سرخط خبرها
جوان هنرمند محله وحید به آینده شغلی ‌اش امیدوار است

صدای فرخنده

  • کد خبر: ۳۳۰۴۴
  • ۱۵ تير ۱۳۹۹ - ۱۸:۱۸
صدای فرخنده
«اتفاقی گوینده شد»؛ جوانی که صدای پرحجم و خاصش از پشت خط تلفن هم پیداست و همین صدا و استعداد، او را اهل هنر کرده است.
فاطمه سیرجانی/ شهرآرانیوز - «اتفاقی گوینده شد»؛ جوانی که صدای پرحجم و خاصش از پشت خط تلفن هم پیداست و همین صدا و استعداد، او را اهل هنر کرده است. هنر، غایت زیبایی است. آدمیزاد وقتی اهل هنر است، به جوهر انسانی خویش نزدیک‌تر می‌شود. تقریبا بین ما آدم‌ها هرکس سهمی از هنر دارد و در این میان کسانی که سهم بیشتری را به خود اختصاص داده‌اند، خاص‌تر و ویژه‌ترند. بزرگ‌ترند و روان‌تر به خلوت آدم‌ها راه می‌یابند. ساده و همیشگی به دل می‌نشینند و ماندگار می‌شوند. هنرمندانی با حنجره طلایی مثل زنده‌یاد خسرو شکیبایی، حسین عرفانی، خسرو خسروشاهی و...
رضا فرخنده هم یکی از همان‌هایی است که صدایشان جادو دارد. کلمه‌ها با صدای او، با خوانش و زبانش تشخص و وزن پیدا می‌کنند. از فیلتر شاعرانگی می‌گذرند و به زبان می‌آیند. این گزارش و کلمه‌ها هر اندازه سلیس و روان و شفاف باشد، حجم سنگین صدای او را نشان نمی‌دهد، اما روایتی از زندگی جوانی است که با تمام محدودیت‌ها و کاستی‌ها در ۲۴ سالگی، آینده خود را برای گویندگی و اجرا در سیمای سراسری، بسیار روشن و محتمل می‌داند.


از مهندسی تا گویندگی
به دلیل استعدادی که خدا در صدای او گذاشته است، از همان زمانی که یادش می‌آید، وقت و بی‌وقت در کوچه و خیابان با خودش زمزمه و تمرین می‌کرده است. پرحوصله است و خوش‌صحبت، دایره لغاتش گسترده است. کلمات را خوب می‌شناسد و می‌داند از کجا شروع کند و به کجا ختم. به قواعد مصاحبه و اجرا مسلط است و با طیف گسترده‌ای از مردم ارتباط دارد.
رؤیای کودکی‌اش به‌واسطه علاقه به حیوانات، دام‌پزشکی بود، اما بزرگ‌تر که شد، دست تقدیر او را پشت میز دانشگاه در رشته مهندسی صنایع‌شیمیایی نشاند و سرنوشت طوری رقم خورد که میانه راه تحصیل در رشته شیمی ادامه دهد. با آنکه رتبه ۹۵۹ کنکور و از دانشجویان خوب دانشگاه فردوسی بود، روزگار مسیر تازه‌ای پیش رویش گذاشت که سازگاری عجیبی با روحیه‌اش دارد. او هنوز در ابتدای مسیر پرالتهاب و شور و اشتیاق جوانی و در مرز ۲۴ سالگی است.


