من به پدیدههای مهم دنیا که میرسم و راجع بهشان میخوانم یا فیلمی، مستندی، چیزی میبینم یک مرضی دارم که یک روایت معکوس از آن اتفاق هم توی کلهام میسازم. مثلا اگر چگوارا کشته نمیشد حال و هوای کوبا الان چگونه بود یا اگر مغول به ایران حمله نمیکرد الان چقدر کتاب و بنای تاریخی بیشتر داشتیم؟
یا اگر چیزی به اسم داعش وجود نداشت الان تورهای سفر به دمشق، دمشق زیبا و رویایی چقدر مشتری داشت و اگر اسرائیلی وجود نداشت یقینا همهمان برنامهریزی میکردیم یک سفر نوروزی با خانواده یا رفقایمان تور فلسطین بگیریم و برویم در کافههای اورشلیم و حیفا و بیتالمقدس و عکا مقلوبه بخوریم و در قهوههایی با فنجانهای خوشنقشونگار آیندهمان را جستوجو کنیم. اگر جنگ هشت ساله رخ نمیداد. اگر سقیفه اتفاق نمیافتاد. اگر اگر اگر... تولد شماست و یکی از خوشرنگترین اگرهایم همین است که اگر آن سال پایتان به کربلا باز نمیشد.
طبق روالی معهود پدر گرامیتان خلافت میکردند بعد برادرتان و بعد نوبت به شما میرسید برای اداره جهان، در مدینه میماندید و در دارالخلافه کوچک و تمیز و معطرتان مردم از همه جهان میآمدند برای رتقو فتق اموراتشان. فکر میکنم در خیالم والی اهواز میآمد و از بیآبی آن خطه میگفت و مینالید و شما زیر درخواستش با دستخط مبارکتان پاراف مینوشتید برای برادر بزرگوارتان عباس که آبرسانی به خوزستان را در اولویت بگذارد و آب دستش هست زمین بگذارد و به داد زن و بچهها برسد که تشنه نمانند.
در خیالم به این فکر میکنم که امور جوانان را به پسرتان علیاکبر میسپردید، علیاکبرتان که کارآفرین بود و در همان مدینه سالهای قبل از کربلا هم مهمانسرایی داشت بر تپهای بلند در مدینه و همیشه آتشی بر فرازش روشن بود و هر درماندهای که وارد شهر میشد میدانست بستری گرم و غذایی گوارا و آبی خنک در انتظار اوست.
در خیالم این است که حتما نماز ظهر را به اندرونی میرفتید و رباب علیهاسلام برایتان حوله میآورد که آب وضو خشک کنید. مادرتان هم هست و حالا سنوسالی دارد. محسن برادرتان هم هست و ازدواج کرده و چند اولاد دارد. در خیالم وارد اتاق میشوید دست مادر را میبوسید و اجازه میگیرید و بعد با ایشان و زینب و سکینه و رقیه و علیاصغر و حضرت زینالعابدین (ع) میایستید به نماز. شما امام جماعتید و بقیه مأموم. چه نمازی.
در خیالم آن پیراهن دستباف مادرتان در قابی از چوب عناب به دیوار همان نمازخانه کوچک آویزان است و فرزندان بعد از نماز زل میزنند به آن دستآفریده مادربزرگ و قربانصدقهاش میروند، مادر میخندد و اتاق پر از پروانه میشود و ملاحت لبخند نوزادی در خواب با قطره شیری گوشه لب. من چه مرگم است؟
شب تولدتان است و من دارم با اشک اینها را مینویسم. من روضهخوان شدهام. تولدتان است و من دارم به همه این نشدنها فکر میکنم. تولدتان است و من فکر میکنم خانواده شما لطف کرد و بر بشر منت گذاشت که به زمین خاکی فرود آمد و ما قدرش را ندانستیم. شما آمده بودید ما را برگردانید به همان بهشتی که بودن با شما بود.
همین ساعات بود که پدربزرگتان دستهای کوچک مشتشدهتان را نگاه کرد و بوسید و بر چشم گذاشت. جبرئیل خبر آورده بود این جسم معطر نورانی و ناب سه روز بر بیابانی با خاکی پوک و تفتیده و شور عریان زیر آفتاب داغ با شنباد زخمهایش نوازش خواهد شد.