صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گردان نانوا‌ها

  • کد خبر: ۲۹۰۲۹۹
  • ۰۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۷
حاج قاسم لبخند زد: نون می‌تونن بپزن؟ نون خشک؟ کل زهرا چشم هایش برق زد،‌ها که می‌تونم، زیره‌ای کنجدی، گلپری.

کل زهرا کدخدای روستا بود، کدخدای خانوک، خانه اش بر بلندی یال تپه‌ای قرار داشت و انگار حواسش به تک تک آدم‌های توی خانه‌های خانوک بود، هیچ دختری نبود که کل زهرا خواستگاری اش نرفته باشد و هیچ اختلاف زن و شوهری نبود که کل زهرا گرهش را باز نکرده باشد. جنگ که شد کل زهرا همه مرد‌های ده را فرستاد جنگ، هیــچ مرد و پسر بالای پانزده سالی در روستا حضـور نـداشـــت، این قدر روستا زنانه شده بود که گاهی زن‌ها بی چارقد در بین خانه‌ها رفت و آمد می‌کردند.

کل زهرا باز دلش طاقت نیاورد، یک روز چادر چاقچور کرد و به مصیب گفت وانتش را آتش کند و بروند کرمان. جلو لشکر وانت مصیب قیژی کرد و ایستاد، در دژبانی لشکر را وارد شد و گفت: می‌خوام قاسمو ببینم، من کل زهرایم، کدخدای خانوک.

سرباز دژبانی تلفن روی میز را برداشت و شماره‌ای سه رقمی را گرفت و بعد گفت: نمی‌شود، حاج قاسم جلسه دارند. کل زهرا گفت: خب بالاخره شب که می‌خواد بره خونه، وایمستم از‌ای در رد میشه می‌بینمش.

سرباز دژبان با خودش گفت نیم ساعتی می‌نشیند خسته می‌شود می‌رود، کل زهرا بی خیال نمی‌شد. مصیب را راهی کرد و خودش نشست. سرباز دوباره زنگ زد دفتر فرماندهی و جریان را گفت، حاجی از جلسه بیرون آمده بود، خبر را که شنید بدو آمد دم در دژبانی لشکر، کل زهرا را عزت و احترام کرد و گفت: جانم؟ می‌گفتی من میومدم خانم، شما این همه راه...

گفت: مردا همه ره فرستادم به جبهه. هنو دلم طاقت نمیاره. سبک نشده، زن‌های جوون هم دارم تمرین میدم سنگ ور پاهاشون می‌بندم صبحا تمرینشون میدم. اگر مردامون کشته شدن ما آماده باشیم، خلاصه دلم به طاقت نی! یه کار و کنده‌ای پیش پام بذار کاری ور جنگ بکنیم.

حاج قاسم لبخند زد: نون می‌تونن بپزن؟ نون خشک؟ کل زهرا چشم هایش برق زد،‌ها که می‌تونم، زیره‌ای کنجدی، گلپری.
حاج قاسم گفت: یک وانت آرد می‌فرستم خمیر کنید بپزید آخر هفته میام می‌برمشون. کل زهرا انگار بهش برخورده باشه گفت: بکنش یه کامیون. یه وانت رو که فردا شب بیا ببر نه آخر هفته.

حاج قاسم کیفور شد، گفت: باشه یک کامیون. گردان نانوا‌ها به فرماندهی کل زهرا راه افتاده بود. زن‌ها صبح‌ها بعد از نماز بیدار می‌شدند، تنور آتش می‌کردند و تا غروب نان می‌پختند. پنجشنبه کامیون آمد لب به لب نان خشک‌های ترد و معطر و خوشمزه را گونی گونی بارکردند و رفتند.

این قصه ادامه داشت. چندسال بچه‌های لشکر ۴۱ ثارالله سر سفره مادرانشان بودند در روستای خانوک.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.