کشف استعداد در نوجوانی‌
پدر و مادرش اصالت طبسی دارند. بعد از زلزله معروف طبس پدربزرگ پدری‌اش دست زن و بچه را گرفته و به مشهد کوچ کرده است. پدر رضا همین‌جا ازدواج کرده و با تشکیل خانواده در شهر امام‌رضا (ع) ماندگار شد‌ه است. درباره خانواده‌اش می‌گوید: مادرم خانه‌دار و پدرم بازاری است. یک خواهر و برادر کوچک‌تر از خودم دارم. برادرم عاشق ورزش‌های رزمی است و در این زمینه مقام‌های استانی خوبی هم کسب کرده است، اما خواهر‌م نواختن گیتار را دنبال می‌کند و به موسیقی علاقه‌مند است.
این هنرمند جوان، محیط و فضا‌های آموزشی را در استعداد‌ها و شکوفایی آن‌ها تأثیر‌گذار می‌داند و خاطرات خوبی از دوران تحصیلش در ذهن دارد‌: دوره راهنمایی به‌واسطه دوست پدرم موفق به ثبت‌نام در مدرسه راهنمایی ظهوریان شدم. بیشتر دانش‌آموزان این مدرسه فرزندان خلبان‌ها، کادر پروازی و کارمندان فرودگاه بودند. این مدرسه به دانش‌آموزانش بها می‌داد و به لحاظ آموزشی و تربیتی، هزینه و وقت بسیاری صرف می‌کرد. یکی از امتیازات خوب این مدرسه دعوت از استاد موسیقی بود تا به دانش‌آموزان علاقه‌مند به این هنر آموزش دهد. بعد از تست صدا، من هم اگرچه آن زمان مثل همه پسر‌های نوجوان صدای خروسی و دورگه‌ای داشتم، در گروه سرود مدرسه قرار گرفتم. دوره‌ای که حضور در برنامه‌ها و اجرا‌های گروهی حس و حال خوبی داشت و اعتمادبه‌نفس بالایی به من می‌داد. به‌خصوص مسابقه سرود دونفره‌ای که به مناسبت جشن میلاد در مدرسه برگزار شد و من و دوستم به‌عنوان برترین‌های مدرسه انتخاب شدیم.


درس معلم ار بود زمزمه محبتی ...
تا به اینجای مسیر زندگی، رضا به همان دام‌پزشکی می‌اندیشید و مهرورزی با حیوانات،، اما بعد از نقل مکان از کوی کارمندان و سکونت در محله وحید، ماجرا‌هایی پیش آمد که مسیر زندگی او را تغییر داد: دوره متوسطه اول در مدرسه شهید کاشانی بودم. جابه‌جایی و نقل مکان به محله جدید باعث افت تحصیلی‌ام شد، اما یک معلم شیمی داشتیم که خیلی اهل‌دل بود. اول سال دایره‌ای بزرگ وسط تخته کشید با نقطه‌ای سیاه در وسطش. بعد گفت: «بچه‌ها این دایره بزرگ که می‌بینید، زمانی از کلاسمان است که قرار است به تعریف خاطرات و حرف زدن از خودمان سپری شود. آن نقطه سیاه هم زمان از درس گفتن و آموزش است.» تمام طول سال از یک ساعت و ۴۵ دقیقه کلاس، یک ساعت خاطره و گاه جوک تعریف می‌کردیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم، ۴۵ دقیقه بعد همه بچه‌ها گوش و چشم می‌شدند برای یاد گرفتن. چقدر این روش تدریس خوب بود. چون همه با دل و جان پای درس می‌نشستیم. به‌قدری درس شیمی برایم جذاب و شیرین بود که سال بعد رشته مهندسی صنایع شیمیایی را انتخاب کردم و در هنرستان شهید محدث این رشته را ادامه دادم. بعد از قبولی در کنکور هم همین رشته را با رتبه زیر ۱۰۰۰ در دانشگاه ثامن‌الائمه (ع) که زیر نظر دانشگاه فردوسی مشهد است، تا مقطع فوق‌دیپلم ادامه دادم.


