لیلا جانقربان | شهرآرانیوز - میخواستم از خاطراتش شروع کنم، از خانهاش و از سبک زندگیاش، اما چشمم به متن نامه رهبر معظم انقلاب افتاد، نامهای که در سال ۱۳۵۶ از تبعیدگاه ایرانشهر خطاب به زنی نوشته میشود که همه طلا و جواهراتش را برای کمک به رشد و شکلگیری انقلاب اسلامی میفرستد، زنی که از دوستداشتنیهایش برای انقلاب میگذرد.
همسرش، مرحوم حاج حیدر رحیمپور ازغدی، در حاشیه دستنوشتههای معظمله مینویسد: ماجرای نامه از این قرار است که سال ۵۶ که آقا به ایرانشهر تبعید شدند، خانم ما همه جواهرات خود را به وسیله من که با دوستانمان، سررشتهدار و غنیان و حسینی، به زیارت ایشان و سایر تبعیدیها میرفتیم، خدمت رهبری ارسال داشتند. این نامه در پاسخ به اقدام خانم نوشته شد. ایشان همان پیش از انقلاب، کلیه وسایل تجملی و اغلب لباسها و لوازم خود را به دختران محروم میدادند که خود زمینه ازدواج و جهیزیه آنها را فراهم میکردند. بعد هم دوره راه افتادند و پول جمع کردند و درمانگاه «رفیده» را برای محرومان ساختند.
ماجرای این شماره از شهربانو ماجرای زنی است که همهجوره پای انقلاب اسلامی ایستاده است. او گواه یک سبک زندگی انقلابی است. بیش از اینکه به اسم و فامیل معروف باشد، به همسر حاج حیدر معروف است. نامش فاطمه فکور یحیایی و مادر شهید است، از آن زنانی که انقلابی زیسته است و همچنان با انقلاب اسلامی و ارزشهای انقلابی زندگی میکند. او همچنان همان زنی است که اگر لازم شود، فرش زیر پایش را هم برای انقلاب هدیه میدهد. اگر جرئت کنی و از او بپرسی آیا از این سبک زندگی خسته نشده است، اخمی عمیق میکند و میگوید: هیچوقت پشیمان نمیشوم. هر قدمی که زمان انقلاب برمیداشتم برای امام (ره) و قبول خاطر او بود.
در هجدهسالگی با حاج حیدر رحیمپور ازدواج میکند و این ازدواج سرآغاز فعالیتهای انقلابیاش میشود. «مادرم متدین، خیر، باتقوا و اهل روضه بود. پدرم کارآفرین و تولیدکننده بود و به کانون نشر حقایق اسلامی و جلسات استادمحمدتقی شریعتی رفتوآمد داشت. زمان شاه، رسما حجاب را ممنوع کرده بودند و نمیگذاشتند دخترها با روسری و مقنعه به دبیرستان بروند.
با پیگیریهای زیاد پدر، اول دبیرستان بهسختی توانستم در مدرسه روسری سرکنم، اما سالهای بعد دیگر نگذاشتند و برای حفظ حجاب، با موافقت پدر، ترک تحصیل کردم. قبل از ازدواج، در وادی سیاست نبودم و فعالیتی نداشتم، اما پس از آن، از همان هجدهسالگی و آغاز زندگی مشترک با حاجآقا، در کنار ایشان وارد کار مبارزاتی و انقلابی شدم. اگر هدف معنوی و اجتماعی وارد زندگی آدم نشود، زندگی خیلی بیمزه و سرد است.
پیش از انقلاب، فعالیتهایی، چون پخش اعلامیههای امام (ره) و کمک به خانوادههای زندانیان سیاسی و ... بود. در انقلاب ۵۷ هم بچهها را که کودک بودند در ماشین میگذاشتم و با خود به تظاهرات میبردم. با بچهها از صبح میزدیم بیرون و شب برمیگشتیم خانه. قبل از اینکه از خانه بیرون برویم، بچهها میگفتند: مامان، شیشه آبلیمو را هم بردارید که چشم ما نسوزد. گاز اشکآور میزدند و چشمها میسوخت و احساس خفگی به بچهها دست میداد. یکیدوبار هم گم شدند. البته بچهها خودشان هم خودجوش عمل میکردند، حتی پس از پیروزی علیه گروهکها.»
فرزندان از پدر و مادر سبک زندگی انقلابی را میآموختند. این خانه، پایگاهی برای مبارزات بوده است. «خیلی خانمهای متدین و انقلابی در راهپیماییها بودند. مبارزان بسیاری به خانه ما رفتوآمد داشتند و برای حرکتهای مردمی برنامهریزی میکردند. قبلترها، حتی از همان سال ۴۳ به بعد و آغاز نهضت که امام (ره) تبعید شدند. حاجآقا مدتها شبنامه مینوشتند تا دستخطشان شناسایی شد و پس از آن من شروع به نوشتن کردم. خط من را هم شناسایی کردند. سپس دستگاه تایپ که تازه در کشور داشت رایج میشد، به طور قاچاق تهیه کردیم و اعلامیههای امام (ره) و شبنامه و ... تایپ میکردم.
