صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

از عطار تا بخارا | روایت عکاس دوچرخه‌سوار مشهدی از چگونگی جهانگردشدنش

  • کد خبر: ۳۲۸۲۵
  • ۱۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۶
نقطه عطف زندگی حمید سلطان‌آبادیان یک دوچرخه است، خط خوشش که در پادگان یک سر و گردن او را از سایر سربازان بالاتر برد و ارشد پادگان کرد، نی‌قلیان شدنش در یک سفر یک ساله در کشور‌های امتداد جاده ابریشم و دوربینی که از زاهدان برایش آوردند و بدون اینکه نظر او را بخواهند هزینه‌خریدش را با قلچماقی از دخل مغازه‌اش برداشتند.
آزیتا حسین‌زاده عطار/ شهرآرانیوز - نقطه عطف زندگی حمید سلطان‌آبادیان یک دوچرخه است، خط خوشش که در پادگان یک سر و گردن او را از سایر سربازان بالاتر برد و ارشد پادگان کرد، نی‌قلیان شدنش در یک سفر یک ساله در کشور‌های امتداد جاده ابریشم و دوربینی که از زاهدان برایش آوردند و بدون اینکه نظر او را بخواهند هزینه‌خریدش را با قلچماقی از دخل مغازه‌اش برداشتند. گویی خدا همیشه می‌خواست او را به سمت یک زندگی پر شور هل دهد. هنوز هم دوچرخه، دوربین، خوش‌نویسی و سفر چهار رکن اساسی زندگی حمید هستند. با اینکه جهانگرد خیابان عطار سفر، به ۱۶ کشور دنیا با دوربین و همسفری‌اش به ۱۱ کشور با دوچرخه و دوربین را تجربه کرده است، اما هنوز هم اتفاقی که دوچرخه را به وصال او و او را به وصلت دوچرخه درآورد خوب یادش هست؛ همان نیم‌روز گرم تیر‌ماهی که آن دوچرخه ۲۶ قرمز دسته خرگوشی همه دنیایش شد. ته عشق و حال و تفریح زندگی خیلی از بچه‌های به دنیا آمده دهه ۵۰ و ۶۰ هم همان دوچرخه بود. شاید خودش هم آن زمان نمی‌دانست دوچرخه‌سواری مثل دیگر خواهر‌ها و برادرهایش و حتی پدر و عمویش و شاید هم پدربزرگ در خون او جریان داشته و روزی قرار می‌شود برایش تعبیر تمام زندگی را داشته باشد. آن نیم‌روز تابستانی، ظل گرمای تیر ماهی‌اش، حمید و حساب بردن از برادر و تمرین تعادل دور حوض کوچک زیرزمین خانه قدیمی خیابان عطار با همان دسته خرگوشی کمی کهنه کافی بود تا او به حمیدی که روبه‌روی من در یکی از بوستان‌های حوالی محله نشسته و از خط و ربطش به این دنیا و اتفاقات عجیب زندگی‎اش می‌گوید، پیوند بخورد. بعد از آن حمید، حمید دیگری شد. انگار رد دوچرخ بر مسیر زندگی‌اش از همان زمان‌ها زندگی‌اش را متحول می‌کرد. بعد از آن سختی سوار شدن روی دوچرخه‌ای که جثه کوچکش در آن گم بود و برای اینکه پاهایش به زمین برسد ناچار بود معلق میان هوا و دوچرخه رکاب بزند، بازی‌های نور و سایه، رکاب‌زدن لای درختان انبوه توت خیابان عطار، زندگی حمید را با دوچرخه کیلومتر‌ها و فرسنگ‌ها کشاند تا به دنیای پر ماجرای امروزش برسد. شاید آن روز‌ها هیچ کسی فکرش را هم نمی‌کرد رنج رکاب زدن‌های آن کودک ده ساله بر آن دوچرخه به جایی برسد که در ۴۳ سالگی کوله‌تجربه‌ای پر و پیمان بر دوش زندگی نوشته‌اش باشد.