استاد قابلیت‌شناس
همه اتفاقات آن‌قدر‌ها هم که ما تصور می‌کنیم، بد نیست. مثل آن صبح سرد پاییزی که رضا برای رفتن به دانشگاه در ترافیک صدمتری گیر افتاد و با تأخیر سر کلاس حاضر شد: با یک‌ساعت تأخیر به کلاس رسیده بودم. وقتی د‌ر را باز کردم، استاد در حال تدریس بود. گفتم ببخشید استاد، ترافیک بود و دیر رسیدم. استاد که آقای نامی بود، در‌حالی‌که نگاهش روی من ثابت مانده بود، با کمی مکث گفت: «پسر! تو چه صدای خوبی داری؟!» تا به حال کسی این‌طور توی چشم‌هایم نگاه نکرده و از صدایم تعریف نکرده بود. از طرفی برای تأخیرم خجالت‌زده بودم، از سویی آن لحظه نمی‌توانستم تشخیص دهم استاد دستم انداخته است یا جدی می‌گوید. سرم را با شرم پایین انداختم و گفتم ممنون استاد. گفت: «نه، جدی می‌گویم، حتما بعد از کلاس بمان. کارت دارم.» آن روز بعد از کلاس به من پیشنهاد داد در کلاس‌های گویندگی مؤسسه هنری سروش شرکت کنم. بعد هم آدرسی نوشت و به دستم داد.


راهی به روشنی روز
بچه که بودم، وقتی بابابزرگ رادیو جیبی‌اش را روشن می‌کرد و یک نفر از پشت رادیو، شاد و پر‌انرژی با مردم حرف می‌زد، همیشه برایم جای سؤال داشت که این آدم‌ها چطور می‌توانند هرروز تا این حد شاد و پر‌انرژی باشند، حرف‌های قشنگ بزنند و حال بقیه را خوب کنند. بزرگ‌تر که شدم، در اواخر دوره نوجوانی به دنبال برنامه‌های انگیزشی رفتم که ارتباط مستقیم با تقویت روحیه شادابی و امید به آینده داشت. کتاب اعتماد‌به‌نفس و خودباوری می‌خواندم و فایل‌های صوتی گوش می‌کردم. کم‌کم صدایم هم پخته‌تر شد و از حالت دورگه بودن درآمد. خودم حس خوبی به صدایم داشتم. برای همین متن‌های انگیزشی و امیدبخشی با صدای خودم ضبط کرده بودم و هرصبح ساعت ۵ با آن صدا از خواب بیدار می‌شدم تا برای ورزش به بوستان بسیج بروم. عهد کرده بودم به دور از همه کاستی‌ها و کمبود‌هایی که در محیط اطرافم هست، خودم را بالا بکشم. مدام با خودم تکرار می‌کردم تو لیاقت بهترین‌ها را داری و باید برای رسیدن به آن تلاش کنی.
این‌ها را رضا می‌گوید تا برسد به روزی که سال‌ها در آرزوی رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کرد: بعد از رفتن به ساختمان سروش در خیابان فلسطین، قرار شد برای حضور در کلاس‌های گویندگی، امتحان بگیرند. ۱۰ دقیقه قبل از امتحان هم برگه‌ای با متن‌های مختلف خبری، انگیزشی، احساسی و... به دستم دادند. وقتی وارد اتاقک ضبط صدا شدم، حس و حال عجیبی داشتم. گویی وارد کاخ رؤیاهایم شده‌ام، اما درب اتاق که بسته شد، آن سکوت محض و نگاه‌هایی که از پشت دیوار شیشه‌ای منتظر اجرای من بودند، کمی اضطراب به دلم انداخت. سکوت اتاق به اندازه‌ای بود که صدای نفس‌های خودم را هم می‌شنیدم. خلاصه شروع کردم. بعد از خواندن یک خبر، نوبت متن انگیزشی بود. از آن نوع متن‌هایی که بار‌ها برای خودم خوانده و تکرار کرده بودم. بعد از اینکه از اتاق بیرون آمدم، برای متن‌های احساسی و انگیزشی تشویق شدم.
آن روز نقطه عطفی بود برای جوان بیست‌ساله‌ای که تمام آرزویش گویندگی و مجریگری بود. مجری‌هایی که عمری با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری کرده و خود را به جای آن‌ها پشت دوربین با مخاطبان سراسری دیده است. کسانی، چون رضا رشید‌پور، احسان علیخانی و نهایت آمال و آرزویش رسیدن به جایگاهی، چون جایگاه مهران مدیری است. خودش می‌گوید: آن حس خوب و نسیم خنک پاییزی چنان حال دلم را خوب کرده بود که در تمام مسیر ملک‌آباد تا پارک ملت، رو به درختان سربه‌فلک کشیده فقط با خدای خودم حرف زدم و قدردان موهبتی بودم که به من عطا کرده بود.


