صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سقوط درخت گردو با آقای شاه نظری

  • کد خبر: ۱۵۰۶۴۷
  • ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۰
اینکه چطور شد من نامه رسان طرقبه شدم و حدود پنج سال نامه‌های مردم طرقبه را رساندم خودش حکایت متفاوت و جالبی است.

اینکه چطور شد من نامه رسان طرقبه شدم و حدود پنج سال نامه‌های مردم طرقبه را رساندم خودش حکایت متفاوت و جالبی است. قصه خیلی ساده رخ داد. من از بس نامه می‌بردم اداره پست یک روز آقا رضا آذرسرشت گفت:
- میای نامه رسون طرقبه بشی؟
و من قبول کردم. اول به خاطر اینکه یک مزدی بگیرم و دیگر اینکه یک موتور داشته باشم.
اما قصه آقای علی اکبر شاه نظری که این ماجرا زمان خودش خیلی معروف شد برمی گردد به همان دوران نامه رسانی.
ما یک درخت گردو داشتیم که این خیلی قلب بود (یعنی سخت بود) سه نفر نمی‌توانستند این درخت را بغل بگیرند. برای همین بیشتر جوز تکان‌ها از درخت می‌ترسیدند و بعضی هم می‌گفتند می‌تکانیم به نصفه (آن زمان از این حرف‌ها نبود. اصلا نصفه از درخت ما شروع شد.)

مادرم اصلا به این ظلم رضایت نداشت.
یک روز گفت: علی اکبر شاه نظری گفته من میام درخت گردوی شما رو می‌تکونم. ۵ هزار تومن.
من گفتم: واقعا می‌تونه؟
گفت: لابد می‌تونه دیگه.
نزدیکای ساعت ۱۰ دیدم مادرم گرد و خاکی و پریشان با چشم اشکبار آمد اداره پست.
گفتم: چی شده؟
- آقای شاه نظری از درخت افتاد.
- چی شد؟ مرد؟
- نه از درخت نیفتاد با درخت افتاد.
- یعنی چی؟
- آقای شاه نظری تا رفت روی درخت ناگهان درخت به اون عظمت از روی زمین قلم شد و با آقای شاه نظری رفت تو باغ پسر عمه ممدت.
- یعنی چی؟ الان چی شده؟
- یک گرد و خاکی به پا شد که تا چند ثانیه ما هیچی نمی‌دیدیم. بعد از توی گرد و خاک آقای شاه نظری رو دیدیم که چند قدم اومد این طرف‌تر و نشست. حسین میلان گفت پتو ببرین جمعش کنید.
- الان کجاست؟ حالش چطوره؟
- تو ماشینه.
دویدم توی خیابان. آقای شاه نظری عقب ماشین آقای موزنی نشسته بود و ظاهرا حالش بد نبود.
- آقای شاه نظری حالتون چطوره؟
- خوبم. فقط یک مقداری فکم درد می‌کنه. من رو ببرید خونه.
من دیدم اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد تا عمر داریم باید خودمان را لعن و نفرین کنیم. پس گفتم: نه باید ببریمت دکتر ببینه.

راه افتادیم و رفتیم پیش شکسته بند معروف مشهد که کنار باغ نادری خانه اش بود و ملت شکسته بسته را درمان می‌کرد. تا آنجا آقای شاه نظری یک بند از معجزه خداوند می‌گفت:
- خدا به شما بچه یتیم‌ها رحم کرد. اگه من می‌مردم یک عمر باید خرج خانواده من رو می‌دادید. دوتا شاخه رو گرفتم و عین دوچرخه اومدم پایین.
خانه شکسته بند که بهش می‌گفتند دکتر، شلوغ بود. یکی دو نفر دستشان شکسته بود و یکی دو نفر پایشان و چند نفر انگشت و گردن و جا‌های دیگر.
آقای شاه نظری به مجردی که وارد شد شروع کرد:
- خدا به این بچه یتیم‌ها رحم کرد. اگه من می‌مردم یک عمر باید خرج خانواده من رو می‌دادن. دوتا شاخه رو گرفتم و عین دوچرخه اومدم پایین.
شکسته بند که دید یک نفر دارد آنجا حرف می‌زند خیلی زود ما را پذیرفت که شرمان را کم کند.

بعد از معاینه فک آقای شاه نظری گفت:
- متأسفانه فک ایشون شکسته. من شکسته بند هستم و ایشون باید بره پیش یک متخصص که عمل جراحی کنه.
رنگ از رخسار من و آقای شاه نظری پرید و بعد گفت: شما نباید حرف بزنی، چون بین استخوان‌ها اگر فاصله بیفته دیگه نمیشه کاری اش کرد.
آقای شاه نظری گفت:
- من نمی‌تونم هیچی نگم این اتفاق معجزه بود.
آقای افتخاری یک روسری آورد و فک آقای شاه نظری را بست
- حالا حرف بزن!
ولی مگر می‌شد جلو آقای شاه نظری را گرفت؟

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.