برخی آدمها در محیط زندگی مان، فارغ از وظیفهای که دارند، فقط حضور و بودنشان نوعی انرژی و برکت در خود دارد. نمونه اش آقای همتی، نگهبان مجتمع ساختمانی مان است؛ پیرمردی که سالها ست هر صبح میآید و در کانکس نگهبانی مینشیند و رادیوی کوچکش را روشن میکند.
برای خودش چای دم میکند و اگر یکی از همسایهها در بیرون آوردن ماشین مشکلی داشته باشد، به او فرمان میدهد. همچنین اگر با آن چشمهای ضعیفش، توانایی تشخیص غریبهای را داشته باشد، جلویش را میگیرد و پرس و جو میکند. عصرها هم بقچه خالی ناهارش را برمی دارد، کانکس را قفل میکند و میرود.
هر روز صبح وقتی در آسانسور را باز میکنم و اصلا حواسم به اطراف نیست، صدای قبراق و سرشار از انرژی سلام کسی را میشنوم. سر که برمی گردانم، آقای همتی را میبینم که با دندانهای مصنوعی یکدست و براقش درحال لبخند زدن و دست تکان دادن است و صبحی را که این گونه آغاز شود، خداوند پر از خوشی و برکت خواهد کرد.
آقای همتی را هیچ وقت فردی نمیدیدیم که قادر باشد امنیت یک ساختمان هشت طبقه را برقرار کند. حتی همان روزهای نخستی که عهده دار حراست از ساختمان بود، تردیدهایی بین همسایگان وجود داشت برای جانشین کردنش با فردی جوانتر که بتواند به سرتاسر ساختمان سرکشی و رفت وآمدها را با دقتی بیشتر کنترل کند.
اما پس از مدتی همه اهالی ساختمان با آن پیرمرد همیشه خندان چنان انس و الفت گرفتند که روزی نبود یکی از همسایهها ناهارش را با او سهیم نباشد یا نمیشد که یخچال کوچکش خالی از میوه بماند.
با تمام این حرفها مانند هر حضور دائمی و قطعی، گاهی هم میشد که بودنش را نمیدیدیم و از اینکه همیشه هست، خاطرمان جمع بود و خیال میکردیم همیشه وقت هست که از محبت و لطفش قدردانی کنیم.
روزها گذشتند تا رسید به اردیبهشت امسال و غیبت چندروزه آقای همتی. مدیر ساختمان در جلسه هفتگی اعلام کرد که نگهبان پیر ساختمان به علت درگیر شدن با ویروس کرونا در بیمارستان بستری شده است و گویا حالش هم چندان مساعد نیست.
همان آدمهایی که اوایل حضورش قصد داشتند عذرش را بخواهند، حالا بغض کرده بودند و چه بسا اگر شرم حضور دیگران نبود، به خاطر آقای همتی که بر روی تخت بیمارستان افتاده بود و نفس هایش به کندی بالا میآمد، زار هم میزدند.
با اینکه بیش از ۲۰ سال است رانندگی میکنم، همیشه وقتی ماشین را روی دنده عقب میگذارم، باید تمام انرژی کاینات به کمکم بیاید تا ماشین را داخل جدول سیمانی نیندازم.
آرنج دستم را روی صندلی بغل میگذارم و گردنم را تا آستانه در بر میگردانم تا ماشین را با دنده عقب از پارکینگ خارج کنم. همان لحظه چشمم به آقای همتی میافتد که عقب ماشین ایستاده است و با آن دندانهای مصنوعی درخشان اشاره میکند که نگران هیچ چیز نباشم و فرمان میدهد که بیرون بیایم. از ماشین پیاده میشوم و در آغوش میگیرمش. در دلم دعا میکنم بوی سیگار ارزان آقای همتی، همیشه در این ساختمان بپیچد. آقای همتی برکت ساختمان کهنهای است که در آن زندگی میکنیم.