اجرا در بوستان‌های شهر
استاد تاج‌بخش اولین استادی بود که فرخنده قواعد گویندگی را از او آموخت. اولین تجربه گویندگی و اجرا را هم با همان دوستانی داشت که با هم بر سر کلاس این استاد می‌نشستند: دوره تئوری و عملی حدود ۲ ماه زمان برد. در این دوره با دوستان هم‌دوره، کانال تلگرامی راه‌اندازی کردیم و برنامه‌هایی را انفرادی یا جمعی اجرا می‌کردیم. چون بیشتر متون انگیزشی و احساسی و گاه داستان‌گونه بود، مخاطب خاص خودمان را داشتیم. خلاصه فعالیت رادیو را به‌صورت مجازی شروع کردیم، اما گوینده رادیو شدن بسیار بسیار سخت است. برای همین با چندنفر از همان دوستان که با بخش‌های فرهنگی شهرداری منطقه ۹ آشنایی و ارتباط داشتند، برپایی تابستان‌های شاد در بوستان‌های شهرمان و بخش زنده اجرای نمایش‌های شاد و هیجانی را بر عهده گرفتیم. تابستان‌های شاد، تجربه خوبی بود. اجرایی که بار‌ها تکرار شد، با همان شیرینی و حلاوت اولین اجرا.


بی‌خیال مهندسی شدم
عشق و علاقه به یک چیز کافی است تا همه آنچه اطرافت هست، رها کنی و به همانی فکر کنی که ملکه ذهن و فکرت شده است و به آن می‌اندیشی. حال چه خوب که آن هدف و علاقه، درست و حساب‌شده باشد. مثل راهی که رضای جوان انتخاب کرد و بر درست بودن آن مصر بود. چنان مصمم و مطمئن بود که درس و تحصیل و مهندسی را رها کرد و به دنبال هنر گویندگی و مجریگری‌اش رفت: چنان غرق کار و اجرا شده بودم که دیگر انگیزه‌ای برای ادامه تحصیل و مهندس شیمی‌شدن در خودم احساس نمی‌کردم. برای همین بعد از تحصیل در دوره کاردانی از ادامه آن صرف‌نظر کردم تا فرصت بیشتری داشته باشم برای پیشرفت در هنری که دوستش دارم.
در ادامه این مسیر باز هم استاد نامی با حمایت‌هایش، انگیزه بیشتری به این جوان هنرمند محله ما داده است: بعد از تحصیل یک روز استاد به من زنگ زد که بیا سالن صبای صدا‌و‌سیما. وقتی رفتم آنجا، برای اجرای برنامه‌ای سالن به چند غرفه تقسیم شده بود. یک غرفه هم به صداوسیما اختصاص یافته بود. آنجا با آقای احمدی‌فر که از مجری‌های خوب شهرمان هستند، آشنا شدم. ایشان به من اعتماد کردند و در کنار خانم نگار بهرامی، از گویندگان و مجریان استانی، کار را دست گرفتیم؛ بخش‌های تبلیغاتی، خواندن متون احساسی و.... از همان برنامه بود که همکاری من با آقای احمدی‌فر که مجری استیج هم هستند، شروع شد. از آنجا که ورود به رادیو بسیار سخت و به‌خصوص در مشهد نشدنی است، بعد از دیدن کار‌های آقای احمدی‌فر، اجرا روی استیج هم برایم جذابیت پیدا کرد. اجرای استیج، کاری به‌شدت حساست‌تر و سخت‌تر از گویندگی و اجرای پشت دوربین است. درواقع اولین اشتباه روی استیج، می‌تواند آخرین اشتباه باشد.
این‌ها را فرخنده می‌گوید تا راه‌هایی را که برای رسیدن به این جایگاه پشت سر گذاشته است، برایمان تعریف کند: آدم زرنگ تجربه می‌کند، اما آدم هوشمند از تجربه دیگران استفاده می‌کند. من اینجا سعی کردم به جای آزمون و خطا، از تجربیات استادان هنر استفاده کنم. برای همین تا مدت‌ها هر برنامه‌ای را که قرار بود روی سن برود، دنبال می‌کردم و موقع اجرا حاضر می‌شدم. بعد مراسم هم ساعت‌ها می‌نشستم و جای‌جای اجرا را آنالیز می‌کردم تا نقاط قوت و ضعفش را پیدا کنم. اولین کار روی استیج هم با آقای احمدی‌فر بود که شروع برنامه و خواندن دکلمه را به من سپردند. این کار برای من مقابل آن همه نگاه، بسیار پر‌استرس و هیجان‌انگیز بود، اما خوب از عهده‌اش برآمدم.


