار‌هایی را که مسئولیتش ایجاب می‌کرد، که هر کار زمین‌مانده دیگر را هم انجام می‌داد. ادعایی نداشت و، چون ادعا نداشت، موفق و محبوب بود. می‌گویند «المومن قلیل الکلام کثیر العمل»، مصداقش پلیان بود. او یک انسان کم‌گو و پرعمل بود.

کاوه شجاع او را شجاع می‌دانست‌

نمی‌توان گفت چقدر شجاعت داشت، چون شجاعت را نمی‌توان فهم کرد؛ شجاعت را باید در صحنه نبرد دید. شهادتش گویای شجاعت اوست. با شهید‌کاوه خیلی دم‌خور بود. قبل از اینکه بیاید لشکر، ظاهرا چند مأموریت با ایشان رفته بود و تهور و شجاعت پلیان، شهید‌کاوه را گرفته بود. کاوه دنبالش بود که او را دوباره ببرد پیش خودش. خیلی از پلیان تعریف می‌کرد؛ می‌گفت آدم کاری، شجاع و عملیاتی است.

جبهه‌ای‌ها او را می‌شناختند

پلیان هم کردستان را دیده بود و هم جنوب را. در جبهه، بودند بچه‌هایی که سوابق مجروحیتشان را از بین می‌بردند، برای اینکه فردایی نیاید که روی این سوابق بخواهند ادعایی داشته باشند. پلیان هم از این دسته بود. شهادتش قبل عملیات بود؛ به‌همین‌دلیل بیشتر یارانش در مشهد نبودند. تشییع پیکرش در حد نامش نبود. فردای تشییع رفتم مجلس ختمش. به پدرش گفتم پسر شما انسان بسیار بزرگی بود. گفتم در مشهد کسی نیست که او را بشناسد، ولی آن‌هایی که آن طرف (جبهه) هستند، خوب او را می‌شناسند. گفتم وقتی که عملیات تمام بشود و دوستانش برگردند، آن وقت شما خواهید فهمید که او چه کسی بوده و چکار کرده است.

منبع: گفتگو‌های کنگره بزرگداشت هجده هزار شهید خراسان رضوی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->