سعید روستایی و پیمان معادی در فهرست رای دهندگان اسکار هشدار وزیر فرهنگ درباره صداهای تفرقه‌افکنِ پس از جنگ چرا آهنگ «بوم، بوم، تل‌آویو»؛ در پاسخ حملات موشکی ایران به اسرائیل جهانی شد؟ + ویدئو نقدی بر وضعیت کنونی شعر آئینی | احساسات و گریه در شعر سوگ‌محور باید همراه محبت ولایت و شعور باشد برگزاری نشست انتقال تجربه با حضور عادل تبریزی در سینما هویزه مشهد شعر افشین علا خطاب به رژیم صهیونی | عاقبت بیت‌المقدس را رها خواهیم کرد فریبرز عرب‌نیا: ترجیح می‌دهم در کنار مردم کشور عزیزم باشم + فیلم سریال محرمی «جایی برای همه» روی آنتن شبکه دو + زمان پخش آمار فروش سینماها در روزهای جنگ بین اسرائیل و ایران اکران سیار فیلم‌های کودکانه در مشهد کارگردان فیلم بعدی «جیمز باند» مشخص شد «کاتیا فولمر» ایران‌شناس آلمانی درگذشت فصل پایانی سریال «اسکویید گیم» در راه است تکرار سریال «مختارنامه» از شبکه آی‌فیلم (محرم ۱۴۰۴) + زمان پخش قدردانی سخنگوی پلیس از اصحاب قلم در دوران جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران | عزیزان رسانه، گل کاشتید، دستانتان را می‌بوسم برنامه‌های حمایتی وزارت فرهنگ و ارشاد برای جبران خسارات گروه‌های موسیقی و نمایشی اجرای باشکوه ارکستر سمفونیک تهران در میدان آزادی حسام خلیل‌نژاد، بازیگر سینما و تلویزیون: اگر امروز هنری هست، میراث شهیدان است فیلم‌های آخر هفته تلویزیون (۵ و ۶ تیر ۱۴۰۴) + شبکه و زمان پخش
سرخط خبرها

خاطرات پستچی کتابخانه سیار

  • کد خبر: ۱۵۴۵۲۵
  • ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۸:۵۹
خاطرات پستچی کتابخانه سیار
یک فیلم تلویزیون نشان می‌داد از آقایی که می‌رفت توی روستا‌ها و بین بچه‌های روستا کتاب تقسیم می‌کرد.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

یک فیلم تلویزیون نشان می‌داد از آقایی که می‌رفت توی روستا‌ها و بین بچه‌های روستا کتاب تقسیم می‌کرد، ما هم که یک نامه‌رسان ناسیونال بودیم و دلمان به حال بچه‌های ولایتمان می‌سوخت و دل‌شوره گذران اوقات فراغت آن‌ها را داشتیم، تصمیم گرفتیم همین‌طور که نامه‌هایشان را می‌بریم روستا، عضوگیری کنیم و کتاب ببریم و کتاب بیاوریم، مثل نون ببر و کباب بیار. به همین مناسبت با چند مؤسسه مطبوعاتی تماس گرفتیم. با کانون پرورشی و آموزش و پرورش و اداره ارشاد.

آموزش‌و‌پرورشی‌ها گفتند:
- ما توی مدارسمون کتابخونه داریم.
ارشاد گفت: به توچه؟
کانون هم گفت:
- این قبلا فیلمش ساخته شده.

ما هرچه فکر کردیم از خیر پروژه کتابخانه سیار بگذریم نشد، تازه سست شده بودیم که یک آقایی گفت: کی حاضر است مقداری کتاب به ما هدیه بدهد، خودمان هم چندتایی کتاب داشتیم؛ بنابراین یک صندوق عقب موتور بستیم و راه افتادیم توی روستاها، پیدا کردن عضو برای کتابخانه کاری نداشت، وارد هر روستایی که می‌شدم کلی بچه‌های کوچک و بزرگ می‌ریختند دورم و دنبال موتور می‌دویدند.