گویندگی در ناجا
در هر کاری، نگاهت که روشن و دلت پرامید و توکلت به خدا باشد، آنچه در دل داری، اتفاق می‌افتد. مثل فرخنده که در خدمت سربازی هم شانس آورد و دست بر قضا هم‌زمان با اقدام برای خدمت در نظام، معاونت اجتماعی ناجا هم برای گویندگی فراخوان داده بود. بعد از دادن امتحان و قبولی در این قسمت و گذراندن ۲ ماه آموزشی در زاهدان، رضا فرخنده می‌شود گوینده تیزر‌های تبلیغاتی نیروی انتظامی و البته در کنار آن و بعد از پذیرش در رادیو مشهد، هر از گاهی برای اجرای برنامه یا تهیه تیزر‌های تبلیغاتی به ساختمان صداوسیما می‌رود.


نهج‌البلاغه، پاداش اولین اجرا
فرخنده درباره اولین اجرایی که مدیر برنامه‌هایش مادرش بود، این‌گونه می‌گوید: اولین کار انفرادی برای مناسبتی بود که در مدرسه محله‌مان دبستان شهید صفری برگزار می‌شد. از آنجا که مادرم عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه بود، به مدیر مدرسه پیشنهاد داد که من مجری مراسم باشم. خاطرم هست شبی که فردای آن اجرا داشتم، خواب به چشمانم نیامد. مدام روی برگه متن‌هایی را که می‌خواستم اجرا کنم، چیزی می‌نوشتم و دوباره پاره می‌کردم. از شب کنکور برایم پراسترس‌تر و حساس‌تر بود. تجربه اولین اجرا یک طرف ماجرا بود و اینکه مادرم جلو مدیر و معلم‌ها کلی از پسرش تعریف کرده بود و باید سنگ‌تمام می‌گذاشتم، سوی دیگر داستان. خلاصه روز موعود فرا‌رسید و همراه با دوستم سعید به‌عنوان صدا‌بردار سر برنامه رفتیم. خداراشکر کار خوب و پرنشاطی شد. مدیر مدرسه در انتهای برنامه، در کنار حق‌الزحمه‌ای که با مدیر برنامه‌هایم (با خنده) قرار کرده بودند، کتاب نهج‌البلاغه‌ای هم به من هدیه دادند که برایم بسیار ارزشمند است.


