ضحی زردکانلو/پدر سهراب باغبان خانههای اعیاننشین بالای شهر بود. سهراب جمعهها که مدرسه تعطیل میشد با پدرش میرفت سر کار تا هم کمک دستش باشد و هم از حالا یاد بگیرد که چطور باید با خاک و درخت و گلدانها تا کرد تا به تریج قبایشان بر نخورد؟ سهراب نقاشی هم میکشید و اگر مجالی دست میداد گل و گیاه خانههای آدم پولدارها را نقاشی میکرد. یک روز جمعه که سهراب با پدرش گلدانهای یکی از خانههای آنچنانی را به حیاط میبردند تا خاکشان را عوض کنند؛ صدای بلند موسیقی که از تلویزیون پخش میشد توجهش را جلب کرد. یک آن ایستاد و ماتش برد. آنها در خانهشان تلویزیون نداشتند و سهراب هم توی ذهنش تجسمی از تلویزیون نداشت. چشمهایش خیره به تلویزیون بود که داشت جشن تولد مجلل ولیعهد رضا پهلوی را پخش میکرد. فرصت هضم جزئیات اشرافی تصاویر را نداشت؛ باید فیالفور از مقابل اتاق نشیمن میگذشت و به حیاط میرفت، اما کیک چند طبقه جشن تولد خیلی به چشمش آمده بود. سهراب دوازدهساله بود و تابهحال هیچوقت در هیچ کدام از تولدهایش برایش کیک نخریده بودند. نه فقط او هیچ کدام از خواهرها و برادرهایش، همکلاسیهایش و بچههای فامیل هم کیک تولد نداشتند. سهراب آن روز خیلی دمغ شد. پر از علامت سؤال بود. احساس بدبختی و حقارت میکرد. او دیگر با پدرش سر کار نرفت. خودش قلمه میزد و گلها را میکاشت و جمعهها بساط میکرد و میفروخت و با پولش تجهیزات نقاشی میخرید. چند سال گذشت و شد زمستان1357. دمدمههای انقلاب بود، سهراب بزرگتر شده بود؛ او دیگر دلش کیک تولد نمیخواست، هر آرزویی به وقتش برآورده نشود دیگر لطفی ندارد. او حالا همه فکرش شده بود عدالت و برابری. یک روز که از تظاهرات به خانه برمیگشت بساط نقاشیاش را مهیا کرد. با تصور آن تولدی که حالا بوی مرگ میداد دست به کار شد. «مرگ بر شاه» را جوری نوشت که هر کس خواند بفهمد چرخ دنیا همیشه روی یک پاشنه نیست.