شکسته بند، فک آقای شاه نظری راجا انداخت. ولی مگه میشد جلو آقای شاه نظری رو گرفت؟ او با فک بسته هم حرف میزد. خلاصه به آدرسی که افتخاری داده بود، مراجعه کردیم. پزشک متخصص گفت:
- چی شده؟
گفتم: آقای دکتر فلانی گفتن فکشون شکسته.
- دکتر فلانی کیه؟ آها، اون شکسته بنده؟ اون چی میفهمه؟
پس از معاینه گفت: بله، شکسته!
+ خب باید چه کار کنیم؟
- ما یک پلاتین از دو طرف میکنیم توی فکشون و پیچ میکنیم به جمجمه شون. تا یک سال باید همین جور باشه و فقط مایعات بخورن. تا آخر عمر هم نمیتونن کارگری کنن و بیل و کلنگ بزنن. چون هزینه عمل زیاد میشه، ببرین بیمه شون کنین. البته نمیشه فقط بیمه شون کرد. شما باید همه اعضای خانواده شون رو بیمه کنین.
این بار من داشتم پس میافتادم. خودم را کنترل کردم و آمدیم داخل ماشین. آقای موزنی که در این مدت همراه ما میآمد، چون حالم را دید، گفت: آقای شاه نظری عمل نکنی ها! یکی از اقوام ما پاش شکسته بود، عمل کرد، مرد!
آقای شاه نظری گفت: نه، من بمیرم هم عمل نمیکنم. مگه دیوونه ام؟
من با وجود اینکه دل توی دلم نبود، گفتم: نه آقای شاه نظری، باید عمل کنین.
خلاصه تا طرقبه همه در سکوت بودیم و متفکر حال و روزمان حتی آقای شاه نظری که دیگر از معجزه نمیگفت.
پس از چند روز با یک جعبه شیرینی رفتم خانه آقای شاه نظری. همسرش در را باز کرد.
گفتم: اومدم شناسنامه هاتون رو بگیرم برای بیمه.
خانم شاه نظری گفت: آقای رفیعا! چندروزه یک بند میگه من عمل نمیکنم. تازه گفته اگه رفیعا اومد، نذار بیاد توی خونه.
من خوش حال بودم و وجدانم راحت.
پس از شش ماه سر میدان محمدیه دیدمش. داشت قصه را برای مردم تعریف میکرد: خدا به این بچه یتیما رحم کرد. اگه من میمردم، یک عمر باید خرج خونواده من رو میدادن. دوتا شاخه رو گرفتم و عین دوچرخه اومدم پایین.
گفتم: آقای شاه نظری! چطوری برادر؟
- خوبم آقای رفیعا. فقط وقتی با دندونام پوست گردو رو میشکنم، یه خورده درد میکنه!
گفتم: مرد حسابی! من که سالمم با فکم از این کارا نمیکنم.
-، ولی من قبلا از این کارا میکردم، درد نمیکرد.
خلاصه یک سال بعد در یک زمستان سرد شوهرخاله بی بی سلطانم، اوستااصغر نقاش، عمرش را داد به شما. عقب نیسان داشتم تابوت میبردم ویلاشهر که آقای شاه نظری من را دید و گفت: کی مرده؟
- اوستا اصغر.
+ای داد بیداد. رفیقمون بود. منم میآم.
پسرخاله ابراهیم میلرزید و گریه میکرد. آقای شاه نظری رفته بود کنارش و داشت تسکینش میداد: منم داشتم میمردم. خدا به این بچه یتیما رحم کرد. اگه من میمردم، یک عمر باید خرج خونواده من رو میدادن. دوتا شاخه رو گرفتم و عین دوچرخه اومدم پایین.
خلاصه قصه ما با آقای شاه نظری عزیز ادامه داشت تا اینکه یک روز گفتند آقای شاه نظری داشت با موتور از باغش در جاده کاخ میآمد که یک ماشین بهش زد و فرار کرد. آقای شاه نظری به نامردی مرده بود. خدا رحمتش کند، چقدر مهربان و با گذشت بود.