سالمندی؛ این آسیاب به نوبت است

محمدرضا شهیدی  
تصوری که مردم از بازنشستگی دارند، به استراحت گذراندن و به خود پرداختن است. فکر می کنند سالمند که می شوی، قرار است وقت آرامشت باشد. وقت نشستن کنار حوض خاطره، وقت بوی نان تازه و لبخند نوه ای که هنوز فرق سکه و شرافت را نمی داند. اما این روزها که می شنوم و می بینم، می دانم که برای خیلی ها، وقت، وقت زخم است؛ وقت دردهایی که دوا ندارد یا اگر دارد، پول ندارد، بیمه ندارد، امید ندارد.  
اینجا در این خاک، سالمندی یعنی وقتی بدن، دیگر یارای بالارفتن از پله ها را ندارد، باید بروی در صف دارو بایستی؛ دارویی که یا نیست، یا هست و قیمتش به قامت جیبت نمی خورد؛ یعنی وقتی دستت به دیوار است، برای بلند شدن، باید دست در جیب ببری برای پرداخت ویزیت متخصصی که تو را نه با نام، که با کدملی یا دفترچه ای پر از استثنا می شناسد.  
سالمند که باشی، دردهای جسمی هست، دردهای روحی هم هست. اما بدتر از همه، این است که انگار هیچ کس تو را نمی بیند؛ نه در طرح های بودجه ای جایی داری، نه در سیاست های درمانی، توجهی ویژه برمی انگیزی، فقط رسانه ها هستند که به احترام تقویم، «روز سالمند» که برسد، آن هم به خطی و شاید هم عکسی، احوال می پرسند و به قول معروف «و دیگر هیچ!»  
چه کسی گفته «درد پیری» فقط درد بازو و زانوست؟ درد اصلی، آن لحظه ای است که می بینی پوشش بیمه ای تو، جواب ساده ترین بیماری ات را نمی دهد. وقتی باید بین پرداخت قبض گاز و خرید داروی قلب، یکی را انتخاب کنی؛ وقتی صدای سرفه هایت می پیچد در خانه ای که فرزندت نیست؛ چون خودش هم درگیر روزگار است و تو می مانی با یک تخت، یک بخاری و یک سینی دارو که با سیلی باید صورتت را سرخ نگه داری.  
من نمی گویم سالمندان را روی سر بگذارید و حلواحلوا کنید. نمی گویم در همه جا را به رویشان بگشایید اما آیا توقع زیادی است اگر بگوییم برای کسی که شصت سال زحمت کشیده، حالا که کمر خم کرده است، جامعه هم کمی خم شود؟ آیا توقع زیادی است که بخواهیم بیمه ها، سازمان های رفاهی، مسئولان شهری و روستایی، کمی پایین بیایند و لااقل به اندازه روزنامه ها، دل بدهند به این نسل خسته؟  
حال امروز خوش نیست، چه رسد به فردا؛ فردایی که خبرهایش همین امروز هم رعشه بر تن آدمی می اندازد. بله، ایران پیر می شود، این را آمارها- صادقانه و هشداردهنده- فریاد می زنند، اما هنوز انگار گوش ها سنگین است برای شنیدن. دست ها تردید دارند برای نوشتن یک برنامه جامع که سالمندان را تحت پوشش بگیرد. نمی دانند تا پلک بتکانند، خودشان هم به این جمع اضافه خواهند شد.  
تازه سالمندان امروز تکیه شان به نسلی است که حرمت بزرگ تر را نگه می دارند. هنوز آسایشگاه سالمندان در شهرهای کوچک، یک کلمه غریبه است؛ هرچند همین حالا هم در شهرهای بزرگ، کابوس را معنا می دهد. هنوز «احترام به سالمند» شعار زیبایی است که بر قاب دیوار نصب می شود، نه در قاب نگاه ما. اما فردا که برسد، نه در شهرهای کوچک که در روستاها هم شاید آسایشگاه با پنجره های پرحسرت برپا شود؛ شتابی که در جامعه روزافزون می شود، این را پیش رو می آورد.  
بله، درد است، آقا! و این درد، فقط درد سالمندان نیست؛ درد ماست اگر ندانیم با پدران و مادرانمان چه باید بکنیم. اگر ندانیم امروز که نگاهشان را بی جواب می گذاریم، فردا کسی نخواهد بود که نگاهمان کند. ما که دریغ می کنیم از توجه به این قشر بی گناه، آیا آماد ه هستیم برای فرداهای بی نگاه؟ خلاصه اینکه دل بسوزانیم تا فردا خودمان نسوزیم.

پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->