قطار از میان دشتهای سرخ نیشابور به آرامی میگذشت. این خاک سرخ برای مرد بسیار آشنا بود. صدبار این مسیر را آمده و رفته بود. همیشه هم هنگام بازگشت از مشهد، احساس غربتی عجیب در قلبش میپیچید؛ حسی که غمگینی و دلنشینی را با هم داشت.
انگار که از عزیزترین آشنایش دور میشود و درعین حال امیدوار است که لحظه دیدار دوباره نزدیک است. اما بازگشت این بار انگار با تمام دفعات فرق داشت؛ جای آن احساس دلنشین را غم و اندوه گرفته بود. مرد همان روز برای انجام کاری ضروری به مشهد آمده بود. اما کارها آن قدر به طول انجامید که آن فرصت یک ساعته زیارت از دست رفته بود.
از همان دور به امام مهربانیها سلامی داده و همان جا با خودش عهد بسته بود چند هفته دیگر بازخواهد گشت و به زیارت غریب خراسان خواهد رفت.
حالا در کوپه خلوت نشسته بود و به دشت خالی چشم دوخته بود. پیش خودش فکر میکرد اگر عمرش برای دیدار مجدد یاری نکند و اجل سر برسد، چه؟
هرچه قطار از مشهد دورتر میشد، آشوب بیشتری در دلش طغیان میکرد. در چند سال گذشته هر دفعه که به زیارت آمده بود، حاجت هایش را در خیابانهای نزدیک حرم به زبان آورده بود و همین که وارد صحن حرم شده بود، هیچ خواستهای را بر زبان نیاورده بود و همین که ضامن آهو او را طلبیده بود، برایش بس بود.
این عهد را به این دلیل بسته بود که در طول زندگی هربار مشکلی برایش رخ داده بود، نام مبارک امام رضا (ع) را بر زبان آورده و دشوارترین روزهایش با نام غریب الغربا سهل و آسان شده بود.
مرد شبی در سالهای دور را به یاد آورد. سالهای جنگ بود و او دوران سربازی را میگذراند. در دل تاریکی و ظلمات دشتهای خوزستان، راه را گم کرده بود. همان طور که بی هدف و ترسیده راه میرفت، ناگهان از دور صداهایی ناآشنا به گوشش خورد؛ صدای آدمهایی که به زبانی غریبه سخن میگفتند.
روی تپهای دراز کشید و رو به ستارههای درخشان دشت، بی صدا و آرام نام امام رضا (ع) را بر لب آورد. گروهانی از ارتش دشمن از پایین تپه گذشت و انگار که تمامشان کور شده باشند، متوجه سربازی لاغر و غریب -که از سرما دندان هایش به هم میخورد- نشدند.
از خستگی همان جا به خواب رفت و آفتاب که طلوع کرد، از خواب برخاست. با آموزشهایی که در دوران سربازی دیده بود، توانست شمال و جنوبش را تعیین کند. رو به سمت خراسان ایستاد و به سلطان توس سلام داد.
لوکوموتیو سوت بلندی کشید و در ایستگاه خیام متوقف شد. مهماندار میان راهرو ایستاد و اعلام کرد که قطار ۱۰ دقیقه برای نماز ظهر توقف میکند. مرد ساکش را برداشت و از قطار پایین آمد.
در امتداد ریلها ایستاد و دست بر روی سینه گذاشت و درحالی که اشک مجالش نمیداد، رو به سمتی که آمده بود، سلام داد. بیرون ایستگاه چند تاکسی منتظر مسافران احتمالی قطار مانده بودند.
مرد سوار اولین تاکسی شد و در جواب راننده که میپرسید: «کجا تشریف میبرید؟» با ذوق پاسخ داد:
«حرم امام غریبان.»