خدایی که همه‌جا هست
وقتی از او درباره موفقیت‌هایی که در این سن و سال کم کسب کرده است، می‌پرسم، از کیف چرمی‌اش برگه‌ای را مقابلم می‌گذارد. برگه‌ای که وسط آن نام خدا نوشته شد‌ه و دور تا دورش پر از صفات خداست و می‌گوید: هروقت هرجایی بمانم، این برگه رو‌به‌روی من است. من خالقی دارم که این همه صفت دارد. او را داشته باشم، برایم کفایت می‌کند. می‌دانم در هر جایی که خودش صلاح بداند، دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. برای همین حتی در شکست هم کم نمی‌آورم و امید و توکلم به اوست.
ماجرایی را برایم تعریف می‌کند تا اثبات کند به این دلیل است که این همه اعتماد و توکل دارد: ۲ سال قبل بود که هشتمین جشنواره مجریان و هنرمندان صحنه ایران در استان خراسان‌رضوی و سالن صبای مشهد برگزار شد. این جشنواره ۴ روز صبح و عصر ادامه داشت و هنرمندان و مجریانی از سرتا‌سر ایران به این جشنواره آمده بودند. هنرمندان و مجریان زیادی روی صحنه اجرا داشتند؛ چهره‌های شناخته‌شده‌ای، چون مجید قناد، خواهران حسنی‌دُخت و.... اجرا مقابل آن همه هنرمند و مجری خبره، استرس فوق‌العاده‌ای داشت، به‌خصوص برای ما که اعلام کرده بودند برنامه لغو شده و روز قبل از برگزاری اطلاع دادند مراسم برقرار است و فرصتی برای تمرین و آماده شدن نبود. با این حال با توکل به خدا روی صحنه رفتم. شروع خوبی بود، اما یک‌باره وسط اجرا دنباله متن را فراموش کردم. با ترفند‌ها و فنونی که از استادان برای این موقعیت‌ها آموخته بودم، برنامه را جمع کردم، اما خودم می‌دانستم از یک جایی کار خراب شد. برای همین خیلی دمغ و ناراحت بودم. یک گوشه سالن ایستاده بودم و غرق سکوت و ناراحتی که یک‌مرتبه آقای سلطانی را دیدم که سمتم می‌آید. سیدمرتضی سلطانی، معروف به بابالنگ‌دراز، یکی از شومن‌ها ومجری‌های استندآپ‌
درجه یک کشورمان است که در شبکه نسیم و شبکه ۳ و... برنامه‌های خوبی اجرا کرده است. او بلند داد زد: «پسر گل کاشتی، خوب بود. خیلی خیلی خوب بود.» اولش تصور کردم اشتباه گرفته است. توی دلم گفتم اصلا برنامه من را دیده است که این‌طور تعریف می‌کند؟! اما وقتی به سمتم آمد و دستی به بازویم زد و گفت: «تو فوق‌العاده بودی پسر، عالی بود، عالی!» گویی جان تازه‌ای گرفتم و پر از انرژی و نشاط شدم و صد البته مِهر ایشان به دلم نشست. بعد از چند سال در برنامه‌ای با ایشان همراه شدم. این همراهی به همکاری و دوستی عمیق ختم شده است و ادامه دارد.


مادرانه؛ اجرایی ناب و به‌یادماندنی
بهترین خاطره مجریگری رضا برمی‌گر‌دد به برنامه‌ای که با سلطانی و تیمش اجرا کرده است: سیدمرتضی سلطانی به دلیل نذری که کرده است هرسال جشن و مراسمی در روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) برگزار می‌کند. امسال برنامه در هتل سحاب برگزار شد، با حضور جمعی از مادر‌ها و فرزندانشان. ابتدا کلیپی از فرزندان تهیه شد، با این موضوع که تصور کن قرار است آخرین حرفت را به مادرت بزنی، چه می‌گویی؟ احساسی‌ترین بخش هم که البته بدون حضور مادران اکران شد، کلیپی از فرزندان مادرانی بود که سال گذشته به همراه مادرشان در این جشن بودند و حالا مادرشان به رحمت خدا رفته بود و آن‌ها از مادرانی می‌گفتند که بین ما نبودند. بخش نمایش کلیپ‌های گفته‌شده که تمام می‌شد، مجری از بچه‌ها خواست با ورود مادران تمام احساس و شعف خود را از نعمت بودن و هستی مادر خود، ابراز کنند. شاید باورتان نشود، بیش از نیم‌ساعت سالن از دست‌زدن و سوت پر بود با گریه و اشک و پر از شور و صدا شده بود. انتهای این برنامه هم مادران یکی‌یکی به همراه فرزندشان به روی سن آمدند. وصف‌نشدنی بود. بچه‌ها روی زمین خم می‌شدند، پای مادر و بعد دستش را می‌بوسیدند و لوحی را به او تقدیم می‌کردند. تجربه‌ای که برای خود من با حضور مادرم در این برنامه برای اولین‌بار اتفاق افتاد و حس‌ناب و توصیف‌ناپذیری است.


