فهمیدم دیگر از دست رفته ام، عاشق شده ام و کار تمام است. با دستپاچگی نامهها را انداختم توی دست دختر و گاز را گرفتم و به حال فرار از معرکه گریختم. تا دو ساعت گیج بودم و تا یک هفته خواب دست میدیدم.
توی این حال و هوا رضا هم باز نامه نوشته بود. به شدت منفعل شده بود. شدیدا اظهار شرمندگی کرده بود و از اینکه من را تا به حال نشناخته بود، معذرت خواسته بود و نوشته بود:
- تو منو بیدار کردی...
من خوشحال بودم که بی پرده باهاش حرف زده بودم و او را با واقعیتها آشنا کرده بودم. تازه خوشحال بودم که توی این موقعیت زندگی، یکی از دوستانم را از دست نمیدادم. آن هم دوستی که این قدر خوب بود که به یک فحش نامه تا این اندازه آرمانی و مثبت نگاه میکرد. با خودم گفتم:
- حتما به مجلس عروسی ام دعوتش میکنم. راستی بعد از چند وقت عاشق بودن میشه عروسی کرد؟
سعید معتقد بود:
- لازم نیست عروسی کنی... عشق یک موج است که میآید و میرود... آدم که نباید با معشوقه اش زندگی کند. توی دنیای امروز، عشق یعنی چند روز آشنایی و یک فراق.
یک شعری هم میخواند که حالا یادم نیست، ولی توی این حال و هوا بود که:
«عشق با یک نگاه آغاز میشود، با یک چیز دیگر اوج میگیرد و یا یک چیزی پایان...»
اوج داستان ما داشت شروع میشد. عمرم تمام شد تا نامه داداشِ سوژه از بندرعباس رسید. سر صلات ظهر، نامه را برداشتم و رفتم طرف خانه آن ها... قبلا حمام رفته بودم. اصلاح کرده بودم. خودم فکر میکردم که خیلی خوش تیپ شده ام. برای همین از مردم خجالت میکشیدم. دوباره زنگ زدم. دوباره صدا گفت:
- کیه بفرمایید؟
- نامه رسون... نامه از بندرعباس دارید.
این دفعه لحظهای گذشت، گفت:
- صبر کنید.
بعد از چهار پنج دقیقه برگشت. چهار پنج دقیقهای که یک سال گذشت. گفتم الان باباش میاد یا شاید هم مأمورها. شاید یک وقت، آقای رئیس را خبر کرده باشند. میخواستم موتور را سوار شوم و فرار کنم، اما بالأخره آمد، در را باز کرد و برای اولین بار ظاهر شد کهای کاش ظاهر نمیشد... با ناراحتی گفت:
- این نامه رو اشتباهی آوردید.
نامه من را انداخت توی دستم و نامه برادرش را از دستم قاپید و در را محکم بست.
نمیدانم چقدر مات و مبهوت ایستاده بودم؟ کی برگشتم؟ فقط خوشحال بودم که زیاد حرف هایم را جدی نگرفته بود. اگر جدی گرفته بود که پدر و مادر ما را درآورده بود. آخر چطور میخواستم تا آخر عمر آن قیافه را تحمل کنم. با خودم گفتم:
- تا هنوز وسوسه نشده ام که دوباره عاشق بشوم نامه را پاره کنم، اما قبل از آن با خودم گفتم: لااقل نامه را بازکن و بخوان.
نامه را باز کردم. خدای من کلی فحش بار طرف کرده بودم. اصلا این نامهای بود که قرار بود برای رضا بفرستم. اشتباهی داخل پاکت گذاشته بودم. حالا میفهمیدم چرا لحن رضا عوض شده بود. چرا عاشق زندگی شده بود. چرا احساس کرده بود یکی هست که او را به اندازه دنیا دوست دارد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. ولی خندیدم. بلند خندیدم. به خودم، به عشقم، به دوستم.