صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

شعر گفتن روی موتور

  • کد خبر: ۱۵۵۳۰۴
  • ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۶
من از آن دست آدم‌ها – اوه ببخشید! – از آن دست شاعر‌ها بوده ام که هرجا رفته ام قلم همراهم بوده...

خیلی بد است آدم توهم شاعری داشته باشد، دانشجو باشد و از آن طرف نامه رسان افتخاری یک دفتر پست منطقه‌ای. صبح تا ظهر نامه رسانی و بعد بدون نهار، گازش را بگیرد و برود دانشکده، در عین حال شعر گفتن روی موتور و نصف شب برگشتن به شهر و دیار با همان موتور... مثل یک سفرنامه خیالی که قهرمانش نه تنها قهرمان نیست که خل و چل هم هست.

من از آن دست آدم‌ها – اوه ببخشید! – از آن دست شاعر‌ها بوده ام که هرجا رفته ام قلم همراهم بوده... نه اینکه بخواهم این موضوع را برای خودم امتیاز بدانم، بلکه برعکس معتقدم این بی مایگی آدم را می‌رساند، چرا؟... مثلا سر کلاس جای شعر گفتن است؟ یا روی موتور در حال حرکت جای شعر گفتن است؟ این برمی گردد به سر شلوغ و اجباری که برای خودم به وجود آورده بودم، که اگر زمین به آسمان می‌رفت باید روزی چند بیت شعر می‌گفتم و اگر چیزی نمی‌نوشتم خوابم نمی‌برد. می‌ترسیدم بگویند، فلانی مرده.

روی باک موتور، یک کش انداخته بودم که نامه‌ها را می‌گذاشتم زیرش تا جلو چشم باشد و وقتی به آدرس‌های مورد نظر می‌رفتم راحت‌تر نامه را بردارم. وقتی به دانشکده می‌رفتم، توی سرما و توی گرما. کاغذی، زیرکش، روی باک، همان جای همیشگی می‌گذاشتم و در حال حرکت شعر می‌گفتم.

آن‌هایی که شاعرند می‌فهمند وقتی آدم یک سوژه ناب، با یک قافیه و ردیف منحصر به فرد پیدا می‌کند، چه ذوقی دارد. اگر توی خلوت باشد که بالا و پایین می‌پرد، شاید بیشتر از اینشتین موقع کشف بمب اتم و ادیسون موقع اختراع چراغ برق! ورجه وورجه می‌کند. ولی روی موتور این خوشحالی نمی‌تواند شکل واقعی خودش را داشته باشد، مگر آدم فقط گاز بدهد، بوق بزند، جیغ بکشد. اما همان طوری که همه قوانین طبیعی خدشه پذیر است، خوشحالی روی موتور هم می‌تواند، شکل و قیافه خاصی پیدا کند.

آن روز گرم، بعد از تمام شدن کلاس، تازه یادم آمد امروز پنجشنبه است و باید بروم جلسه شعر، بنابراین وقتی موتور روشن شد، مثل اینکه چراغ ذهن من روشن شده باشد، یک سوژه ناب که اصلا به پایان نرسید، ترکید توی مغزم و یک دستم به قلم و یک چشم به جاده و یک چشم به باک شروع کردم به نوشتن. یک دفعه در حالی که از خوشحالی داشتم دست هایم را به هم می‌زدم، یک پسربچه یک راست از توی کوچه مثل باد با دوچرخه آمد توی خیابان، من رفتم ترمز بگیرم، چرخ عقب موتور سر خورد و زد زیر دوچرخه و بچه و من با هم معلق زنان ولو شدیم توی خیابان، آن هم بعدازظهر تابستان.

پسربچه یک ناله‌ای کرد بعد بلند شد، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، صاحب یک تاکسی تلفنی دوید طرفم و مچ دستم را گرفت که فرار نکنم و همه اهل محل را صدا زد... از آن طرف بابای پسر از راه رسید و چهارتا کشیده آبدار زد توی صورت پسرش:
- روزی صد تا بلا سر من میاد...  سر این دوچرخه لعنتی؛ و یک لگد به دوچرخه زد.
- آقا نزنید... تقصیر من بود!
نه آقا این حرفا چیه؟... گمشو برو خونه؛ و دوباره یک پس گردنی به پسرش زد.

صاحب تاکسی تلفنی پرید وسط ماجرا و با کنایه خاصی گفت:
-‌ای آقا این موتورسوار‌ها کار هر روزشان است... اگر می‌دیدی چه جوری رانندگی می‌کرد... خدا قسمت نکند.
کم کم سوزش عجیبی را احساس کردم، قوزک دستم بدجوری زخمی شده بود و داشت خون می‌آمد، صاحب تاکسی تلفنی ول کن ماجرا نبود.

- آقا بپر یک آبمیوه بگیر بِدِه بچه بخوره، اگر استفراغ کرد خون ریزی مغزی کرده...
-‌ای آقا این حرفا چیه؟ خون ریزی مغزی کدومه؟

اما کی گوش می‌کرد، پریدم یک ساندیس گرفتم، دادم پسره، پسره که کلی کتک خورده بود و تشنه شده بود، آبمیوه را خورد و هرچه صبر کردیم استفراغ نکرد.

ادامه دارد...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.