بی سر و صدا آمدیم و بی سر و صدا رفتیم. روز اول گفتیم بچهها اگر ما کاری نتوانیم بکنیم دیگر در این شهر (طرقبه) هیچ کس کاری نمیتواند بکند. هیچ کار مستقلی توی این شهر به جایی نخواهد رسید. میخواستیم اولین مرکز فرهنگی و هنری خصوصی شهر را راه بیندازیم! ما یک عده جوان بودیم که انگیزه داشتیم برای شهرمان کار کنیم. بچههای همین مردم بودیم، اما تنها بودیم. کاش اگر کمکی به ما نمیکردند سنگی هم پیش پایمان نمیانداختند.
باقر برزگر گفت:یک ساختمان داریم وسط بلندی قلعه میتوانیم آنجا را به مرکز فرهنگی هنری یاسین تبدیل کنیم.
فردایش رفتیم ساختمان را دیدیم و دست به کار شدیم. دیوارهای بیرونی ساختمان را رنگ کردیم. فضای کلاسها را آماده کردیم و قبل از آن، رفتیم دنبال مجوزهای لازم. اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی یک مجوز موقت به ما داد که باید بعد از مدتی تمدید میشد. کلاسهای متنوع قرآن، زبان، موسیقی، آواز، عکاسی و...
شبانه روز وقتمان صرف کلاسها میشد. شیفت صبح خانمها بودند و شیفت بعد از ظهر آقایان. استاد باغبان برای کلاس آواز، آقای دیده بان کلاس عکاسی و.
حس خوبی داشت. حس مؤثر بودن و تلاش برای اثبات تواناییها. با خودمان گفتیم ممکن است اول ضرر کنیم، ولی بالأخره مردم به ما رو میکنند. ما را میبینند. آن روزها نه فضای مجازی بود و نه اینترنت. تمام تلاش ما ارتباطهای رو در رو بود. فقط عیب ما این بود که میخواستیم کار فرهنگی کنیم نه کار اقتصادی، اما گویا باید اول پول دار میشدیم بعد کار فرهنگی میکردیم.
ویژه نامهای برای روز عاشورا بین مردم توزیع کردیم با نام «خورشید در قتلگاه» که مردم استقبال خوبی از آن کردند فقط یک ایراد داشت؛ یک مطلب زیبا از دکتر شریعتی در بین شعرها و مطالب شهید مطهری و علی معلم و... آورده بودیم. به ما حمله شد. از ما شکایت شد. از یک طرف بنیه اقتصادی ادامه فعالیت را نداشتیم از یک طرف دیگر مجوز دائم ما را ندادند. من به دادگاه رفتم. پروندهای در جریان بود و متهم داشت به خاطر جرمی که مرتکب شده بود محاکمه میشد.
من هم احساس کردم به خاطر آوردن نام شریعتی و نه به خاطر سخن شریعتی محکوم میشویم. ما تعهد دادیم. بعد آمدیم. سرخورده بودیم. کوفته بودیم. درمانده بودیم. خسته بودیم. بی پول بودیم. دیگر پول نداشتیم. ما اگر تاجر بودیم که هنرمند نمیشدیم. ما از همه طیفهای فکری دور هم جمع شده بودیم. از مصطفی پورموسوی تا علی اکبر ترابیان. بعد ماندیم و بدهیهای بزرگ (بدهیها برای ما بزرگ بود. برای ما که کارگری میکردیم. برای ما که دانش آموز و دانشجو بودیم.)
بدهیها تقسیم شد. مرکز تعطیل شد. تا مدتها به همدیگر بدهکار بودیم. نمیتوانستیم از خجالت هم در بیاییم.
اما در مورد من. من دیگر اعتماد به نفسم را از دست دادم. دیگر هرگز وارد هیچ کار اقتصادی و بزرگی نشدم. یا اگر شدم آن پروژه با شکست
روبه رو شد. دوستان یک مبلغی میگیرم و توی هر پروژهای که شما میخواهید وارد شوید، وارد نمیشوم. میل خودتان است اگر مبلغی به من پرداخت نکنید خدا شاهد است وارد میشوم و پروژه را به شکست میکشانم. میل میل شماست. من در امور اقتصادی نفرین شده ام.