از اینکه زندانی شوم با آن شرایطی که زندانهای آن زمان بهویژه علیه زنان داشت واقعا میترسیدم، ولی باید مبارزه را ادامه میدادیم. فعالیت جهادی را همیشه دوست داشتم و برایم سخت نبود. سختی زمانی بود که نمیتوانستم کاری بکنم. از زمانی که در سال ۶۰ سکته کردم و نیمی از بدنم از کار افتاد، فعالیتهایم بسیار کم شد و این موضوع برایم خیلی سخت بود. البته این سکته هم نتیجه جنگ با ضدانقلاب بود، ولی به هرحال، در هر زمانی ضد انقلاب هست.»
خانم فکور به رانندگی فرز بین زنان انقلابی از همان پیش از انقلاب معروف بود. شاید نخستین زن محجبهای بود که در مشهد پیش از انقلاب اسلامی پشت ماشین مینشست. تویوتایی سبز، معمولا حاوی اعلامیه و کتب انقلابی، با رانندگی حرفهای یک زن که در تظاهرات سال ۵۷ در مشهد گاه جلو تانکها میپیچید و ویراژ میرفت تا مردم فرصت فرار از زنجیر تانکها را پیدا کنند. دراینباره میگوید: بعد از ازدواج، حاجآقا گفتند که رانندگی یاد بگیر. من با تویوتا رانندگی میکردم. زمان انقلاب در مشهد کلا ۲ راننده زن داشتیم.
یکی خانم دکتری بود که بیحجاب بود و یکی من که، چون حجاب داشتم و مقنعه میپوشیدم و عینک میزدم، چند بار رانندگان مرد مرا «ملاباجی» صدا زدند! حاجآقا میگفتند ماشین را بینداز پشت راهپیماییها که اگر خواستند کسی را بگیرند، با ماشین فراریشان دهی. همیشه کارم همین بود. یک بار سمت چهارراه لشکر داخل مسجد سخنرانی بود. حاجآقای ریشهری سخنرانی میکردند. خانم مقدسیان و خانم زندی داخل مسجد بودند. ماشین را کوچه پشتی مسجد پارک کردم و گفتم برای آنکه دستگیر نشوند داخل ماشین بروند تا فراریشان دهم و دستگیر نشوند، اما به محض حرکت، ماشین شناسایی شد و سر چهارراه لشکر ما را گرفتند.
افسر هیکلی و درجهدار ساواک گفت: ماشین را بزن کنار. زدم کنار. گفت: سوئیچ را بده. من سوئیچ را محکم توی مشتم گرفته بودم، ولی چنان مچ دستم را فشار داد که سوئیچ پرتاب شد! گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟ ماشین را توقیف کرد و گفت: فردا بیا شهربانی، کلانتری! که البته نرفتم، چون حتما بازداشت میشدم. بهخصوص که اعلامیههای امام (ره) و کتاب «تشیع سرخ» علی شریعتی هم در ماشین بود. میدانستم اگر بروم، مرا زندانی میکنند. بعدها به حاجآقا پیام دادند که ماشین تو است؟ حاجآقا هم گفته بودند ما چنین ماشینی نداریم.
مدتی بعد، به کمک یکی از آشنایان که با دستگاه مرتبط بود، با تهدید و ... پس دادند. البته در آن میان، مدتی هم خودشان از ماشین ما استفاده شخصی و نیز پلیسی کرده بودند. همان روز که ماشین را گرفتند، برای آنکه بازداشت نشوم، تا سرشان به تجسس ماشین گرم بود، از صحنه گریختم. دنبال وسیلهای بودم که ناگهان یکی آمد و گفت: خانم رحیمپور، بیا شما را برسانم! او را نشناختم. گفتم: من رحیمپور نیستم. گفت: از دوستان حاجآقا و از خودتان هستم. میدانم خانه کجاست. سوار شوید و الا بازداشتتان میکنند. بعد معلوم شد که از بچههای انقلابی بود. همین بنده خدا یک دفعه که گاز اشکآور زده بودند و در یک درگیری خیابانی، حسنآقا توی جوی آب میافتد و مجروح و بیحال افتاده بود، او را از داخل جوی برداشت و به خانه آورد.
حرف از روضههای خانگی میشود. آن سالها خیلیها با روضههای خانگی جمعهای انقلابی تشکیل میدادند. یکی از پایگاهها خانه حاج حیدر بوده است. «زمان انقلاب، ما سالی ۱۰ روز در خانه روضه کربلا میخواندیم. آقایانی که برای سخنرانی میآمدند از شاگردان رهبر معظم انقلاب بودند. آقایان فرزانه، کامیاب، موسویقوچانی، مجد و... همه منبرهای انقلابی و تندی بودند و هریک میآمدند اینجا و صحبت میکردند، زندان میرفتند.
