قاسم فتحی - مندل واکسی انتهای کوچه نشسته بود که یکهو بلند شد و بند کفش و دست های سیاهش را برد کنار چشم هایش و زل زد به روبه رو. حتی چشم هایش را با دستش بیشتر باز کرد و چندقدمی هم آمد جلو. به میرعلی اکبر تبریزیان که رسید می لنگید و منگ بود. معلوم بود که غیر از آن واکسی کسی او را به جا نمی آورد. مردی بود فربه با صورتی تقریبا سرخ گون و گوشتی، سری کم مو و قدی نسبتا متوسط که شباهت زیادی به خروشچف* داشت. خودش بود. همان داش آقای معروف. واکسی بلند شد گفت: «داش آقا! خودتی؟!»
خوش احوال نبود. آمد جلوتر و روی همدیگر را بوسیدند. بوی چای می داد هنوز. بوی بغل های مانده آدم های کهنه را. انگارکه همین حالا از زیر خاک بیرون آمده باشد و یک دور همه رفقایش را در آغوش کشیده و آمده اینجا. داش آقا گفت: «هنوز شبیه نورمن ویزدمی ها.» همه همین را می گفتند. واکسی گفت: «به چی نگاه می کنی داش؟ چیزی نمونده. خیلی وقته چیزی نمونده. من این قدی بودم که اینجا کارگری می کردم و شما رو می دیدم، حالا هم این قدی شدم و دوباره دارم شما رو می بینم. باورم نمی شه.» آدرس اینجا را همه داشتند.
درمانده ها و خاک خورده ها و شکست خورده ها که با چشم بسته می آمدند. این عنوان شکست خورده ها را «کیهانِ» دهه30 و 40 انداخته بود سر زبان ها. به کافه داش آقا می گفتند «دخمه روشنفکران شکست خورده». همه شان بعد از کودتای 28 مرداد دل چرکین دنبال گوشه و کنار بودند. دنبال اینکه نه چیزی ببینند، نه چیزی بشوند. چیزی هم از دنیا نمی خواستند جز اینکه کار و بارشان که تمام بشود بروند یک کنجی بنشینند و چایی بخورند و کسی هم کاری به کارشان نداشته باشد. روبه روی کتاب فروشی «برومند»، آن ور خیابان، توی کوچه سینما «ایران»، سمت چپش، کاروان سرایی بود که بعد از گذر از دالانی به قد دو سه متر، واکسی همیشه بساط می کرد که شبیه نورمن ویزدم بود و معروف به مندل واکسی. مندل گفت: «بشین اینجا قربون شکلت برم. فلاکس اون پایین هست. بذار یه چایی بریزم. در ضمن، هرچندتا استکان که می خوای واسه خودت بریز.» از چشم راست داش آقا اشکی سُرید که انگاری قرمز بود. بعد دستی کشید روی سر بی مویش. آن وقت ها وارد هر قهوه خانه ای که می شدی خوردن دو استکان چای اجباری بود. اگر بیشتر می نشستی قهوه چی بدون اینکه خبر بدهد یک استکان چای دیگر برایت می آورد که یعنی اگر چای نمی خوری توقف بیجا مانع کسب است. حالا هیچ چیزی نبود. با خیک یکسان ده بود و جایش پاساژ ساخته بودند و حالا هم شده بود مغازه طلافروشی. داش آقا ترجیح داد زمین را نگاه کند و خیال کند و با نورمن ویزدم حرف بزند. بعد رفت توی آن تابستانی که سی نفر توی کافه اش جمع می شدند و آن میزی که توی حیاط بیرون کاروان سرا می گذاشت و بعد هرکس پول چایی خودش را روی میز می گذاشت و می رفت. آخرسر هم می آمد پول چایی ها را بدون اینکه بشمرد جمع می کرد و دوباره می رفت سر کارش. بعد از کودتا، اوضاع کمی ناجور شد؛ صحبت کردن درباره گذشته و مبارزه برای هرکسی گران تمام می شد. خیلی ها فکر می کردند که دیگر کار داش آقا تمام است و پاتوق، بی پاتوق! اما تبریزیان اصلاً به این مسائل اهمیتی نمی داد. حتی با شناختی که از مشتریان داشت، به قدیمی ها می فهماند که غریبه ای در جمعیت است و گاه که از ساواکی بودن فردی اطلاع پیدا می کرد، جوری به همه این قضیه را می فهماند. آن هایی که می آمدند اینجا هم حالا نیستند جز تک وتوک شان. محمد قهرمان و مهدی اخوان ثالث و دکتر شریعتی و جعفر محدث و فریدون صلاحی و محمدرضا حکیمی و محمدباقر کلاهی اهری و چندباری هم جلال آل احمد. معلوم نیست چرا اوایل دهه 1350 کافه تعطیل می شود. نورمن ویزدم جرئت نکرد این را از داش آقا بپرسد. بپرسد که چرا یکهو در کافه اش را تخته کرد اما انگار وقت رفتن شده بود. گفت: «جای دنج و ارزون که همیشه دنج و ارزون نمی مونه. در ضمن، کافه من، خیلی به مذاق رژیم خوش نمی اومد منم جمعش کردم.»
* نیکیتا خروشچف، یکی از رهبران اتحاد جماهیر شوروی بود.