I wrote poetry for seven years to learn how to write a sentence because I really wanted to write novels and I figured that I couldn’t write a novel until I could write a sentence.
این جمله را ریچارد براتیگان در جایی گفته: «من هفت سال شعر نوشتم که یاد بگیرم چطور باید جمله نوشت، چون راستی راستی دلم میخواست که رمان بنویسم و این را فهمیده بودم که تا وقتی نتوانم یک جمله درست وحسابی بنویسم عمرا اگر بتوانم رمان نویس شوم.» جمله را یک بار دیگر هم بخوانید. واقعاً نوشتن یک جمله همین قدر سخت است که باعث شود یک نویسنده در سطح جهانی چنین چیزی بگوید؟!
اول از همه، این را بگویم که شاید خیلی از مبتدیها با خودشان فکر میکنند، صرف اینکه یک ایده یا ماجرای خوبی برای تعریف کردن داشته باشی، کار تمام است و تو حالا یک نویسندهای و کافی است دست به قلم ببری و تندوتند کاغذها را سیاه کنی. ولی واقعیت چیز دیگری میگوید: واقعیت میگوید اصلا از این خبرها نیست؛ تو باید بلد باشی که برای بیان ایده داستانی ات از چه کلماتی استفاده کنی؛ و خدا میداند این بحث چقدر طولانی و مفصل است. اما بیایید از سادهترین وجه قضیه شروع کنیم.
آقا یا خانم نویسندهای که فکر میکنی ایده ات قرار است جهان را منفجر کند! برای بیان یک حرکت ساده از شخصیت ها، از چه کلماتی میخواهی استفاده کنی؟ مثلا، وقتی یک شخصیت آب میخورد، یا آن یکی وقتی عصبی میشود و پلک چشمش وسط گفتگو به لرزه میافتد، یا یک صحنه خونبار را... اینها را چطوری میخواهی بنویسی؟ در چنین وضعیتهایی خام دستی خیلی از نویسندهها رو میشود.
معلوم میشود متن چه ساختار شل وول و نچسبی دارد. اصلا به دل نمینشیند و اصلا کلمات قادر نیستند حق مطلب را ادا کنند. برای مثال، همین مورد آخر و «نوشتن یک صحنه خونبار» را در نظر داشته باشید؛ زخمی در گردن شکاف برداشته و حالا خون «بیرون میریزد»؟ برای بیان همین حالت، چند کلمه معادل میشود پیدا کرد؟ بهترین آن کدام است؟ احتمالا، یک مبتدی خام دست به همین «بیرون میریزد» اکتفا کند. ولی حالت خون را در آن لحظه تصور کنید: «خون بیرون میریزد» شبیه به حالتی است که یک لیوان چپ شده و آب از آن بیرون بریزد.
اما در این حالت چیزی که راهنمای ماست واقعیت است. در واقعیت، از شکافی که در بافت گردن ایجاد شده و رگهای قطوری دارد، خون با فشار زیادی بیرون میآید. کلمه «جهیدن» احتمالا گزینه مناسب تری باشد. جمله را دوباره مینویسیم: «تیغ موکت بری روی گردن مرتضی خط انداخت و خون بیرون جهید.» حالا بهتر شد! اما بیایید یک کار دیگر هم بکنیم، کمی وضعیت را غیرمستقیمتر بیان کنیم؛ مثلا، برای نشان دادن شدت پاشش خون از یک نفر دیگر استفاده کنیم، همان کسی که این زخم را ایجاد کرده و حالا خونی که از زخم بیرون جهیده لباس او را لک انداخته. «لک انداخته»؟
این تعبیری ابتدایی و خام است. معادلهای دیگری که برای «جهیدن خون» میشود پیدا کرد چه هستند؟ مثلا، «پاشیدن» یا «شتک زدن». ببینید چطور وضعیت این جمله هی بهتر و بهتر میشود. دوباره جمله را بنویسیم: «زخم روی گردن مرتضی دهان باز کرد و خون شتک زد روی لباس زن. لکهها مدام بیشتر و بیشتر میشدند.»
چیزی که هست رسیدن به این توانایی است که بتوان حرکتها و رخدادها را با نحوهای که در واقعیت اتفاق میافتند مطابقت داد. یک حرکت شدید در واقعیت کلمهای را میطلبد که نمایانگر همان سرعت و حدت باشد. اگر چیزی در اپسیلون زمانی رخ میدهد، کلمات باید شناور شوند و زمان را کُند کنند تا مخاطب بتواند با شفافیت تمام آن لحظه را حس کند.
برای رسیدن به این مهارت، باید یک دفترچه برای خودتان کنار بگذارید و توی آن کلمه جمع کنید. کلمات را هرکجا که پیدا میکنید توی هوا بقاپید و یک گوشه از دفترچه یادداشت کنید. برای خودتان بنویسید که چه حسی ایجاد میکند و کجاها میشود از آن استفاده کرد. تا جای ممکن، سعی کنید با غریزه خودتان کلمه را احساس کنید. تکرارش کنید و، هر زمان نشستید به نوشتن، دفترچه کوچکتان را مرور کنید، با احترام عمیق به انگشتهای هر کسی که رؤیای نوشتن دارد.