هر جنگی با خودش ویرانی به همراه دارد، اما در کنار این ویرانی، نوعی تفکر و خلقوخو هم میان آدمهایی که مدتها آن را تجربه کردهاند، به وجود میآورد. یکی از همین خوبیها حس فداکاری است و این شاید بهدلیل این باشد که آدمهای جنگ خودشان را بیش از پیش به مرگ نزدیک احساس میکنند.
اخلاقی که با وجود دههها از پایان جنگ، در رفتار پدرانمان که ماهها در سختترین شرایط برای حفظ جان و ناموس عزیزانشان زندگی کردند، نمایان است. آنها همیشه بهترینها را برای فرزندانشان خواستهاند و شادی حقیقی را در شادمانی خانوادههایشان دیدهاند.
حالا بسیاری از آن نسل به رحمت خدا رفتهاند و آنهایی هم که ماندهاند یا از عوارض ماهها درجبهههابودن خانهنشین شدهاند یا غبار پیری و کهولت بر شانهها و تنشان نشسته است.
عمل بابا ۴ ساعت طول کشیده بود و وقتی او را داخل بخش آوردند، نزدیک ظهر شده بود. یک ساعتی طول کشید تا هوشیاریاش طبیعی شود. درد بعد از عمل بیطاقتش کرده بود، اما آنقدر صبوری داشت که ناله نمیکرد و این درد را فقط از روی فشردن پلکهایش میفهمیدم.
ناهار را که آوردند، بابا با وجود تأکید پزشکان هیچ میلی به خوردن نداشت. آن ۳ هفته هم که در بیمارستان بستری بود، کم پیش میآمد که بیش از چند قاشق غذا بخورد. چشمانش در گودی نشسته بود و گردنش مانند یک پسربچه یازدهساله باریک شده بود.
بابا هر چنددقیقه که درد کمی مجالش میداد، با کلماتی نیمه مفهوم حالیام میکرد که غذایم را بخورم. ۲۰ روز شبانهروزی در بیمارستان ماندن من را هم به غذاهای بیمزه و چاشنی بیمارستان عادت داده بود. غذای آنروز ماهی قزلآلا بود و برای من گرسنهماندن صدمرتبه بهتر بود تا چنگال میان آن قزلآلای درسته غمگین فرو ببرم، آنهم بدون هیچ چاشنی و افزودنی.
اما وقتی دیدم بابا با وجود آنهمه درد در آن لحظات تنها دغدغهاش این بود که من گرسنه نمانم، شروع کردم و با اکراه جلو نگاهش قطعههای ماهی را به دهان بردم. جفا بود اگر میخواستم در آن شرایط بدغذایی کنم و عذابی برایش درست کنم.
وقتی خاطرش جمع شد که دیگر گرسنه نیستم، زنگ بالای تخت را به صدا درآورد. پرستار که آمد، از درد طاقتفرسایش گفت. پرستار برایش مسکنی قوی تزریق کرد و بابا با خیالی آسوده چند ساعتی به خواب رفت.