در روزگاران قدیم مرد تن لشی زندگی میکرد که از معضل تنبلی سیستماتیک دیگران را میرنجاندو نه تنها در عمل تن لش بود و در همه کار تنبلی میورزید، بلکه همواره در تلاش بود تا مبانی تنبلی را نیز برای اطرافیان تئوریزه کند و برای تنبلیهای خود دلایل به ظاهر منطقی بتراشد.
برای مثال وقتی همسر وی از وی میخواست کفشهای خود را تمیز کند که جلو در و همسایه آبرویشان نرود، مرد تنبل میگفت: در کوچه و خیابان خاک و گل فراوان است و اگر کفشم را تمیز کنم باز دو روز دیگر کثیف میشود، پس چرا خود را اسکل کنم و کفش خود را تمیز نمایم، یا وقتی همسر وی از وی میخواست صبح که از خواب برمی خیزد جای خود را جمع نماید، مرد تنبل میگفت: دوباره شب میشود و باید جای خود را پهن کنم، پس چه کاری است که صبح آن را جمع نمایم؛ و در پاسخ تمام انتقادهایی که به تنبلیهای وی میشد، از این دست تئوری بافیهای تنبلانه و تن پرورانه تحویل میداد.
روزی همسر مرد تنبل که از تنبلیهای تئوریک و عملی آن تن لش به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت با بهره گیری از آموزههای روان شناسی مدرن و با استفاده از روش غیرمستقیم، وی را متنبه نماید. در نتیجه یک روز برای شام چیزی نپخت و وقتی مرد تنبل خسته از کار روزانه به منزل بازگشت و از همسر خود پرسید: عیال شام چی داریم؟ همسر وی گفت: شام چیزی نداریم. مرد تنبل گفت: وا. من گشنه ام و غذا میخواهم.
همسر مرد تنبل گفت: چه فایده؟ اگر الان غذا بخوریم باز فردا صبح گرسنه مان میشود، پس چه کاری است که هرروز خودمان را به زحمت بیندازیم تا شام درست کنیم؟ اما از آنجا که هنوز دوره و زمانه جدید فرانرسیده بود که آموزههای مدرن چیز شده باشند و زنها بتوانند از مردها انتقاد کنند، مرد تنبل که علاوه بر تنبلی دست بزن هم داشت، چوب را برداشت و همسر خود را با آن کتک سفتی زد و به بیرون از منزل رفت و یک پیتزای قارچ و گوشت برای خود سفارش داد و به تنهایی خورد و برای همسرش کوفت هم نگرفت و به خانه بازگشت. همسر وی نیز تا پایان عمر انتقاد نکرد و به خوبی و خوشی در کنار همسر تنبل و تن لش و وحشی خود زندگی کرد.