هیچ شب و روزی را به خاطر ندارم که خانه پدری خالی از مهمانهای دور و نــــزدیــــک باشــــد. هم ولایتیهایی که به شهر میآمدند، اگر فرصتی مییافتند برای یک استکان چای یا اگر وسیلهای برای برگشت به روستا پیدا نمیکردند، برای یک شام ساده و جایی برای خواب به خانه ما میآمدند. هیچ وقت هم نشد پدر یا مادرم در مقابل این آمدورفتهای بی پایان ترش رویی کرده باشند و ذرهای از آنچه را در خانه بود، از آنها دریغ کنند.
دو سال پیش که پدرم به علت اشکال در ستون فقرات مدتی زمین گیر بود و به علت همین بیماری هم خانه ما خلوتتر شده بود، یکی از حسرتهای پدرم سفره کوچکی بود که شبها در خانه پهن میشد. اگر هم از خدا طلب عافیت میکرد، به این علت بود که مانند قبل میزبان اقوامش باشد و دوباره مهمانها برای یک چای ساده هم که شده است پایشان به منزلش باز بشود.
هر کسی هم که به خانه مان میآمد، معمولا کیسهای بر پشت داشت که یا چیزی بود که از روستا آورده بود تا در شهر بفروشد یا وسیلهای موردنیازش بود که از شهر خریده بود؛ از پوست گوسفند بگیر تا کیسههای بادام و گلهای زعفران. حتی یک شب یکی شان یک شتر آورد و به درخت داخل حیاط بست. بچههای محل که از دیدن آن حیوان عظیم الجثه به وجد آمده بودند، جلو در خانه تجمع کرده بودند تا لای در حیاط را کمی باز بگذارم که حیوان را ببینند.
چهارده ساله بودم و با لنگه کفشی که دهان باز کرده بود به خانه آمدم. پدرم روی صندلی گوشه حیاط در آفتاب نشسته بود و داشت با ماشین دستی ریش هایش را میتراشید. لنگه کفش را از پایم بیرون آوردم و به گوشهای پرتاب کردم و با بغض گفتم تا روزی که یک جفت کفش نو برایم نخرد، دیگر به مدرسه نخواهم رفت. پدرم حرفی نزد و به اصلاح صورتش مشغول شد. از پشت پرده پنجره دیدم که چند دقیقه بعد بیرون رفت. نیم ساعت بعد برگشت؛ درحالی که به عوض کفش یک جفت جوراب سرمهای برایم خریده بود.
با دیدن آن جورابها چنان عصبانی شدم که به حیاط رفتم و یکی از کیسههای مهمانها را وسط کوچه انداختم. اولین و آخرین سیلی آنجا از دستهای بزرگ پدرم به گونه ام نشست. اصلیترین قانون خانه را زیر پا گذاشته بودم که برای پدرم قابل بخشش نبود. حرمت مهمان بالاتر از هر چیزی بود. این عمل برایش حکم عاقبت به خیری خودش و فرزندانش را داشت. مهمان برای پدرم حقیقتا حبیب خدا بود.