معلق بین هوا و دوچرخه
به دنیا آمده اسفند ماه سال ۱۳۵۶ است و سختی کشیده روزگار کودکی دهه ۵۰ و ۶۰. دوران پر آب و تابی که هر روزش در مملکت رنج شد تا آسودگی نسل‌های بعد را در دنیایشان بتراواند. می‌گوید: «یک مرتبه با همان دوچرخه دسته‌خرگوشی قرمز ۲۶ به پشت یک خودرو برخورد کردم. راننده گوشم را گرفت و من را تا خانه آورد. یادم هست آن دوچرخه از دنیای کودکی برادر بزرگ‌ترم به مالکیت من آمده بود. برای قد و قواره من بزرگ بود و ترمز هم نداشت. برای اینکه رکاب بزنم اصلا نمی‌توانستم روی زین بنشینم و باید ایستاده رکاب می‌زدم. دوچرخه سواری را همان برادرم در زیرزمین منزل پدری خیابان عطار یادم داد و چند باری هم زمین خوردم. پا و سرم بعد از آن هم در دوچرخه‌سواری زیاد زخم و زیلی شد، اما تحت هر شرایطی دلم از آن دوچرخه کنده نمی‌شد. آن زیرزمین حوضی در میانه‌اش قرار داشت و ما دور همان حوض دوچرخه‌سواری را تمرین می‌کردیم. او پشت دوچرخه را می‌گرفت و من رکاب می‌زدم و وقتی رهایم می‌کرد می‌افتادم. این رکاب و افتادن در آن نیم‌روز چند بار تکرار شد، اما چون از او حساب می‌بردم باز هم ادامه می‌دادم تا یاد گرفتم. ترسم که ریخت راه افتادم. به خیابان که می‌رفتم اگر تعادلم بر هم می‌خورد، چون روی زین نمی‌نشستم، می‌توانستم چرخ را کج کنم و یک پایم را روی زمین بگذارم. عاشق دوچرخه‌سواری بودم و آن دوچرخه بی‌ترمز جایزه معدل خوبم بود. آن یکی از نقطه‌های عطف روزگار من شد؛ دوچرخه، عضو کلیدی و سرنوشت‌ساز زندگی من. دوچرخه‌ای که برای خیلی از هم سن و سالان من آن زمان مهم بود. شاید تنها وسیله‌ای بود که بازی با آن حس رهایی و استقلال و خیلی حس‌های دیگر را برای بچه‌ها تداعی می‌کرد. هنوز هم همان قدر و شاید خیلی بیشتر از آن روز‌ها این کالبد آهنی در زندگی من نقش دارد و مهم است. آن زمان که من این دوچرخه را سوار می‌شدم هم‌زمان یک دوچرخه کورسی و یک دوچرخه هرکولس «دوچرخه پیرمرد‌ها» هم در خانه داشتیم. یکی دوچرخه بابا بود که سوار نمی‌شد. یکی دوچرخه برادر دیگرم بود. هنوز هم در زندگی همه خواهر و برادرهایم دوچرخه نقش دارد. پدر و عمویم هم در دوران جوانی با دوچرخه رفت و آمد می‌کردند. انگار دوچرخه از ازل نقش مهمی در خانواده ما داشته است.

دوچرخه مشکی با خط‌های زرد
تا دوره راهنمایی آن‌قدر از دوچرخه کار کشیده بودیم که زهوارش در رفته بود و دیگر به کار نمی‌آمد. عملا ترمز که نداشت و شکل و شمایلش هم خیلی به هم ریخته شده بود. شاید یه‌کم دخترانه هم می‌زد. حالا که فکر می‌کنم اصلا خاطرم نیست واقعا دوچرخه برادرم بود یا نه؟! و اینکه چطور سر از خانه ما درآورده بود؟! دوران راهنمایی در حسرت رکاب زدن ماندم و در دبیرستان از پول کار تابستان‌ها و قرض از خانواده دوچرخه کوهستان خریدم. شاید ۲۰ هزار تومان و شاید هم کمتر. ریاضی را اصلا دوست نداشتم، اما چون رشته ریاضی برای دبیرستان کلاس دیگری داشت و ژست بچه باهوش‌ها بود آن را انتخاب کردم. نمی‌دانستم که با این انتخاب کابوس انتگرال و دیفرانسیل را به جان خود می‌اندازم. نظام قدیم و جدید و پیش‌دانشگاهی که سر جمع ۵ سال می‌شد هر طور بود گذشت. تکه خوش زندگی آن سال‌های من فقط همان دوچرخه مشکی بود که خط‌های زرد داشت و بازی نور و سایه در کوچه و خیابان‌های شهر، وقتی با بچه‌های‌هم محلی گروهی رکاب می‌زدیم.