یک روز وسط مجلس روضه بودیم که بچهها آمدند و گفتند که حسنآقا را هم که ۱۵ سالش بود گرفتهاند. من بلافاصله گفتم: گرفتند که گرفتند. ایرادی ندارد. چون همزمان، هم حاجآقا تحت تعقیب و نیمهمخفی بودند و روضههای انقلابی منزل هم حساسیت درست کرده بود، آن شب به بازداشتگاه حسن نرفتم. فردایش که رفتم، خود را بهسادگی زدم و طلبکارانه گفتم: بچهام کو؟! گفتند: این حسن بچه تو است؟! میدانی چهکار کرده است؟!
میترسیدم مطلب یا شعار تندی نوشته باشد، چون دست به نوشتن داشت. پرسیدم چهکار کرده؟ دیدم پرچمی در دست با تصویر امامخمینی (ره)، بچههای دیگر را با شعار علیه شاه به دنبال خودش راه انداخته و در یک تعقیبوگریز خیابانی بازداشت شده است.
تا افسر پرچم را باز کرد، گفتم ایشان که مرجع تقلید همه ما هستند و شما هم باید از ایشان تقلید کنید. اما رها نکردند تا آیتا... مرعشی، از علمای مبارز مشهد، زنگ زده و به پلیس گفته بودند که فلانی بچه رحیمپور است و آزادش کنید وگرنه شهر شلوغ میشود. به سرهنگی که آنجا بود گفتم: خب، حالا میخواهی چه کنی؟ من ۲ فرزند دیگر هم در خانه دارم. اگر آزادش نکنید، ۲ پرچم دیگر هم دست ۲ پسر دیگرم میدهم. خلاصه با فشار علما، آزادش کردند و همین که آمدیم بیرون، به حسنآقا گفتم: بدو برویم میدان شهدا، تظاهرات است.»
در همه راهپیماییها شرکت میکند و همراه دانشجویان است. «یک بار هم جلو دانشگاه، دانشجویان تجمع کرده بودند. داخل جمع بودم که پلیس حمله کرد. شروع کردیم به دویدن. آن موقع چندتا بچه داشتم. یکی از دانشجویان گفت: حاجخانم، شما چرا میدوی؟! گفتم: اگر قرار بر گرفتن باشد که همه را میگیرند. چه فرقی میکند؟! پس من هم باید بدوم. حالا تو هم بدو ببینیم آخرش کداممان را میگیرند. آن زمان سیودوساله بودم و چادر و مانتو و مقنعه میپوشیدم. برای همین، به من میگفتند: حاجخانم. البته گفتم که یک عده هم میگفتند: ملاباجی!»
خانم فکور از آنهایی است که چهرههای قدیمی مشهد او را میشناسند. خیلیها او را زنی میدانند که به صورت خودجوش و بدون وابستگی به گروه یا جمعیتی، فعالیت میکرده است. «چهارراه شهدا بودیم زمانی که در انقلاب، مردم عکس امامخمینی (ره) را بالای سردر آستانه میبردند و تصویر شاه را پایین میکشیدند.
جمعیت صلوات میفرستادند. ناگهان خانمی را دیدم که ساواکی بود. تا عکس امام (ره) رفت بالا، حرف زشتی زد. من کیفی با دسته آهنی داشتم. محکم زدم توی سرش و گفتم: اگر یک بار دیگر به امام حرف زشتی بزنی، جواب محکمتری میگیری! و صحنه را ترک کرد. ما با روشهای فرار از چنگ پلیس هم آشنا بودیم. گاهی خودمان اختراع میکردیم. گاهی هم از دیگران یاد میگرفتیم.
مجاهدین خلق که منافق شدند و کمونیستها از تجربههای خارج کشور هم چیزهایی یاد گرفته بودند و کمکم میدانستیم در جنگوگریزهای خیابانی چه کارهایی باید بکنیم. در اولین راهپیمایی مشهد بلکه کشور، در ۱۷ دی ۵۶ سمت چهارراه شهدا نزدیک حرم حضرت رضا (ع) نزدیک بود دستگیر شوم. سریع با تعویض چادر خانگی که با خود برده بودم، از یکقدمی گارد ساواک بهسلامت جستم. یک بار دیگر از سوی مأمور ساواک تعقیب میشدم. عادت نداشتم بیرون چیزی بخورم، ولی آن روز مجبور شدم برای رد گم کردن، وارد یک آبمیوهفروشی شدم و آنقدر معطل کردم که رفت. ۸ سال وسط گود بودم. شبها ساعت ۱۰:۳۰ یا ۱۱ خانه میرسیدم. حاجآقا خیلی همراهی میکردند. دیر که میآمدم، میدیدم بچهها را شام داده و خواباندهاند.»