آن روز توی اولین روستا، بچه‌ها را دور خودم جمع کردم:

- ببینید بچه‌ها! من از حالا می‌خوام براتون کتاب بیارم... اگر بچه‌های خوبی باشید سعی می‌کنم کتاب‌های بهتری براتون بیارم، به شرط اینکه کتاب‌ها رو تمیز نگه دارید. البته به لهجه خودمان این حرف‌ها را زدم. بچه‌ها از خوشحالی و هیجان نزدیک بود من را از دره پرت کنند توی رودخانه. اولین عضوگیری توی اولین روستا شروع شد، بیشتر از آنی که فکر می‌کردم عضو شدند، این‌قدر غرق کتابخانه شدم که یادم رفت وظیفه دیگری هم دارم. حتی یک روز برگشتم طرقبه و تازه فهمیدم نامه‌ها را تحویل شورا نداده‌ام.

ده، بیست روستا تحت پوشش من بود، وقتی حدودا پانصد جلد کتاب دست بچه‌ها بود، تازه برنامه تحویل و تحول توی ذهنم شکل گرفت، باید مثلا، کتاب‌های بچه‌های مایون پایین را می‌دادم به بچه‌های مایون وسطی و کتاب‌های آن‌ها را می‌دادم به بچه‌های مایون بالا و بعد ازغد، دهبار، کلاته آهن، نقندر، بیلدر، نوچاه، نصوح‌آباد، کنگ، وحیدیه، گلستان، حصار... خودش نیازمند یک مدیریت صددرصد پیچیده و اساسی بود. اصلا یک هیئت امنای کتابخانه‌ای می‌خواست که امکانات تأسیس این هیئت امنا نبود. بیشتر کتاب‌ها یا پاره می‌شد یا آبگوشتی و خورشتی یا دیگر نه عضو کتابخانه پیدایش بود و نه کتاب، از روی اسم باید می‌رفتم خانه آقا و با خواهش و تمنا از پدر و مادرش کتاب را می‌گرفتم.

کارمان شده بود همین. کم‌کم آقای رئیس که اوایل از مدافعان سرسخت کتابخانه سیار بود، از بس اعتراض روستایی‌ها را شنید، شروع کرد به بهانه گرفتن؛ چون یادم می‌رفت نامه‌هایشان را تحویل بدهم و از شکایت آموزش و پرورش بگیرید که: پست را چه به دخالت در امر تربیت و... تا جا‌های دیگر. اما همه این‌ها یک طرف، ماجرای «کوه‌های سفید» هم همان طرف و کلی طرف دیگر؟!
* *
قضیه این جوری بود که چند تا از بچه‌های یکی از روستا‌های نزدیک بینالود، خیلی روح تازه‌ای داشتند، منظم‌تر بودند و علاقه‌مندتر، یک روز که خیلی سرذوق بودم و دماغم چاق بود، کتاب خوبی که خودم دوستش داشتم را روی دست گرفتم و گفتم:
- بچه‌ها من کوچیک که بودم این کتاب رو خیلی دوست داشتم. این کتاب رو با هم بخونید و در موردش فکر کنید.
چند روز از این ماجرا گذشت، یک روز از تحویل نامه‌های بانکی برمی‌گشتم، دیدم دو تا مأمور با رئیس شورای آن روستا توی اداره نشسته‌اند.

تا چشمشان به من افتاد آقای شورا بلند شد که:
- کجایی آقای رفیعا؟ دیدی چه خاکی توی سر ما ریختی... بدبخت شدیم. با دستپاچگی گفتم: چی شده آقا سید؟
- می‌خواستی چه بشه؟... چند تا از بچه‌ها گم شدن، همش هم تقصیر حضرت عالیه.
آقای رئیس نُچ‌نچی کرد و عینکش را جابه‌جا کرد و عرق نشسته روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: آقای شورا بریم روستا شاید خودت یک راهی پیدا کنی؛ و با اشاره به مأمور‌ها گفت که یعنی اگر نیایی به زور می‌بریمت. خلاصه سوار جیپ سید شدیم و به طرف روستا حرکت کردیم. وقتی وارد روستا شدیم، استقبال جانانه‌ای از ما شد.
- می‌دیم چوب توی آستینت کنن... به خدا اگه رجب برنگرده...
ادامه دارد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->