من و خیابان عطار
تا جایی که در خاطرم مانده همیشه منزل ما در خیابان عطار بوده و فقط بعد از فوت پدرم به چند حیاط آن طرف‌تر اثاث‌کشی کردیم. آن زمان خیابان صاحب‌الزمان (عج) بن‌بست بود و من مسیر رفت و برگشت خانه تا آن بن‌بست را اندازه‌ای که شمارش در خاطرم نیست رکاب زده‌ا‌م. یادم هست در خیابان عطار مسابقات فوتبال محله‌ای داشتیم. ماه رمضان که می‌شد بیشتر رکاب‌زدن‌های ما با بچه‌های محله بین افطار تا سحر بود. خیابان عطار درخت‌های توت بسیاری داشت و خانه‌هایش بیشتر اصیل و قدیمی بودند. حالا آن خانه‌های حیاط‌دار باصفای قدیمی جای خود را به آپارتمان‌ها داده‌اند. مغازه‌دار‌های قدیمی اغلب یا به رحمت خدا رفته‌اند یا جمع کرده‌اند. خیابان عطار، هم برای رکاب زدن و هم برای پیاده‌روی بسیار مناسب است. آن زمان مسیر دوچرخه‌سواری ویژه‌ای وجود نداشت و در مسیر خیابان‌های اصلی هم عرف نبود که رکاب بزنیم. بیشتر دور کوهسنگی که خودرو نبود رکاب می‌زدیم. از دوران دبیرستان با کار و درس و دوچرخه عبور کردم. بعدش کنکور دادم و رشته حقوق پذیرفته شدم. یک سال و نیم دانشگاه آزاد را در همین رشته گذراندم، اما هزینه‌های دانشگاه واقعا سنگین بود و حقوق برایم موردعلاقه نبود. بعد از آنکه از درس دل کندم باید به سربازی می‌رفتم.

