صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پاپوشی که ختم به خیر شد

  • کد خبر: ۱۳۵۸۵۲
  • ۳۰ آبان ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۶
عیسی که دیگر اسمش عیسی نبود و پسردایی من نبود، مسیر زندگی اش عوض شد.

عیسی کم کم داشت بزرگ می‌شد. خب، طبعا من هم بزرگ می‌شدم. عیسی که دیگر اسمش عیسی نبود و پسردایی من نبود، مسیر زندگی اش عوض شد. چطور؟ الان می‌گویم؛ تازه علی اسکندری، رزمی کار مشهور، از چین برگشته بود. مجوز باشگاه نداشت و زیرزمینی باشگاه کونگ فو آزاد زده بود؛ یعنی امتیازی نبود. مثل رینگ خونین می‌زدند و عیسی جذب باشگاهش شده بود. اسکندری زندگی عیسی را عوض کرد.

ورزش مسیر زندگی عیسی را عوض کرد. من از کجا متوجه شدم؟ وقتی توی یک دعوای گروهی به هوای عیسی بلبل زبانی کردیم، عیسی خودش را از دعوا کشید کنار و ما حسابی کتک خوردیم. با تن آش ولاش اعتراض کردم که چرا نیامدی از ما دفاع کنی؟ گفت:
- ما قرار نیست از این فنون، توی کوچه و خیابون استفاده کنیم.
- خب، نمی‌تونستی اینا رو قبلا بگی؟

آن زمان یک شعبه سنگ بری هوشیار نزدیک خانه دایی بود. عیسی هر روز می‌رفت از سنگ بری سنگ می‌آورد و تا شب با دست می‌شکست.

یک روز رفتم دیدم یکی از دختردایی‌ها دارد عیسی را که به درخت بسته شده است، با چوب می‌زند و گریه می‌کند. عیسی هی داد می‌زد و‌ می‌گفت بزن و خواهرش هی گریه می‌کرد و هی با دسته بیل می‌زد به شکم عیسی.
عیسی می‌گفت:
- روزی پنج تومن بهش می‌دم که بزنه به شکمم. حالا می‌گه نمی‌زنم. رحمش میاد. منم می‌گم غلط کردی! قرارداد داری.

شخصیت عیسی عوض می‌شد و،  چون کار می‌کرد، پول هم داشت. پنج تومان به من داد که یک صبح تا ظهر به او یاد بدهم کفش هایش را راسته پایش کند!

عیسی رفت سربازی و،  چون رزمی کار بود، از صفر چهار بیرجند اعزام شد به صفر دوی تهران و از آنجا رفت هوابرد شیراز و بعد از ۱۸ ماه آموزش سخت، سر سوراخ کردن کلاهش با تیر جنگی، بقیه سربازی اش را در نانوایی خدمت کرد تااینکه دوباره یک اتفاق دیگر افتاد.

اواخر سربازی اش بود و زودزود به مرخصی می‌آمد. اما همیشه سر وکله اش زخمی بود، بد هم زخمی بود. می‌گفت داریم دوره‌های تجدید آموزش می‌بینیم، اما قصه چیز دیگری بود. بعد از چند وقت، ماجرا را تعریف کرد؛  با یکی از دوستانش توی سفر یک کیف مشترک داشته است.

از شیراز که می‌آمده، نیروی انتظامی برای بازرسی، جلوی اتوبوس را‌ می‌گیرد و مسافر‌ها که پیاده می‌شوند، از داخل کیف عیسی و دوستش، نیم کیلو تریاک پیدا می‌کنند. بازداشت می‌شوند و مات ومبهوت می‌افتد وسط یک ماجرای تازه.

واقعا تریاک مال آن‌ها هم نبوده. آخرش یک وکیل تسخیری برایشان می‌گیرند.

این‌ها گریه می‌کنند و‌ می‌گویند به خدا مال ما نیست. می‌گوید کیف اینا رو بیارید! می‌آورند و‌ می‌پرسد: مثلا این زیرپوش مال کیه؟
عیسی می‌گوید: مال منه.
- این کلاه مال کیه؟
- اون مال منه.
خلاصه آخرش یک گوشه شناسنامه می‌ماند. وکیل، شناسنامه‌های آن‌ها را بررسی می‌کند، می‌بیند شناسنامه هایشان سالم است.

ناگهان عیسی می‌گوید:
_ همراه ما یک نفر دیگه را هم گرفته بودن که کارت شناسایی جعلی داشت.

دادگاه آن بنده خدا را دعوت می‌کند و‌ می‌گوید با در دست داشتن شناسنامه بیا دادگاه. وقتی می‌آید، می‌بینند گوشه شناسنامه اش نیست. همین طور که تریاک‌ها را‌ می‌انداخته داخل کیف بچه‌ها و با عجله زیپ کیفشان را‌ می‌بسته است، گوشه شناسنامه اش لای زیپ گیر می‌کند و... خلاصه آمد ماجرا را برای همه تعریف کرد.
شوهرخاله من روز دادگاه با عیسی رفت.

قاضی گفته بود: شکر خدا متهم اعتراف کرده است و شما مرخصید.
شوهرخاله من بلند شده و گفته بود: همین دیگه؟ برید؟ این بچه‌ها دو ماه زندانی بودند!
قاضی گفته بود: افسر نگهبان! این سه نفر رو ببر تا به شکایتشون رسیدگی بشه.

عیسی می‌گوید من بلند شدم و گفتم:
- آقای قاضی! من اصلا این آقا رو نمی‌شناسم. ما هیچ شکایتی از کسی نداریم، فقط بذارید ما بریم!
قاضی خنده اش می‌گیرد و‌ می‌گوید: پرونده شما بسته شده.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.