روزی که دنیا به آخر رسید

حبیبه جعفریان
نویسنده و روزنامه‌نگار

دستشویی طبقه بالا آب داده توی خانه ما. اخلاق من، که همین‌طوری در حالت عادی هم تعریفی ندارد، سگی سگی است. سر کار نمی‌روم. با مامور اداره برق که آمده کنتور را ببیند و همیشه اولین و تنها زنگی که می‌زند زنگ واحد ماست، پشت آیفون دعوایم می‌شود. و به همسایه بغلی که همین لحظه آمده سوال کند که تلفن ما هم قطع است یا نه و عروس هلندی خوش‌الحانی دارد که روزهای دیگر با آوازش کیفم کوک می‌شود، یادآوری می‌کنم که آپارتمان جای نگهداشتن پرنده نیست و آیا نمی‌تواند کاری کند که این مرغ باغ ملکوت کمتر از خودش صدا دربیاورد؟ و او قاعدتا از لحن من و حرفم ناراحت می‌شود. اصلا حواسش نیست که دستشویی طبقه بالا آب داده توی خانه ما و برای من دنیا به آخر رسیده.

پریشب با سه نفر از دوستان قدیم و ندیم از این قرارهای کافه‌ای گذاشتیم. توی حیاط کافه نشستیم. با ماسک. خود همین وضع کافی بود که سنگ بنای معاشرت آن شب بدیهی باشد که بر چیست: «دنیا به آخر رسیده». توی راه برگشت، راننده اسنپ هم نسخه خودش را برایم تعریف کرد. بدیهی است که از چی.

آقای گودرزی روی چهارپایه‌ لق ایستاده. نصف تنه‌اش توی سقف دستشویی است و به این کسی که پایین پایش دارد گچ را توی آب می‌ریزد، بدون اینکه گچ، تغار آب یا او را ببیند، می‌گوید: «نریز دیگه. این دو دقیقه‌ دیگه خودشو می‌گیره خوب می‌شه.» بعد انگار رازی را درباره یکی از کسان و عزیزانش با ما در میان گذاشته باشد توضیح می‌دهد: «این از اوناست که زود می‌میره. باید حواست باشه که تا خودشو یه کم پیدا کرد بگی به من.» چه‌طور ممکن است یک نفر بتواند درباره‌ دو کفچه گچ از روی چنین دانایی و محبتی حرف بزند؟ آقای گودرزی در آستانه‌ هفتادسالگی است. زمان جنگ اول در دزفول و بعد در اصفهان با هوانیروز به عنوان نیروی جهادی فنی کار می‌کرده. یک بار هم شیمیایی شده. الان سال‌هاست که «اوستا»ست ولی هنوز اگر لازم باشد خودش دست به کلنگ می‌شود. یک جور خوبی از کار ابا ندارد. و وقتی می‌گوید ساعت 7 آنجاست، دو دقیقه به 7 زنگ در را می‌زند. آقای گودرزی 7سال پیش زنش را به‌خاطر سرطان از دست داده و الان با یک پسرش زندگی می‌کند. آن یکی پسرش رفته آلمان. دو سال است. و امروز از یک ساعت پیش که آقای گودرزی از روی آن چهارچایه لق، سکان امور را به دست داشته، چهار پنج‌بار توی واتس‌اپ بهش زنگ زده. آقای گودرزی جواب نمی‌‌دهد. می‌گوید: «مگر نمی‌بیند سر کارم؟» و بعد همان‌طورکه دارد گچی که زود می‌میرد را به زخم این سقف خراب می‌زند، اضافه می‌کند: «لابد دوباره پول‌هاش تمام شده. یکی نیست بگوید پسر! اگه من فردا بمیرم تو توی این دنیا چه کار می‌خواهی بکنی؟»
پسر آقای گودرزی هیچ کاری نخواهد کرد. او فکر می‌کند دنیا به آخر رسیده. آقای گودرزی این را گفت. گفت برای همین رفته آلمان. پسر آقای گودرزی اما مثل ما از این غافل است که دنیا چه در آلمان چه در تهران با آدم‌هایی مثل آقای گودرزی است که به آخر نمی‌رسد‌؛ آدم‌هایی که می‌دانند درباره‌ دو کفچه گچ که زود می‌میرد چطور حرف بزنند و از کار یک جور خوبی ابایی ندارند. آدم‌هایی که می‌دانند دنیا حتی وقتی به آخر رسیده به آخر نرسیده است. چون می‌دانند دنیا همان روزی به آخر می‌رسد که بشود آب در غربال کرد و البرز به کلند برکند و اقیانوس به کفچه پیمود.

پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->