اجرا در خانه سبز
یکی دیگر از خاطرات خوبم هم برمی‌گردد به دعوت اجرا برای کسانی که در «خانه سبز» مشهد بودند. تصوری که بیشتر ما از خانه سبز داریم، تعداد زیادی متکدی یا معتاد متجاهر و کارتن‌خواب است که به اجبار در جایی نگهداری می‌شوند. دغدغه ما این بود که چطور برای عده‌ای آدم خمار افسرده و بیمار برنامه اجرا کنیم. اصلا در چنین محیطی با این آدم‌ها می‌شو‌د برنامه اجرا کرد یا نه، اما برخلاف تصور ما بعد از جمع‌شدن همه در حیاط و سلام‌و‌علیک، با پخش اولین موزیک تازه فهمیدیم چه تصور اشتباهی درباره آن‌ها داشتیم. چون با بلند شدن صدای موزیک از باند بلندگوها، تقریبا همه چنان به وجد و شعف آمدند که شروع کردند به پایکوبی و حرکات موزون. خلاصه چنان برنامه شاد و پرهیجانی شد که تصورش را هم نمی‌کردیم. اجرای یک‌ساعت‌ونیمه ۳ ساعت طول کشید. تازه بعد از پایان برنامه تا قول اجرای دیگری را از ما نگرفتند، اجازه رفتن به ما ندادند.


لبخند بر لب محله
حرف از محله‌ام است. قرار نیست اینجا بمانم و برای آموختن تجربه‌های تازه مجبور به رفتن هستم، اما دوست دارم از استعداد‌هایی بگویم که اگر کشف و پرورش داده نشوند، هرز می‌روند. چه خوب است هزینه‌ای که قرار است فردا برای اصلاح و تربیت این بچه‌ها صرف شود، امروز صرف کشف و پرورش استعداد آن‌ها شود. یکی از درس‌های بزرگی که استاد سلطانی به من داد و تحول درونی در من ایجاد کرد، این بود؛ این جسم یک روز زیر خاک می‌رود و بعد مدتی اثری از آن نمی‌ماند، پس سعی کن نامی از خودت به جا بگذاری که آیندگان از آن به نیکی یاد کنند. اگر ما بتوانیم امروز برای این بچه‌ها کاری کنیم که زندگی‌شان معنا و هدف پیدا کند، کار کرده‌ایم. مراسم جشن مادرانه را تعریف کردم که این موضوع را یادآور شوم. قرار نیست ما پشت تریبون رادیو یا با رفتن روی سن و اجرای چند متن احساسی و شاد، خنده‌ای بر لب‌هایی بیاوریم و تمام. در آن برنامه شاید خیلی از بچه‌ها تازه به معنای واقعی قدر‌داشتن نعمت مادر را درک کردند و نگاهشان به این فرشته زمینی تغییر کرد. برنامه خانه سبز به ما یادآور شد چقدر شادی و نشاط می‌تواند در کاهش درد، افسردگی و غم تأثیرگذار باشد. حالا چرا نباید چنین برنامه‌هایی را به‌صورت عمومی در مناطق و محلاتی داشته باشیم که به دلیل مسائل و مشکلات اقتصادی و... کمتر خنده‌ای بر لب دارند. برای همین من برای پرورش استعداد‌هایی که در محله هستند، اعلام آمادگی کرده‌ام. این کار را هم با شورای اجتماعی محله خودمان، محله وحید، در ایام دهه کرامت و میلاد امام رضا (ع) شروع کرده‌ایم. آغازی که امید دارم ختم به خیر شود و هنرمندان بسیاری از بین نوجوانان و جوانان مستعد محله وارد جامعه شوند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->