درسربازی رکاب زدم و عکاسی کردم
سربازی را در پادگان قدس شهرک ابوذر مشهد گذراندم، اما دوره آموزشی سه ماهه را نیشابور. خوشحال بودم که نام من و دوست صمیمی‌ام هم‌زمان برای پادگان قدس شهرک ابوذر درآمد. در سه ماه آموزشی در نیشابور جمله لای سه خط روی بازوی آستینم دوختند. این لای سه خط مفهومش این بود که من دیپلم داشتم. وقتی وارد پادگان شدیم و اسم‌هایمان را خواندند که صف ببندیم، پرسیدند چه کسی خطش خوب است وقتی دستم را بلند کردم، فرمانده گفت این ارشد شماست. باورش سخت بود که بعد از ۲۰ دقیقه ورود فقط به خاطر خطم شده بودم ارشد بچه‌های گروهان. ۱۰ روزی موهایم را نزدم. بعد از ۱۰ روز فرمانده گفت نمی‌خواهی موهایت را بزنی که من هم موهایم را کوتاه کردم. دوره سه ماهه آموزشی که به پایان رسید گفتم حالا که سه ماه این‌قدر خوش گذشته حتما در دوران خدمت به من سخت می‌گیرند. با خودم می‌گفتم حتما من را نگهبان می‌کنند و دعا می‌کردم که به من کاری به‌جز نگهبانی محول کنند. فرم را با خط خوش نوشتم. مسئول بررسی فرم‌ها به فرمانده خبر داده بود که جناب سرهنگ یک خوش‌خط پیدا کردم. من شدم نامه‌نویس دفتر فرماندهی قرارگاه. خیلی دوران راحتی نبود، پر از مسئولیت و کار‌هایی که باید انجام می‌دادم. دو سال خدمتم در پادگان را سرباز نمونه شدم. نامه‌های من با خط نسخ، نستعلیق و شکسته‌نستعلیق بود. یک روز فرمانده من را صدا کرد و گفت می‌خواستم ببینم این خط زیبا دست‌خط کیست؟ از آن روز به بعد صبح با دوچرخه به پادگان می‌رفتم و بعد‌از ظهر به خانه برمی‌گشتم. اگر نامه‌ای در ساعات غیر کاری‌ام هم داشتند و فرمانده می‌گفت، به پادگان می‌رفتم. یک مرتبه ساعت ۸ شب فرمانده تماس گرفت گفت سریع خودت را برسان نامه داریم. گفت تا نیم ساعت دیگر پادگان باشم. نمی‌دانم چرا، ولی دوچرخه را برداشتم و از خیابان عطار تا شهرک ابوذر را رکاب زدم. از آنجا هم تا دفتر فرماندهی ۵، ۶ کیلومتر راه بود و آن را هم رکاب زدم و به موقع رسیدم. خواستند درباره فعالیت‌های قرارگاه پادگان بنویسم که گفتند عکس هم می‌خواهند و این شد که عکاسی را هم برای آن‌ها با دوربین آنالوگی که از دوستم قرض گرفتم انجام دادم و عکاسی از آن فعالیت‌ها، نخستین تجربه جدی من در عکاسی با دوربین اتومات بود. کار خیلی سختی نبود برای منی که از ۱۴، ۱۵ سالگی با دوربین اتومات آنالوگ خانگی از طبیعت و سوژه‌های دیگر به غیر از آدم‌ها عکس می‌گرفتم. دوران سربازی در شناخت من خیلی تاثیر داشت. در دفتر فرماندهی فعالیت کردم و مسئولیت داشتم و همان جا بود که معنای جمله سربازی از آدم مرد می‌سازد را خوب فهمیدم.

دوربینی با چاشنی قلدری
سال ۸۱ دوره سربازی من تمام و ۲۵ ساله شدم. روال کار این بود که باید وارد بازار کار می‌شدم. به پیشنهاد برادرم یک مغازه پلاستیک‌جات در چهارراه میدان بار اجاره کردم و مشغول شدم. در همان روز‌های اول آغاز به کار یکی از دوستانم یک دوربین عکاسی برای من از زاهدان آورد و گفت این را برای تو آوردم و با قلدری دوربین را به من فروخت و پولش را هم از داخل دخل برداشت و رفت. دوربین خاکستری سه مگاپیکسلی که مارک معروفی هم نبود و کارکرده بود. فقط یک ویژگی جالب داشت که لنزش برمی‌گشت و متحرک بود و همان تلنگر عکاسی حرفه‌ای برای من بود.

نخستین آفیش عکس رسمی
عکس‌های خوبی می‌گرفتم و عکس برای من از همان سال ۸۴ خیلی جدی شد. یکی از دوستانم به من گفت تو که این قدر خوب عکس می‌گیری بیا هفته‌نامه نخست عکس بگیر. همان ایامی بود که آقای قالیباف کاندیدای ریاست جمهوری شده بود و نخستین جایی که آفیش خبری رفتم جلسه انتخاباتی او در مشهد بود. آن عکس‌ها را با یک دوربین کامپکت سونی گرفتم که روی جلد نخست هم چاپ شد. البته همین حضور در عرصه عکاسی خبری باعث شد که من در کارم نزول کنم و ورشکست شوم و کار و کاسبی را جمع کنم. یک سال که فعالیت‌هایم را ادامه دادم متوجه شدم دوربینم خیلی افتضاح است و کیفیت عکس‌ها خوب نمی‌شود. یک دوربین عکاسی کنون دی ۴۰۰ خریدم با لنز (۱۸۵۵) که یک لنز دیگر هم داشت. من ماندم و دوربین و ورشکستگی و سرزنش‌هایی که برای از دست دادن کارم می‌شنیدم، اما من عکاسی را دوست داشتم و بابت این اتفاق ناراحت نبودم.

