در زمان پادشاهی ملکه ویکتوریا در سرزمین انگلستان، مرد باکلاس و خوش تیپ و خوش پوشی که برای تفریح و تمدد اعصاب و تماشای مناظر طبیعی از منظر کلان و راهبردی بالنی اجاره کرده بود و مشغول بالن سواری بود، ناگهان به خاطر آورد که در همان روز و ساعت یک قرار کاری مهم دارد.
از آنجا که در آن روزگار هنوز وسایل ارتباطی مدرن از قبیل تلفن و موبایل و اینترنت ملی اختراع نشده بود تا به وسیله آن بشود قرارهای کاری را کنسل کرد یا به تعویق انداخت، مرد باکلاس و خوش تیپ و خوش پوش با استفاده از کم کردن شیر گاز بالن، ارتفاع بالن را کم کرد و کم کرد تا اینکه به فاصلهای از زمین رسید که در آن فاصله میتوانست صدایش را به آدمهای روی زمین برساند. در این لحظه مردی را دید در جادهای که به یک کارخانه نساجی منتهی میشد راه میرفت.
مرد سوار بالن، مرد روی زمین را صدا زد و گفت:ای مرد روی زمین، من بر روی زمین قرار مهمی دارم، میتوانی بگویی من الان دقیقا کجا هستم، تا ببینم به قرارم میرسم یا نه؟ مرد روی زمین گفت: بلی. شما الان در ارتفاع چهار و نیم متری از سطح زمین و دویست و شصت وهشت ونیم متری از روی دریا در نقطهای به طول جغرافیایی ۱۳۰°۰۶′W و عرض جغرافیایی ۲۵°۰۴′S هستید. مرد داخل بالن گفت: شما مهندس هستید؟ مرد روی زمین گفت: معلوم است؟ مرد داخل بالن گفت: بلی. مرد روی زمین گفت: از کجا معلوم است؟
مرد داخل بالن گفت: از اینجا معلوم است که اطلاعات دقیقی دارید که دو پنی (معادل دوزار) هم ارزش ندارد و به هیچ دردی نمیخورد، چرا که من بالاخره نفهمیدم کجا هستم و آیا به قرارم میرسم یا نمیرسم. مهندس گفت: تصور نمیکنید درج این جمله شما در روزنامه ممکن است موجبات رنجش خاطر قشر شریف مهندسان را فراهم آورد؟ مرد داخل بالن گفت: نه خیر. مهندسان باجنبه اند. مثل پزشکان و ... نیستند. مهندس گفت: به نظر میرسد شما مدیر باشید.
مرد داخل بالن گفت: معلوم است؟ مهندس گفت: بلی. مرد داخل بالن گفت: از کجا معلوم است؟ مهندس گفت: از اینجا معلوم است که میدانید به کجا میخواهید بروید، اما نمیدانید کجا هستید و از اینجا معلوم است که یک قولی داده اید که نمیتوانید به آن عمل کنید و تازه گردن بقیه هم میاندازید و از اینجا معلوم است که نسبت به رنجش اقشار مختلف بی تفاوتید. در این لحظه مرد داخل بالن شیر گاز بالن را تا آخر باز و بالن را به سمت بالا هدایت کرد و در نهایت معلوم نشد که چی شد.