تصور کنید مردی بالغ ناگهان ناپدید شود و سر از دهکدهای شنی دربیاورد که مردمش به جای کشاورزی یا هرکار مفید دیگری، تمام روز را شن بروبند! (زن در ریگ روان، کوبو آبه)
و یا جوانکی که صبح یک روز وقتی از خواب بیدار شود، بفهمد که تبدیل به حشرهای دهشتناک و بزرگ شده است (مسخ، فرانتس کافکا)
شوهر و زنی نازا را تصور کنید که برای داشتن یک بچه مرده به دکتر بهداری التماس میکنند تا ببرند و دفنش کنند و دلشان خوش باشد که یک بچه مرده دارند (سپرده به زمین، بیژن نجدی)
حالا شرایطی کاملا ساده را در نظر بگیرید؛ چیزی که همیشه در زندگی روزمره با آن سر و کار دارید. مثلا یک جاکفشی. بله بله همین قدر دم دستی. مسلما جاکفشی خانه از آن دست وسایلی است که معمولا جایی ثابت و لایتغیر دارد. حالا فرض کنید که فردا صبح وقتی میخواهید از خانه بیرون بزنید، به محض اینکه سراغ کفش هایتان میروید متوجه شوید کسی، بی آنکه خبر داشته باشید، جاکفشی را جابه جا کرده است.
در همان لحظه است که چیزی اتفاق میافتد. چیزی که شاید قلبتان را به تپش نیندازد، اما مثل جریان برقی که از یک باتری قلمی خارج شده، جریانی ضعیف و قلقلک وار، از بدنتان عبور و کاری میکند که جاکفشی را ببینید؛ احتمالا خراشی روی بدنه اش افتاده که اصلا به چشم نیامده و دور دسته هایش کمی سیاه شده که نشان از لمسهای مکرر روزانه در طولانی مدت دارد. در این لحظه خاص است که جاکفشی حجم میگیرد. وزنش را احساس میکنید و گویا از عصب هایتان میآویزد. این غبار عادت است که به آنی زدوده شده و به شما این مجال را داده است که شیئی را ببینید که هرروز جلوی چشمتان است و هرروز آن را لمس میکنید...
بگذارید در ستایش «آشنازدایی» چندکلمهای با هم همراه باشیم.
«یک روز صبح گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشرهای عظیم مبدل شده است...» (مسخ، فرانتس کافکا، ترجمه فرزانه طاهری)
شاید حق با آن دسته از پژوهشگرانی باشد که اعتقاد دارند کار هنر و ادبیات، آشنازدایی از زندگی روزمره است. انگار اثر ادبی خلق میشود تا ما را که از عادت پریم و نسبت به تجربههای روزمره مان کرخت و بی حس شده ایم شوک بدهد. لحظهای چیزی را جابه جا کند، یک چیز ساده و کوچک را، و ما را وادار کند تا آن را ببینیم. نه آن طور که همیشه به چشممان میآید، بلکه واقعا آن را ببینیم؛ خشها و لکههای کوچکش را. باعث شود پدیدههای زندگی که به خاطر عادت و تماس زیاد به سایه تبدیل شده اند، جان بگیرند و حجیم شوند. به چشم بیایند و دوباره آنها را درک کنیم.
بگذارید کمی علمیتر به قضیه نگاه کنیم. در مباحث علوم اعصاب، پدیدهای وجود دارد به نام «آستانه تحریک» یعنی یک سلول عصبی (نورون)، برای مثال سلولی که وظیفه دریافت فشار مکانیکی در بدن را دارد، همان چیزی که به آن میگوییم لامسه که قادر نیست نشستن یک پشه را روی پوست حس کند. به این دلیل که وزن پشه چنان کم و ناچیز است که به آستانه تحریک سلول عصبی نمیرسد. حالا به بُعد دیگر قضیه نگاهی بیندازیم که کمی ترسناک است؛ اینکه پیامهای تکراری باعث بالا رفتن آستانه تحریک میشوند. برای درک عملی این جمله با انگشت سبابه یک دست به پشت دست دیگر ضربه بزنید... این کار را دوباره و چندباره تکرار کنید. مدام و مستمر.
بعد از چندین ضربه متوالی، مثلا سی ضربه، متوجه میشوید آن نقطه از دست بی حس شده است. به این خاطر است که آستانه تحریک سلولهایی که وظیفه ارسال پیام این حس را به مغز دارند، با هر ضربه، بالاتر میرود. این کار آن قدر ادامه پیدا میکند که باید ضرباتی بسیار محکمتر به دستتان بزنید تا پیام ارسال شود.
این درست همان بلایی است که تکرار در زندگی روزمره بر سر ما میآورد. اینکه به مرور به موجوداتی بی حس و کرخت تبدیل میشویم؛ در برابر اشیا و آدمها و اتفاقات و هر آن چیزی که هرروز با آن سر و کار داریم... تنها زمانی این کرختی از بین میرود که چیزی خلاف عادت اتفاق بیفتد. حتی اگر چیزی در حد جابه جایی یک جاکفشی باشد. دقیقا به همین پدیده میگوییم آشنازدایی...
«بوی صابون از موهایش میریخت... وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است...» (سپرده به زمین، بیژن نجدی)
آشنازدایی در داستان، در ساحتهای مختلفی اتفاق میافتد؛ در توصیف (مثلا همین داستان «سپرده به زمین» بیژن نجدی)، در قصه (داستان «مرض حیوان» پیمان اسماعیلی)، در ویژگیهای یک شخصیت (رمان «سلاخ خانه شماره پنج» کورت وونه گات)، در فرم (رمان «نفرین ابدی بر خواننده این برگ ها» مانوئل پوییگ)، در محتوا (رمان «بار هستی» میلان کوندرا) و هر ساحت دیگری از متن و داستان. باید با خودتان تمرین کنید که به پدیده ها، آدم ها، اشیا و جانوران، متفاوت نگاه کنید.
باید ترکیب بندی یک داستان را آن قدر ورز بدهید و چنان خلاقانه بیانش کنید که برق از کله مخاطب بپرد.
یک دفترچه کوچک برای این کار کنار بگذارید و هر ایده جذاب، نگاه متفاوت و هر آن چیزی که عنصر آشنازدایی را داشته باشد، در آن بنویسید.
این کار کمک میکند مخاطب شما در سراسر داستان گوش به زنگ و شگفت زده بماند. داستان کاری میکند که مخاطب هر آن چیزی را که در زندگی روزمره اش نمیتواند ببیند، اینجا در داستان شما با تک تک سلول هایش، درک کند. درست همان جایی که همه قصهها از یک مسیر آشنا عبور میکنند و حالا دیگر برای مخاطبها خواندن دست این داستانها کاری آسان شده، شما از مسیری دیگر بروید.
کاری کنید جریان برقی مداوم در نسوج عصبی خواننده زق زق کند. طوری که دود از مغزش بلند شود. طوری که مدام در داستان شما احساس ناامنی کند و هر لحظه منتظر شگفتی جدیدی باشد. زندگی را از پشت عدسی داستانتان دوباره به خواننده نشان بدهید.
با ادای احترام ایستاده به بیژن نجدی، نویسندهای سرتاپا نجابت و زیبایی، استاد مسلم آشنازدایی در داستان...