عکاسی از قسمت‌های ممنوعه حرم
حقوقی که هفته‌نامه می‌داد اصلا مناسب نبود و من برای عکاسی جذب مرکز آفرینش‌های هنری آستان‌قدس شدم. در یکی از آفیش‌ها با عکاسان خبری که از کل کشور برای عکاسی آمده بودند برای تهیه عکس از قسمت‌های ممنوعه حرم همراه شدیم که تجربه خیلی خوبی بود. بعد از آن هم با کنکور در دانشگاه خبرنگاران در رشته عکاسی مشغول ادامه تحصیل شدم و چهار سال درس خواندم و در همین مدت هم کلی جایزه بابت عکس‌هایم دریافت کردم.

۲ سال جشنواره‌ای و پرجایزه
نفر اول شدن جشنواره عکاسی پرتره ورامین، نفر اول شدن جشنواره عکاسی خانه معاصر و تهیه عکس برای جشنواره‌های ریز و درشت دیگر در شهر‌های مختلف فقط بخشی از حضور من در عرصه خبری به عنوان عکاس حرفه‌ای بود. وقتی هشت سکه تمام بهار آزادی از جشنواره خانه معاصر ایرانی به خانه بردم اهل خانه تازه فهمیدند که من کارم را به خاطر چه کار گران‌بهایی از دست داده‌ام. پدرم گفت کاش از اول سراغ عکاسی رفته بودی. خاطرم هست عکسی که در جشنواره خانه معاصر ایرانی گرفته بودم تمام المان‌های مدنظر سوژه را داشت. همان زمان بود که توانستم دوربینم را تغییر دهم. دو سال مداوم در همان زمان در جشنواره‌ها شرکت کردم و جایزه گرفتم. جشنواره هر شهری که تمام می‌شد جشنواره در شهر دیگر برگزار می‌شد و، چون چم و خم عکس‌های جشنواره را دیگر می‌دانستم پشت سر هم مقام کسب کرده و جایزه می‌گرفتم. آن دو سال مدام در جشنواره‌ها مقام اول، دوم و سوم کسب کردم و جوایز بسیاری در همان دو سال دریافت کردم. بعد از آن توانستم دوربینم را تغییر دهم و با دوربین حرفه‌ای‌تری عکس بگیرم.

دعوت برای تدریس عکاسی و شروع یک تجربه شگرف
از انجمن سینمای جوانان مشهد تماس گرفتند و دعوت کردند تا برای تدریس با آن‌ها همکاری کنم. نخستین کلاسی که به من دادند ۳۵ هنرجو داشت. اولین بار تدریس تجربه سختی داشت. همه ساکت نشسته بودند و چشمشان به دهان من بود که درس بدهم. دیدم جو سنگین می‌شود. گفتم یک کاغذ بردارید و مشخصات دوربین و سابقه عکاسی خودتان را بنویسید. آن‌ها که مشغول شدند بالای سرشان می‌رفتم و با آن‌ها صحبت می‌کردم. همان جلسه اول تمام نگرانی‌ام بابت تدریس از بین رفت. هنوز هم در انجمن سینما جوانان مشهد، دانشگاه فرهنگ و هنر، حوزه هنری، مؤسسه آموزشی سیما، دانشگاه جامعه‌المصطفی و چند مؤسسه خصوصی تدریس می‌کنم. یکی دیگر از کلاس‌هایم در کانون پرورش فکری کودکان در سرافرازان است که پنجشنبه، جمعه‌ها تا پیش از کرونا آن کلاس را برپا کرده‌ام.
او هنوز هم در زمینه عکاسی روزانه مطالعه می‌کند و در اتاقش کتابخانه‌ای با حدود هزار کتاب درباره عکس و عکاسی دارد.

