صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حکایت ۳ عابر و جهان بینی برعکس پیرمرد نابینا

  • کد خبر: ۲۳۵۲۵۲
  • ۰۳ تير ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۵
  • ۱
در روزگاران قدیم در یکی از شهر‌های بزرگ و پرجمعیت، پیرمرد نابینایی زندگی می‌کرد که در حاشیه خیابان منتهی به میدان اصلی شهر می‌نشست و لیف و کیسه و سفیداب و شامپو تخم مرغی و تیغ خودتراش می‌فروخت.

در روزگاران قدیم در یکی از شهر‌های بزرگ و پرجمعیت، پیرمرد نابینایی زندگی می‌کرد که در حاشیه خیابان منتهی به میدان اصلی شهر می‌نشست و لیف و کیسه و سفیداب و شامپو تخم مرغی و تیغ خودتراش می‌فروخت. روزی مردی در کنار بساط پیرمرد نابینا ایستاد و از وی پرسید: سلام پدرجان، خداقوت، ایشالا که سلامت و سرحال باشین، می‌بخشین، چهارراه رضایی بخوام برم از کدوم طرف باید برم.

پیرمرد نابینا گفت: از سمت راست. مرد گفت: خیلی خیلی ممنونم پدرجان، خیلی لطف کردین؛ و پس از خداحافظی با مرد نابینا به سمت راست رفت. چند دقیقه بعد مرد دیگری به بساط پیرمرد نابینا رسید و از وی پرسید: آقاجان خیابون جلالی کدوم ور میشه؟ مرد نابینا گفت: مستقیم باید بری. مرد دوم گفت: ممنون، و به سمت مستقیم حرکت کرد. 

ساعتی بعد مرد دیگری کنار بساط پیرمرد نابینا توقف کرد و از خودرویش پیاده شد و نخست با لگد زیر بساط پیرمرد زد و اجناسش را کف خیابان ریخت، سپس یک چک از طرف راست و دو چک از طرف چپ و یک پس گردنی به پیرمرد زد و در نهایت پرسید: کدوم وره؟ پیرمرد گفت: سمت چپ. مرد سوم لگدی دیگری به پیرمرد نابینا زد و بار دیگر سوار خودرویش شد به سمت چپ رفت. در این هنگام مردی که روبه روی پیرمرد نابینا در آن طرف خیابان بساط کیک و کلوچه داشت،  به سوی پیرمرد رفت و پیرمرد و وسایلش را از روی زمین جمع کرد و گرد و خاکشان را تکاند و بساطش را مرتب کرد و در کنارشان نشست. 

سپس رو به مرد نابینا کرد و گفت: چه خبر بود؟ این‌ها کی بودند؟ پیرمرد نابینا گفت: من که ندیدم، اما می‌توانم بگویم کی بودند. مرد گفت: کی بودند؟ پیرمرد نابینا گفت: اولی شخصی مرفه و پول دار و محترمی بود، که، چون از بزرگی خود اطمینان داشت، به دیگران نیز احترام می‌گذاشت. دومی شخصی از قشر متوسط بود که کاری به کار آدم نداشت و دوست داشت کسی هم کاری به کارش نداشته باشد. سومی هم مثل ما از اقشار بیچاره بود که پرخاشگر و عقده‌ای و غیرطبیعی شده بود و یک سؤال ساده را هم بدون برخورد فیزیکی نمی‌توانست بپرسد. 

دوست مرد نابینا گفت: دیدی اشتباه کردی؟ اولی اتفاقا شخصی فقیر با لباسی کهنه و مندرس بود، اما مال و ثروت را ملاک احترام نمی‌دانست و سومی شخصی مرفه بود که از بی ام و خود پیاده شد و تو را زد و دوباره سوار شد و رفت و از فرط مال و ثروت هار شده بود. پیرمرد نابینا گفت: عجب... عجب... مرد ادامه داد: دومی را ولی درست فهمیدی. قشر خوبی هستند.

حیف که طبقه شان در حال انقراض است. مرد نابینا بار دیگر گفت: عجب، عجب... و سرش را در جیب مراقبتش فرو برد و برای بار سوم گفت عجب... عجب... و تصمیم گرفت سر پیری جهان بینی و انسان شناسی اش را مورد بازنگری جدی قرار دهد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۸:۳۴ - ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
چرت و پرت