یک لحظاتی در زندگی آدمیزاد هست از بس طول و عرض و عمق دارد، تو از پس نوشتنشان برنمی آیی که هیچ، حتی از لمس و مزمزه کردنش هم یک وقتهایی جا میمانی. حس چسباندن پاها به شوفاژ داغ بعد از یک پیاده روی طولانی در برف را کدام نویسنده میتواند آن جوری بنویسد که خواننده اول متن پاهایش یخ باشد و آخر متن از لذت گرما کیفور شود؟ گریه کردن در روضه حسین (ع) در ظاهرش سوگ و غم وزاری است و اربابان جهان امروز هی سعی میکنند بگویند شاد باش، لذت ببر، کیف کن و غم را به درونت راه نده!
و تو میمانی چگونه بخواهی برای آن وریها نه که حتی برای این وریها بنویسی ما دورهم جمع میشویم و برای یک ابراتفاق گریه میکنیم و از این گریستن و بسیارگریستن لذت میبریم. خودم را میشناسم، در سوگ نوشتن لالم... اصلا دست ودلم به نوشتن نمیرود. کلمات ناز میکنند. درست عین قناری که بوی گربه بشنود، لال میشوم، لالم... در کرمانم، زیر خیمهای نشسته ام که پیکر شهدای عملیات تروریستی قرار است آنجا برسند و بعد خانواده هایشان بیایند وداع کنند و بعد راهی خانه قیامت بشوند...
صدای روضه دارد پخش میشود. تدبیر خوبی کرده است گلزار شهدا و اینکه خادمان زن زیادند، همه شان چوب پربه دست ایستاده اند که اگر زنی از خانواده شهدا از حال رفت، تمشیتش کنند. صدای عادل هم پخش میشود، خادم امام رضا (ع) بوده است و روضه خوان. بهت و حیرتم و تماشا... چشم انتظاری سر میرسد و تابوتها میرسند. روی دوش متلاطم مردان قبیله... خطی با ماژیک روی کاغذی اسم شهید را نوشته است... چه همه زن، چه همه بچه... بیست وچند نفر دانش آموز شهید شده اند... گلویم خشک است تا اینکه مرد از راه میرسد، چشم میمالم، عینکم را تمیز میکنم که درست و دقیق ببینم.
از دیروز تا حالا انگار اتو روی پلاستیک گذاشته باشی، صورتش چروکیده شده است... داغ سلولهای پوستی اش را کشته است... شوخی نیست ۹ داغ دیدن در یک لحظه... مرد، پدر، دو دختر دسته گلش، عروسش و پنج نوه اش را از دست داده است... ۹ تا از عزیزانتان را در نظر بگیرید و بعد زبانم لال تصور کنید در فاصله فشردن دکمه ریموت کنترل جلیقه انفجاری یک تروریست دیوسیرت همه شان از زندگی تان یک باره محو شوند.
۹ نفر، با هرکدامشان میانگین ۱۰ سال هم خاطره داشته باشید، میشود ۹۰ سال خاطره. مرد از همین امروز به بعد حالا باید ۹۰ سال عمر کند که همه خاطرههای این ۹ نفر را یک بار مرور کند و کله اش تا حدودی خالی شود... همین جاست که انگشت هایم چوب میشود، مگر میشود؟ این داغها را روی کوه بگذاری، آتش فشان میشود... روی سرب بگذاری، مذابش میکند... غروب است.
برخی از پیکرها دفن شده اند، سربازهای دسته موزیک این بار نه حماسی و شورآفرین که غم بار مینوازند و سوزناک... زنها با چادرهای خاکی، چون کبوترانی سیاه پوش و خاک آلود از یال گورها برمی خیزند... زنها اگر خودخواسته اندکی سوگ به چهره شان بریزند، زیباتر میشوند و این سوگی که در این چهرهها میبینم، با میمیک چهرهها کاری کرده است که نمیشناسی شان... رگ خیابان را سر میخورم به سمت شهر.
میرسم به جایی که انفجار اولی که رخ داد... جدولهای خیابان را چاک داده است... آسفالت کف خیابان و تنههای درختان کاج را قلوه کن کرده است و تو فکر کن این ترکشهای داغ، با جمجمه دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی که تردتر از یک نارنج است چه خواهد کرد...