سعید روستایی و پیمان معادی در فهرست رای دهندگان اسکار هشدار وزیر فرهنگ درباره صداهای تفرقه‌افکنِ پس از جنگ چرا آهنگ «بوم، بوم، تل‌آویو»؛ در پاسخ حملات موشکی ایران به اسرائیل جهانی شد؟ + ویدئو نقدی بر وضعیت کنونی شعر آئینی | احساسات و گریه در شعر سوگ‌محور باید همراه محبت ولایت و شعور باشد برگزاری نشست انتقال تجربه با حضور عادل تبریزی در سینما هویزه مشهد شعر افشین علا خطاب به رژیم صهیونی | عاقبت بیت‌المقدس را رها خواهیم کرد فریبرز عرب‌نیا: ترجیح می‌دهم در کنار مردم کشور عزیزم باشم + فیلم سریال محرمی «جایی برای همه» روی آنتن شبکه دو + زمان پخش آمار فروش سینماها در روزهای جنگ بین اسرائیل و ایران اکران سیار فیلم‌های کودکانه در مشهد کارگردان فیلم بعدی «جیمز باند» مشخص شد «کاتیا فولمر» ایران‌شناس آلمانی درگذشت فصل پایانی سریال «اسکویید گیم» در راه است تکرار سریال «مختارنامه» از شبکه آی‌فیلم (محرم ۱۴۰۴) + زمان پخش قدردانی سخنگوی پلیس از اصحاب قلم در دوران جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران | عزیزان رسانه، گل کاشتید، دستانتان را می‌بوسم برنامه‌های حمایتی وزارت فرهنگ و ارشاد برای جبران خسارات گروه‌های موسیقی و نمایشی اجرای باشکوه ارکستر سمفونیک تهران در میدان آزادی حسام خلیل‌نژاد، بازیگر سینما و تلویزیون: اگر امروز هنری هست، میراث شهیدان است فیلم‌های آخر هفته تلویزیون (۵ و ۶ تیر ۱۴۰۴) + شبکه و زمان پخش
سرخط خبرها

پستچی عاشق

  • کد خبر: ۱۶۰۸۵۱
  • ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۰
پستچی عاشق
برای اولین بار توی عمرم مِهر یک دست به دلم نشست و احساس کردم، یک دل نه صد دل، عاشق دست و صدا شده ام.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

وقتی آدم بخواهد عاشق بشود، این جوری می‌شود دیگر. همه اش تقصیر رفقای ناخلف بود. هی توی گوش ما خواندند و هی دلیل آوردند که:
- تو دیوونه ای، این همه امکانات داری برای عاشق شدن...
- اصلا می‌تونی خودت نامه رو ببری، تحویل بدی و نامه جدید بگیری.
- می‌تونی به بهانه نامه دادن، یا آدرس پرسیدن، باهاش حرف بزنی.
- یک فکری برای خودت بکن، بی مایه فطیره.

خیلی عصبانی شده بودم:
- دست شما درد نکنه، این بود جواب مهر و محبت ما؟ تقصیر من بود که نامه تو رو بردم، دادم به خود دختره؛ و بعد یک دلخوری ساده...، اما یک حس ته دلم می‌گفت:
- راس می‌گن دیوونه، ... برای چی عاشق نمی‌شی؟... تو منتظر عشق افلاطونی موندی که چی بشه؟ شاید اصلا به سراغت نیاد... حالا که امکانات دستته خوب برو دنبالش.

مدت زیادی توی این فکر بودم که چطور آدم عاشق می‌شود، اما سوژه پیدا نمی‌شد...  آخر فکرش را بکنید، جایگاه یک پستچی تو یک شهر کوچک چیست؟ کسی نمی‌دانست من دانشجویم و خیرسرم دارم لیسانس می‌گیرم. یادم می‌آید یک روز مادری داشت پسرش را که درس نمی‌خواند، نصیحت
می‌کرد.
وقتی چشمش افتاد به من گفت:
- ببین نَنِه اگه درس نخونی، باید مثل این بدبخت توی کوچه‌ها بالا و پایین بری.

خلاصه؛ کمتر نگاهی بود که با ما از سر مهر باشد...، اما از جایی که بالأخره جوینده یابنده است، توی آن بعدازظهر گرم، پشت در یک خانه، اتفاقِ ساده‌ای رخ داد که زندگی پستچی؛ متحول شد! نامه از برادر سوژه که بندرعباس کار می‌کرد رسیده بود... زنگ زدم، صدای لطیفی از پشت در گفت: کیه؟ بفرمایید؟
عرض کردم:
- یک نامه از بندرعباس رسیده.

در، نیمه باز شد و یک دست بیرون آمد که زندگی مرا متحول کرد. برای اولین بار توی عمرم مِهر یک دست به دلم نشست و احساس کردم، یک دل نه صد دل، عاشق دست و صدا شده ام. دیگر نفهمیدم چطوری نامه‌های بعدی را تحویل دهم. هرچه بیشتر به دست فکر می‌کردم، بیشتر احساساتی می‌شدم. قضیه را با بچه‌ها در میان گذاشتم. همه می‌خواستند بدانند سوژه کیست. اما نگفتم. فقط با آن‌ها احساس همدلی می‌کردم. دیگر مثل همیشه شنونده نبودم. حالا من هم حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم.

آن روز وقتی کیسه پست خالی شد، به شدت دنبال نامه‌ای از بندرعباس بودم، برای همین خیلی دیر متوجه نامه رضا شدم. رضا رفیقم بود، باز هم از زندگی نالیده بود... باز هم گله کرده بود. دیگر حوصله ام از دست این پسر سر آمده بود، از بس ناامید بود، حالا بعد از این همه مدت؛ اول عاشقیِ ما باز آن نامه فرستاده بود و از قرض و بدبختی صحبت کرده بود.

یک فحش نامه‌ای برایش تنظیم کردم. یک جوری که دیگر نخواهد ریخت و قیافه من را ببیند. چون حالا که من داشتم زندگی تازه‌ای را شروع می‌کردم، اصلا دوست نداشتم، صحبت از ناامیدی بشود.

سعید- عاشق حرفه‌ای – می‌گفت:
- حالا دفعه دیگه که نامه داداشش رسید، تو هم یک نامه عاشقانه بنویس و بهش بده.

خدایا چه مصیبتی بود. یک هفته نشستم به انتظار. نامه‌ای نوشتم که مجنون برای لیلی ننوشته بود. چنان با آب و تاب از عشق و زندگی صحبت کردم که اگر دختری یک روز این جوری نامه‌ای برایم می‌فرستاد از خوشحالی خودم را می‌کشتم.

یادم نمی‌رود روزی که نامه برادرش رسید، یکی از عجیب‌ترین روز‌های عمرم بود، خوشحالی با دلهره، وحشت با شوق و امید با حیرت در هم آمیخته بود. از اداره تا کوچه آن ها، شاید بیست بار می‌خواستم تصادف کنم، وقتی زنگ زدم و آن دست رؤیایی از پشت در پیدایش شد و آن صدای شفاف گفت:
- کیه بفرمایید؟
تازه فهمیدم دیگر از دست رفته ام، عاشق شده ام و کار تمام است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->