من پنج سال نامه رسان بودم و سه بار گذارم افتاد به بیمارستان امدادی. دفعه اول با دو نفر از بچهها شرط بستیم از دو راهی کلاته آهن و دهبار تا دور فلکه با موتور خاموش بیاییم. طرقدر را به راحتی رد کردیم. (آن موقع طرقدر میدان نداشت و شلوغ نبود) روی پل سرعت گرفتم و جلو بهداری را رد کردم و نرم نرمک تا میدان صاحب الزمان (عج) رسیدم. وقتی داشتم خوشحالی میکردم یک ماشین عقب عقب آمد و من آرام خوردم عقب ماشین.
بنده خدا گفت:
- چیزی نشدید؟
- نه شما بفرمایید
ناگهان دوستم گفت: پات داره خون میاد.
پاچه شلوارم را دادم بالا. دیدم ساق پایم شکاف خورده است. سریع من را رساندند بیمارستان امدادی. خانم دکتر شیفت گفت:
- شکسته. ببرید اتاق عمل.
گفتم: اگر شکسته من چرا درد ندارم؟ الان یک ساعت گذشته، اما من هیچ دردی ندارم.
- من میفهمم یا شما؟
عکس گرفتم و رفتم سمت اتاق عمل. اتاق عمل که نبود.
آدمها را جلو هم عمل میکردند. دو سه ساعت در اتاق عمل بودم و نوبت من نشده بود.
من وحشت کرده بودم. به پرستاری که میخواست من را آماده عمل کند گفتم: دستم به دامنت یک دقیقه به حرف من گوش کن. الان چهار ساعت از حادثه گذشته و حتی درد زخم من هم تموم شده. پای من نشکسته فقط یک نگاه به عکس من بیندازید.
پرستار نگاهی به عکس من انداخت و به دکتر گفت:
- آقای دکتر پای این آقا نشکسته.
- خیلی خوب بخیه کن بفرست بخش.
یعنی اگه بیهوشم میکردند حتما کار به پلاتین میکشید و حتما اگر میدیدند نشکسته میشکستند!
من عادت داشتم اول صبح روزنامه ادارات را با موتور میبردم. به ترتیب بخشداری، شهرداری، پاسگاه و دور میزدم بلندی قلعه را میآمدم بالا. یک روز ظاهرا مشغول آسفالت بلندی قلعه بودند و جاده را دوطرفه کرده بودند. من از اداره پست راه افتادم بی خبر از همه جا. هنوز این بستنی فروشیها و خیریه حمزه و ... باغ بود و جاده خیلی باریک بود. سرپیچ با یک پاترول شاخ به شاخ شدیم و دو متر رفتم روی هوا و ...
یک بار هم نزدیک شریعتی به هوش آمدم که قبولم نکردند، یک بار هم وسط عمل در امدادی به هوش آمدم و دوباره بی هوش شدم. زانویم آسیب دیده بود و انگشتم چندتا بخیه خورده بود. تا مدتها درست نمیتوانستم راه بروم.
دفعه آخر به عنوان متهم رفتم بیمارستان امدادی، چون یک بچه را زیر گرفته بودم. البته خودم از بچه بیشتر آسیب دیده بودم. بچه این قدر حالش خوب بود که ترسیدند شاید خون ریزی مغزی کرده باشد. گفتند احتیاطا بروم امدادی. رفتیم امدادی عکس گرفتند.
دکتر گفت: این بچه از منم سالم تره.
تا آمدیم بیمارستان را ترک کنیم نیروی انتظامی پرسید: ماجرا چی بوده؟ بابا بزرگ مصدوم، ماجرا را لو داد و من را انداختند توی بازداشتگاه. آنجا چند نفر بودند از جمله آن آدمها حساب یکی فرق میکرد میگفت تا حالا هشت نفر را کشته است. من را به همان فرد دستبند زدند و بردند بازداشتگاه نیروی انتظامی در بولوار ملک آباد. خلاصه، چون شاکی خصوصی نداشتم ولم کردند. (هر کدام از این داستانها کلی شرح و تفصیل داشت. نمیخواهم سر شما را درد بیاورم)
سالها بعد از پایان کارم در اداره پست همچنان موتور سوار میشدم.
دوسال پشت سر هم به عنوان موتور سوار نمونه انتخاب شدم. سال دوم سید احمد پورموسوی به عنوان خبرنگار مهر با من مصاحبه کرد و پرسید:
- چه حسی داری که دوسال موتور سوار نمونه طرقبه شدی؟
- گفتم خیلی حس خوبی دارم و واقعا به این نتیجه رسیدم که بالأخره باید برم گواهینامه بگیرم.