چوپان - بعید است کسی اهل قاسمآباد باشد و اسم سیدجعفر هاشمی مهنه را که با خوشسلیقگی روی یکی از خیابانهای اصلی اینجا گذاشته شدهاست، نشنیده باشد یا تصویر رنگ و رو رفته اول بولواری که به نامش شده است، حتی برای یک بارهم که شده ندیده باشد. این روزها شاید غیر از مردمِ این بخش شهر مشهد، اسم سید جعفر هاشمی مهنه به گوش خیلی از ایرانیها هم آشنا به نظر برسد. آن هم به واسطه دلنوشتهای که مادرش بیست سال و اندی پیش برای پسرش نوشته است و معلوم نیست چطور بعد از این همه سال دوباره سر از شبکههای اجتماعی درآورده است. جنگ که شروع شد سیدجعفر هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود. دلش میخواست برود جبهه، اما مسئول ثبتنام به خاطر سن و سالش زیربار اعزام او نمیرفت. چهره و صورت بیریش و سبیلش داد میزد که هنوز سنش به ثبتنام و جبهه رفتن نمیخورد. همه بچهها در شناسنامهشان دست میبردند، اما سیدجعفر صورتش را دستکاری کرد. مادرش تعریف میکند: «یک روز آمد و گفت که مادر با مداد مشکی برایم ریش و سبیل بکش. میخواهم بروم برای جبهه ثبتنام کنم! خلاصه هرطور بود با مداد روی صورتش یک سبیل کشیدم. جوری که کسی متوجه نشود. از خانه رفت بیرون و خیلی طول نکشید که دیدم خوشحال و خندان برگشت. پرسیدم سیدجعفر چه شد؟ گفت ثبتنامم کردند. خلاصه با همان سبیلی که من برایش کشیدم سال ۵۹ رفت جبهه و اگر اشتباه نکنم اولین عملیاتی هم که شرکت کرد فتحالمبین بود. راستش سیدجعفر میدانست شهید میشود؛ این را مطمئنم. یکی از همان روزهایی که آمده بود مرخصی، دیدم در باغچه خانه دارد درخت میکارد. گفت مادرجان! میخواهم اینها از من یادگاری بماند.»
اینقدر از خودش جسارت و رشادت نشان داده بود که در سن ۲۱ سالگی بشود معاون گردان الحدید لشکر ۲۱ امام رضا (ع) در عملیات کربلای ۵. همان عملیاتی که ۵ ماه قبل از آغازش زن عقد کرده بود. به مادرش گفته بود دوست ندارد قبل از اینکه جنگ تمام شود زن بگیرد، اما مادرها این حرفها را جدی نمیگیرند، دلشان میخواهد پسرجوانشان را در رخت دامادی ببینند و زهرا خانم هر طور بود پسرش را سر سفره عقد نشاند. سید جعفر هم با همسرش شرط کرد که تا آخر جنگ سرِ جبهه رفتنش ان قلت نیاورد و او هم قبول کرد.
عراقیها در کربلای ۵ غافلگیر شدند. فکرش را نمیکردند بعد از ضربه سنگینی که ایران در کربلای ۴ خورد، بتواند به این زودیها سرپا شود و خودش را جمع و جور کند. همرزمانش میگویند هنوز خیلی از عملیات نگذشته بود که سیدجعفرِ معاون گردان ترکش خورد و زمینگیر شد. نمیتوانست قدم از قدم بردارد و از آن طرف بچهها دلشان نمیآمد او را همانجا به حال خودش رها کنند. میخواستند او را ببرند، اما اجازه نداد. میگفت دست و پا گیر میشوم و عملیات عقب میماند. سیدجعفر را همانجایی که ترکش خورده بود رو به قبله کردند و رفتند. چند ساعت بعد هم عراقیها سر رسیدند و او را به همراه بقیه مجروحان با خودشان بردند. پشت خط خودشان به جانش افتادند و اینقدر شکنجهاش کردند تا شهید شد. جنازهاش هم همانجا کنار باتلاقهای جزیره ماهی ماند تا اینکه ۴۰ روز بعد رفتند و پیکرش را آوردند. مادرش میگوید: «خودِ سید آرزو داشت مفقودالاثر باشد و به آرزویش رسید. یک ماه بلکه بیشتر نمیدانستیم که چه بلایی سرش آمده است و دائم در هول و ولا بودیم تا اینکه جنازهاش را آوردند.».
اما درست روزی که قرار بود پیکر سیدجعفر را ببرند بهشت رضا و دفن کنند، خبر عجیبی به پدر و مادرش دادند. خبری که یکجورهایی داغ دلشان را تازهتر کرد. پدرش تعریف میکند: «سیدجعفر همیشه و در همه حال درسش را میخواند حتی وقتی جبهه بود. در همان روزها هم کنکور داد و قبول شد. داشتیم خودمان را آماده میکردیم که برویم بهشت رضا و کارهای کفن و دفن سید را انجام بدهیم که به ما خبر دادند در دانشگاه مشهد قبول شده است.»
دست نوشته مادر شهید...
آرزو دارم شبی، فرزند عزیزم را در خواب ببینم و برایش قصههای دلتنگیام را بگویم، ولی با سیلی صورتم را سرخ نگه داشتهام تا کمی بتوانم ظاهرم را حفظ کنم و زیاد بر همسر و بچههایم زندگی را تلخ نکنم. چه میشود کرد جز صبر، چارهای نیست. خداوند به همه مادران و پدران داغدار صبر عطا فرماید انشاءا...، ولی خدا میداند جعفرم خیلی خوب بود. جعفرم بنده خالص خدا بود. جعفرم پاک بود. من از او راضی هستم. خدا از او راضی باشد. شهادت گوارای وجودش باد.
مادر همیشه در انتظار رؤیاها؛ زهرا
همیشه به یاد تو هستم پسرم
و با یاد تو میمیرم
از خدا بخواه هر چه زودتر به تو ملحق شوم. انشاءا...