آن ذوق و شادی پنهانی را که شاید بچههای دیگر با آمدن اسفند بر دل هایشان نازل میشد، ما در آن سالها در اواخر شهریور حس میکردیم. خوشههای گندم را درو کرده بودیم و میان خرمنگاه روی هم انباشته بودیم. تابستان داشت نفسهای آخرین را میکشید و آفتاب که از وسط آسمان رو به غرب میرفت، سوز سردی میان بیابان به جانم مینشست.
بابا کاپشن کهنه و سنگینش را روی سرم میکشید و خودش میرفت تا دانههای گندم را باد بدهد و کاه و گندم را از هم سوا کند.
سفر نزدیک بود و همین که گندمها در کیسه سرازیر میشد و به شهر برده میشد و بابا با جیبهایی که از اسکناس قلنبه شده بود به خانه بر میگشت، دیگـــر موعــد سفر رسـیده بود.
روز بعد آفتاب نزده، پدرم با میخ بلندی که سرش را پخ کرده بود و حکم سوئیچ را داشت، آن پیکان سبز لجنی را استارت میزد. من و خواهرانم درحالی که همان کفش و لباسهای کهنه را به تن داشتیم، در صندلی عقب بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره بنشیند، کلنجار میرفتیم. اما نبضمان از شادی در جنبش بود و میدانستیم که چند روز دیگر لباسهای تازه و نویی را که از بازارهای تنگ و باریک خریده ایم، به تن میکنیم.
در جاده خلوت، چشم میدوختیم به بوتههای گون و آرام آرام خواب، چشم مان را سنگین میکرد. نزدیکیهای ظهر که بابا ماشین را کنار جاده نگه میداشت، از خواب بیدار میشدیم و تنهای خسته مان را در آفتاب گرم شهریور کش وقوس میدادیم. من و خواهرانم با شادی کودکانه از تپهای بالا میرفتیم و شهر بزرگی را که آن دورها نمایان بود، تماشا میکردیم.
به اینجای سفر که میرسیدیم، حال مامان و بابا دیگر مثل قبل نبود. انگار حادثهای ناگوار رخ داده بود و توان قدم برداشتن را از آنان گرفته بود. سست و نامتعادل هم را کمک میکردند تا از تپه بالا بیایند. مامان از همان میان راه اشکش جاری میشد.
اما بابا صبر میکرد تا خوب به بلندی برسد. رو به شهر میایستاد و با زانوهایی که به وضوح میلرزید، دستش را سایبان چشمها میکرد و خیره میشد به نقطهای از شهر بزرگ؛ مثل تشنهای که از دور دریا دیده باشد، یک باره شانه هایش از گریه تکان میخورد. مامان کنارش میایستاد و زمزمه میکرد: «السلام علیک یا غریب الغربا!» بابا هم تکرار میکرد و صورتش را با دست میپوشاند تا کسی گریه هایش را نبیند.
لحظهای دیگر چشمه اشکها خشکیده بود و شادی غریبی در چشم هایشان مینشست. بابا از ذوق، یکی از خواهرهایم را روی دوش میگرفت و با انگشت جایی از شهر را نشانش میداد.
اصرار میکردم که من هم میخواهم ببینم. روی دوشهای بابا آن قدر بلند بود که وسط شهر، گنبد طلایی امام رضا (ع) را ببینم. بابا یادم داد که دستم را روی سینه بگذارم و بگویم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا!»