نخستین سفر عکاسی با دوچرخه
سال ۸۸ با فرید دولت‌آبادی که دوچرخه‌سوار حرفه‌ای است، آشنا شدم. او پیشنهاد سفر با دوچرخه و عکاسی را داد. روز‌های مصادف با سالگرد شهادت امام‌رضا (ع) تصمیم گرفتیم با دوچرخه به شمال برویم و در مسیر از زائران پیاده‌ای که از شمال به مشهد می‌آیند عکاسی کنیم. طرح را نوشتیم و به حوزه هنری خراسان دادیم. قرار شد آن‌ها حمایت کنند تا ما ایده را عملی کنیم. گروه چهار نفری تشکیل دادیم. من و فرید دولت‌آبادی و دو دوست عکاس دیگر. دوچرخه‌ها را برداشتیم و سفر ۸ روزه را آغاز کردیم. به سمت گرگان رفتیم و در مسیر رفت و برگشت از زائران پیاده عکس گرفتیم. روز شهادت به مشهد رسیدیم. در مسیر خاطرات هر لحظه را می‌نوشتم و یک وبلاگ با عنوان «در مسیر» درست کردم و وقتی برگشتیم تمام تجربیات سفر و سختی‌هایی را که از حمله سگ و پیدا نکردن جای خواب و سراشیبی‌ها و جاده لغزنده و برف و باران با آن روبه‌رو شده بودیم نوشتم. در آن سفر، چون برای مسیر طولانی تمرین نداشتم پاهایم به شدت می‌گرفت، اما ناچار بودیم مسیری طولانی را با کمترین استراحتی رکاب بزنیم. تجهیزات همراهمان روی دوچرخه سنگین بود و همین هم کار را سخت‌تر می‌کرد و سر جمع آن سختی‌ها سبب جذابیت وبلاگی شد که از ۱۰ سال پیش از آن هم خاطرات روزانه‌ام را در آن ثبت می‌کردم. روز شهادت به مشهد رسیدیم و از ما استقبال شد. گزارش سفر را نوشتم و در مجله تاک حوزه هنری چاپ شد و در جشنواره کشوری مطبوعات مقام اول را در بخش گزارش کسب کردم. این اتفاق بزرگی برای ما و مجله تاک بود.

نخستین سفر خارجی
بعد از سفر اول وقتی لذت رکاب زدن در مسیر طولانی با همه سختی‌هایش بر دلمان نشست، تصمیم گرفتیم طرح سفری به کشور‌های دیگر را بریزیم. قرار بود سفری با هزینه شخصی به ترکیه و سوریه داشته باشیم و به عکاسی از فرهنگ‌ها و آداب و رسوم آن‌ها بپردازیم. یک گروه شش نفری شدیم که چهار مرد بودیم و دو خانم هم همراهمان بودند و سفر را از مرز ایران و ترکیه در سرو شروع کردیم و ساحل دریاچه وان را رکاب زدیم. بعد از ترکیه مرز حلب را رد کردیم و به دمشق رسیدیم و از دمشق با هواپیما بازگشتیم. در مشهد از عکس‌هایی که تهیه کرده بودیم در نگارخانه «سلطان علی مشهدی» در کوهسنگی نمایشگاهی زدیم که شامل تصاویر ما از مردم سوریه و ترکیه و تجربیاتمان در مراودات اجتماعی با ترک‌ها، کردها، عرب‌ها و دیگر اقوام در این کشور‌ها بود. آداب و رسوم عجیب و غریبی در آن کشور‌ها دیدیم و بعضی‌ها مهمان‌نوازی‌شان خیلی متفاوت از ایرانیان بود و با روش‌های غیرعادی به مهمان احترام می‌گذاشتند.

