نجفی | شهرآرانیوز؛ کلمات «از قیطریه تا اورنجکانتی» انگار از دل ساعتها تماشای چندین اتاق تشریح بیرون آمده است. دو اتاق؛ یکی قیطریه و دیگری در ینگه دنیا در اورنجکانتی. دو اتاق و چند اتاق سیار و هزاران خانه و پلی که یکبهیک خراب میشوند. صدر از روزی که میفهمد کار از کار گذشته، از آن لحظهای که متوجه میشود کارش تمام است، از همان اتاق سرد و بیروح و نمور مطب دکتر، دیگر بیرون نمیآید و همه ما را هم آنجا نگه میدارد و راستش عنوان کتاب ترمز تلخی روایت صدر را کشیده است. هیچ فاصلهای وجود ندارد بین قیطریه و اورنجکانتی.
او در کتابش لایهلایه خودش را میبرد و میشکافد و شرحهشرحه میریزد روی این صفحات؛ خودش را که ذرهذره دارد تمام میشود. ما بیشتر از دویستصفحه با او همراه میشویم؛ با او که خودش را پیچانده است بین یک تریشه پارچه؛ و ما، ما خوانندههای این مسیر مرگآلود، همراهش میشویم و مدام دنبال کورسویی برای امیدواری میگردیم، ولی میدانیم که قرار نیست اتفاقی بیفتد. هیچ اتفاقی.
حمیدرضا صدر کلامش همهفهم بود. شور داشت و پر از اطلاعات و دانایی بود. کسی فکر نمیکرد یکنفر بتواند همزمان یک مفسر فوتبال باشد و یک منتقد فوقالعاده سینما. صحبت از فوتبال برای خیلیها نشانه کمسوادی و حتی لمپنیزم بود، ولی او و اندک آدمهای شبیه او این تصویر را شکستند و با صدای بلند فریاد میکشیدند که فوتبال از سینما هم بیشتر شبیه زندگی است. ما صدر را از مجله «فیلم» شناختیم و بخش سایه «سایهخیال»، بعدها با «هفت» و تیم مجید اسلامی و احمد طالبینژاد؛ کسیکه هیچوقت نقدهای تندوتیزی ننوشت و البته صدر استادانه با مقالهها، نقدها و یادداشتهایش نشانمان داد که نباید انتظار واکنش سریع و سرسختانه دربرابر فیلمهای سینما داشته باشیم. ما از او «درنیامده» و «افتضاح است» نمیخواستیم، بلکه دلمان میخواست تحلیل کند. ما عاشق فکتهای دقیق و پر از جزئیات ناب ذهن فعال و پویای او بودیم.
از آن طرف، صدر برای چندنسل از فوتبالدوستان نماد عشق بیحدوحصر و زلال به فوتبال، سینما و ادبیات بود و همچنان هم هست و خواهد بود. کمتر کری خواند، از سیاست بیزار بود و از اینکه نگاه طبقاتی به آدمهای دور و برش داشته باشد؛ اینها همه از مرگاندیشیاش میآمد. بعدها فهمیدیم چقدر به مرگ فکر میکند. فهمیدیم تعداد زیادی از عزیزانش را بهخاطر بیماری از دست داده بود و منتظر بود انگار. منتظر اینکه چهموقع نوبت او میشود.
از قضا فهمیدیم در گفتگویی با مجله «کتاب هفته» پیشبینیاش را هم کرده بود؛ سرخوشانه، بدون واهمه، بدون ترس: «میخواهم به مرگ اشاره کنم. من خیلی به مرگ فکر میکنم، خیلی زیاد. یعنی همیشه فکر میکردم بیش از ۳۵سال زنده نمیمانم، اما حالا خیلی زنده ماندهام و این به آن معنا نیست که عزا بگیرم که دارم میمیرم، اما همیشه به مرگ فکر کردم. مثلا مادربزرگم زود فوت کرد، پدرم هم همینطور، یا عمهها. همه هم از سرطان مردند. یادم میآید با همسرم که ازدواج کردم، به او گفتم که ببین خانم! من بیشتر از ۳۵سال عمر نمیکنم. بعد گفت که حالا ببینیم چطور میشود (میخندد). او میگوید که اگر قرار بود در ۳۵سالگی بمیری، ما فکر خودمان را میکردیم (میخندد). به ۳۵سالگی رسید، با سرطان روبهرو شد و مدل زندگیمان تغییر پیدا کرد. مرگ برایم چیز عجیبی است. البته نه در قالب ترس، بلکه بیشتر مثل مکاشفه است. همسرم برخلاف من آدم بسیار قویای است. آن زمان دخترمان هم کوچک بود و خیلی با این بیماری جنگید؛ اینکه ایزوله بشود، نتواند بچه را ببیند، بعد سفر برود. اما مضمون مرگ در زندگی ما ادامه پیدا کرد. یعنی وقتی این مسئله در زندگی ما پیش آمد، پیش خودم گفتم که خب، بچه بدون پدر میشود، اما بدون مادر نمیشود. چون بههرحال این مادر است که آن عشق و محبت را به بچه میدهد، یعنی عمیقا به این مسئله اعتقاد دارم. اصلا خلقت عشق از آن زن است، به دلیل مادربودنش. بچه کوچکی که هنوز مدرسه نرفته است، باید مادر را بفهمد. چون پدرم که زود فوت کرد، خواهر کوچکم اصلا هیچ خاطرهای از پدرم ندارد. او اکنون در آمریکا زندگی میکند و خودش میگوید که من در زندگیام یک حفره بزرگ دارم و اصلا نمیدانم که پدر یعنی چه؟ بنابراین ما همینطور که با این بیماری جلو آمدیم، این مضمون مرگ بهنحوی برایم ماندنیتر شد...»