امروز را روز غزه نام گذاری کرده اند و وقتی قرار شد برای این موضوع بنویسم رفتم توی فکر. اول به جواد زنگ زدم که فرزندش درست شب بمباران بیمارستان المعمدانی به دنیا آمد و اسمش را گذاشت غزه، زنگ زدم به جواد و گفتم یک غزه در خانه داشتن چه طعمی دارد و گفت: غریب. میخواستم از غزه بنویسم و این قدر موشک باران سوژه شدم که قلوه قلوه برجانم زخم نشست. تو فکر کن شطح، تو فکر کن خواب، تو فکر کن منگی سه مسکن قوی که برای قتل عام دندان درد بعد از شام خوردم و درد خفه نمیشد.
هرچه زل زدم به سپیدای صفحه ورد هیچ نیامد بنویسم که نیامد. انگشت هایم میل گرد شده بود خشک و یخ. گفتم بخوابم و بعد از نماز صبح نبشتن غزه را مرتکب شوم. مربع داشتم قدم میزدم توی خیابانی بلند، جنگ تمام شده بود و این را وقتی فهمیدم که قمریها و گنجشکها لای زخم ساختمانها تخم گذاشته بودند و زیتونها بوته بوته تژ زده بودند.
خیابان خلوت بود، بی صدا بود، هوا طعم شیر اسب میداد و بوی زخم میآمد. بوی غضروفی از مادینه آهویی جامانده لای دندانهای پلنگی نر. زن پدیدار شد. بلند بود و بشکوه، بسان اسطورهها نیمش نرینه پلنگی بود با گل زخمهایی مثل ژنرالهای مو جو گندمی و نیمش زن. پایین تنه اش مردی بود رزم آور، تو گویی یکی از شمشیرزنان سپاه صلاح الدین ایوبی و سرش زنی بود سرخابی پوش که نشده بود مدل رژ لب بورژوییس شده باشد و از بد روزگار پنجرههای زخمی منطقه شیخ جراح پگاه به پگاه، پلک به تماشایش گشوده بودند.
با رنگ پوستی گندمین و آفتاب خورده و پلکهایی سایه خورده قطعا از دوده آوارگی و جنگ، نه محصولات ایوروشه. بالای یکی از همان خرابهها دیدمش. تو گویی فرود آمده بود بر سیارهای متروک و ویرانه، من رمیدیوس دیدمش در صدسال تنهایی مارکز، همان دخترکی که از آسمان فرود آمده بود در ماکندوی بوئندیاها و تو میتوانی ربات بانمک والای ببینی اش در سر زمینی سوخته که نظافت زمین را به عهده گرفته بود.
تیغ خورشید مغزم را پخته بود که بالای یکی از همین خرابهها پدیدار شد، هرازگاهی در سایه روشن دیواری سربی گم و گور میشد و باز به دیدار میآمد. به هاشم گفتم برویم به گپ و گفت: رفتیم. یک سیگارکشیدن راه مانده به زن. نیمه مردانه اش تکه آهنی برداشت براقتر از شمشیر داموکلس، صدا پردادم: آنی حامد، انا کاتب و شاعر من جرائد ایران. تنها بود و ترسی زنانه در چشمهای یاغی اش موج میزد، شمشیر بر زمین افتاد و مارمولکی را صدای افتادنش به چاک سنگی خزاند. مهربان شد، نیمه زنانه اش با اهلا و سهلا با طعم شکلاتهای بیروت خوش آمد گفت.
در سایه طاقی که جوانی اش بقالی بوده به حرف شدیم. گفت: اینجا خانه مان بود صهیونیستها تصاحبش کردند دلمان نمیآید توی این خانهها نماز بخوانیم. باید بکوبیم و بسازیم، زن توی خرابهها میچرخد و مس آرمیچرهای پنکه سقفیها و لوازم الکتریکی را باز میکند و میبرد بازار میفروشد. خوشا فقر که آن قدر قدرت دارد که مس و فولاد را نرم میکند مثل نان گندم و شیر.
گفتم: ممکن صوره؟ شرمگین و شرقی خندید، یعنی آخرین دوربینی که لبخندش را قاب کرده کی بوده؟ گفت: نعم ممکن، لا من وجهی! قبول کردم. پشت به دوربینم کرد، بر کپهای خاک پوک و سوخته نشست، نیمه مردانه اش سیگاری به دست گرفت و نیمه زنانه اش تیغه گردن را قوس میداد که مثل زنان جلد مجلههای مد نقطه طلایی عکس کشف شود، که مثل سین کشیده نستعلیق موسیقی داشته باشد، زانو تاکردم، نفس حبس. شد عکسی غریب. شاتر را که چکاندم دعوت کرد به چای و نان. نام نیمه زنانه اش آلا بود، اما کسی از مردش خبر ندارد.