سفر یک ساله جاده ابریشم
بعد از این سفر سفر‌های داخلی بسیاری رفتیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بار دیگر با دوچرخه راهی سفری شویم که کمتر کسی جرئت آن را داشت. سفر یک ساله در سال ۸۹ به کشور‌های جاده ابریشم با عکاسی از معماری ایرانی اسلامی آن کشور‌ها که تا پیش از آن‌ها هیچ کس در این مسیر و در این برهه زمانی طولانی رکاب نزده است. گروه سفر شامل من، محمد ادیبی و فرید دولت‌آبادی بود. طرح را به چندین اداره و ارگان مطرح کردیم، اما بیشتر ارگان‌ها مانند فدراسیون دوچرخه و هلال‌احمر فقط در حد کارت عضویت کمک کردند که البته همان هم خالی از لطف نبود. تنها شهردار وقت مشهد مهندس پژمان به هر سه نفرمان دوچرخه‌ای حرفه‌ای اهدا کرد و حوزه هنری هم ۲۰ میلیون‌تومان از ۷۰ میلیونی را که به عنوان هزینه سفر برآورد شده بودعهده‌دار شد. طبق عادت دیرینه در نوشتن خاطرات روزانه هر شب ماجرای ۲۴ ساعت آن روز را در سفر روی کاغذ آوردم و وقتی که بازگشتیم تمام آن سفرنگاره‌ها را در کتابی با عنوان «خاطرات دوچرخه» در ۱۱ فصل و ۳۹۴ صفحه با تیراژ ۲۵۰ جلد با قیمت ۴۵ هزار تومان گردآوری کردم که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسید. در ابتدا به سفارت پاکستان رفتیم که البته اجازه ورود به این کشور را از مرز زمینی سیستان و بلوچستان ندادند. دوچرخه‌ها را با هواپیما به دهلی بردیم. در آنجا نشست خبری برگزار شد که در آن شبکه‌های خارجی و داخلی و تلویزیون هندوستان و مطبوعات محلی آن‌ها حضور داشتند. شعارمان «لبخند ایرانی، صلح جهانی» بود و قرار بود در ۱۱ کشور هند، بنگلادش، تایلند، مالزی، اندونزی، چین، تاجیکستان، قزاقستان، قرقیزستان، ازبکستان و ترکمنستان رکاب بزنیم. همه یک سال تمام سختی‌های سفر طولانی با کمترین امکانات در تغذیه و استراحت را به جان خریدیم تا بتوانیم هدفمان را که عکاسی از معماری اسلامی ایرانی در این کشور‌ها بود دنبال کنیم. دی‌ماه ۹۰ وقتی بر اثر فشار‌های بسیار سفر هر کدام ۲۰ کیلو وزن کم کرده بودیم، برگشتیم. همه آن یک سال و ۱۶ هزار کیلومتر رکاب زدن تلاش شبانه‌روزی برای فرهنگ ایران و صلح با کشور‌های دیگر در این جمع شد که مسئولان در میدان شهدا در محل مجسمه‌های سلام از ما استقبال کردند و چند لوح سپاس
دادند.

کوچه‌عطار و مشهد را از تمامی سفرهایم بیشتر دوست دارم
اگر از من بپرسند دوست داشتی بین کشور‌هایی که سفر کردی کدام کشور را برای زندگی انتخاب می‌کردی پاسخم این بود؛ خیابان عطار محله صاحب‌الزمان (عج) شهر مشهد را. به طور کل فرد خاطره‌بازی هستم. با اینکه کشور‌های زیادی را گشته‌ام و شاید در هر کدام از آن کشور‌ها یک ماه زندگی کرده باشم باز هم انتخاب من همین خیابان عطار است. اینجا از سر کوچه تا ته کوچه حداقل ۲۰ سلام می‌شنوی و ۲۰ لبخند می‌بینی و حس غربت از دلت بیرون می‌رود. آنجا هر کاری هم بکنی و هر چقدر هم دوست داشته باشی تو غریبه‌ای. از این نگاه‌های آشنا و آن لبخند‌های دوست‌داشتنی خبری نیست. هنوز هم برای من دوست داشتنی‌ترین کوچه عطار است و خواستنی‌ترین محله صاحب‌الزمان (عج) و بهترین شهر مشهد.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.