بانو فکور پس از انقلاب، انجمنی به نام انجمن اسلامی بانوان مشهد، متعهد به جمهوری اسلامی، تشکیل میدهد که غالبا همان خانواده مبارزان مسلمان مشهد و برخی از زندانیان سیاسی سابق در آن عضو بوده و با صدور بیانیههای سیاسی در خط امام (ره) و پافشاری بر دفاع ارزشهای انقلاب و گاه علیه گروهکهای چپ و راست، منافقین، لیبرالها، کمونیستها و نیز متحجرین ضدانقلاب، موضعگیری میکردهاند.
کار دیگر این انجمن همکاری با بنیاد مستضعفان و مرحوم حاجی غنیان، از مبارزان قدیمی، بود که شامل سرکشی از خانواده فقرا در مناطق محروم و رسیدگی به آنها میشد. البته این کار از قبل انقلاب اسلامی هم در جریان بود، ولی پس از انقلاب، منظم و رسمی حمایت شد و ادامه یافت. نمونهای از خدمات این انجمن تأسیس یک درمانگاه در منطقه محروم کلات مشهد بود.
«خودمان میرفتیم از ثروتمندان متدین پول جمع میکردیم و بدون هیچ کمک حکومتی، در منطقه محروم مشهد، پس از پیروزی انقلاب، درمانگاهی ساختیم. در کلات نادری بود. خانمی از دوستان ما بود که یک پسرش بعدها در جبهه در جهاد سازندگی شهید شد، ولی پسر دیگر و دخترش جزو منافقین بودند. روزی عکس دخترش را که ظاهرا از مارکسیستشدههای مجاهدین خلق و پیکاریهای زمان شاه بود و در درگیریهای خیابانی زمان شاه کشته شده بود، آورده و پیله کرده بود که درمانگاه را به اسم دخترش بگذاریم.
ما قبول نکردیم و عکس دخترش را که نصب کرده بود برداشتیم و درمانگاه را به نام اولین زن پرستار اسلام در جنگهای پیامبر (ص) «رفیده» نامگذاری کردیم. دوستان ما همه وسایل تجملی و زیورآلات و حتی لباسهای اضافی، ولی نو خود را از خانه میآوردند و به دختران فقیر که خودمان شناسایی و مقدمات ازدواجشان را فراهم میکردیم هدیه میکردند و جهیزیههایی ساده ترتیب میدادند.
آن فرهنگ باید احیا شود که مهریه دختران یک دوره تفسیر المیزان بود. مهریه دختر و عروسهای خود من هم تأمین مخارج ازدواج ۵ دختر فقیر است. باید با فرهنگ اشرافی مبارزه کرد. مبارزه و جهاد پیش از انقلاب و پس از انقلاب ندارد. آدم از تجملگرایی به جایی نمیرسد. اگر سراغ تجمل برویم، دیگر سراغ کارهای فکری و انقلابی نمیرویم و سطح فکری در همان حد تجملگرایی میماند.
خواهر گرامی، مفتخرم که درود و تبریک شایسته خود را به شما خانم مسلمان که با اقدام خردمندانهتان کوشش ارجمندی در جهت عمل به آموزشهای اسلام و هرچهشبیهتر شدن به رهبران راستین دین انجام دادهاید تقدیم دارم.
در روزگاری که ابتذالهای زندگی و شادیهای کوچک و غمهای حقیر بیشترین فضای درک و احساس و اندیشه و عمل زنان و مردان جامعه مستضعف ما را تصرف کرده و بر اثر بدآموزیها و تحمیقهای کسانی که در مسند مدیران و مدبران و راهنمایان جامعه قرار گرفتهاند، اصول و مسائل اساسی زندگی در بوته فراموشی افتاده و حرص و ولع به ظاهرآرایی و تجمل و اشرافیگری جای هر انگیزه و خواست صادق را پر کرده است، اقدام به دور کردن زیورهای پوچ و بیارزش مادی بهراستی اقدامی خردمندانه و نیز شجاعانه است.
زیور راستین زن همان چیزی است که چهره نمونه و درخشان زن صدر اسلام را میآراست و شخصیتهای عظیمی، چون دختر پیامبر و خواهر حسین (ع) را بهسان گوهر درخشندهای بر تارک انسانیت مینشانید. بار دیگر بر شما سلام میفرستم، به این امید که این گام را با گامهای بلند بعدی در همان جهت و همان راه به کمال برسانید و خواهران مسلمان دیگر را نیز با خود در این راه هر چه بیشتر و پیشتر برید.
سیدعلی خامنهای/۱۰ اسفند ۵۶