مردی با عبای نسکافه‌ای حضور در حرم به ما آرامش می‌دهد فضایل حضرت زهرا (س) در روایاتی از امام رضا (ع) | مادری که نورش برتر از ماه بود مشهدالرضا(ع)، میزبان دومین یادواره ملی شهدای دانشجوی مدافع امنیت آیین بزرگداشت حجت‌الاسلام راشد یزدی در مشهد برگزار شد (۲۳ آبان ۱۴۰۳) | «خطیب اخلاق و انقلاب» رونمایی از کتاب «لیلی منم» در حرم مطهر امام رضا(ع) ویدئو | سیاه‌پوش‌شدن حرم حضرت معصومه(س) رویداد هنری «پرچم بر زمین نمی‌افتد» در مشهد آغاز شد | پرچم مقاومت در دست هنرمندان خوش خرامان می‌روی‌ ای جان جان بی من مرو | یادی از «حسین هریری»، شهید مشهدی مدافع حرم دین و برادر بزرگ‌تری به نام «اخلاق» مادرانگی به سبک یاس نبی (س) | گفتگویی درباره تربیت صحیح فرزند افزایش ۴۵ هزار مترمربعی فضای زیارتی حرم امام‌رضا(ع) | پروژه رواق امیرالمؤمنین(ع) تا پایان سال ۱۴۰۴ به بهره‌برداری می‌رسد ماجرای توسل شهید حسن طهرانی مقدم به امام رضا (ع) انتشار ۴۰ اثر پژوهشی در حوزه تخصصی مطالعات اجتماعی اعتاب مقدس توسط بنیاد پژوهش‌های اسلامی برگزاری مراسم دهه اول فاطمیه در مسجد دانشگاه علوم اسلامی رضوی عزم راسخ انسانی مومن | یادی از سردار شهید حسن طهرانی مقدم، پدر موشکی ایران مدیرکل تبلیغات اسلامی خراسان رضوی: جهاد تبیین مقدمه امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر است اجتماع مردمی «بیعت با نصرالله» در حرم امام‌رضا (ع) برگزار شد مروری بر فعالیت‌های اجتماعی زنان در صدر اسلام | زنانی که الگو هستند لزوم توجه ویژه کشور‌های اسلامی به تحولات منطقه‌ و دفاع از کرامت انسانی
سرخط خبرها

خاطرات زیارت

  • کد خبر: ۸۹۲۸۸
  • ۰۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۵
خاطرات زیارت
محمدرضا امانی - نویسنده

آن ذوق و شادی پنهانی را که شاید بچه‌های دیگر با آمدن اسفند بر دل هایشان نازل می‌شد، ما در آن سال‌ها در اواخر شهریور حس می‌کردیم. خوشه‌های گندم را درو کرده بودیم و میان خرمنگاه روی هم انباشته بودیم. تابستان داشت نفس‌های آخرین را می‌کشید و آفتاب که از وسط آسمان رو به غرب می‌رفت، سوز سردی میان بیابان به جانم می‌نشست.

بابا کاپشن کهنه و سنگینش را روی سرم می‌کشید و خودش می‌رفت تا دانه‌های گندم را باد بدهد و کاه و گندم را از هم سوا کند.

سفر نزدیک بود و همین که گندم‌ها در کیسه سرازیر می‌شد و به شهر برده می‌شد و بابا با جیب‌هایی که از اسکناس قلنبه شده بود به خانه بر‌ می‌گشت، دیگـــر موعــد سفر رسـیده بود.

روز بعد آفتاب نزده، پدرم با میخ بلندی که سرش را پخ کرده بود و حکم سوئیچ را داشت، آن پیکان سبز لجنی را استارت می‌زد. من و خواهرانم درحالی که همان کفش و لباس‌های کهنه را به تن داشتیم، در صندلی عقب بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره بنشیند، کلنجار می‌رفتیم. اما نبضمان از شادی در جنبش بود و می‌دانستیم که چند روز دیگر لباس‌های تازه و نویی را که از بازار‌های تنگ و باریک خریده ایم، به تن می‌کنیم.

در جاده خلوت، چشم می‌دوختیم به بوته‌های گون و آرام آرام خواب، چشم مان را سنگین می‌کرد. نزدیکی‌های ظهر که بابا ماشین را کنار جاده نگه می‌داشت، از خواب بیدار می‌شدیم و تن‌های خسته مان را در آفتاب گرم شهریور کش وقوس می‌دادیم. من و خواهرانم با شادی کودکانه از تپه‌ای بالا می‌رفتیم و شهر بزرگی را که آن دور‌ها نمایان بود، تماشا‌ می‌کردیم.

به اینجای سفر که می‌رسیدیم، حال مامان و بابا دیگر مثل قبل نبود. انگار حادثه‌ای ناگوار رخ داده بود و توان قدم برداشتن را از آنان گرفته بود. سست و نامتعادل هم را کمک می‌کردند تا از تپه بالا بیایند. مامان از همان میان راه اشکش جاری می‌شد.

اما بابا صبر می‌کرد تا خوب به بلندی برسد. رو به شهر می‌ایستاد و با زانو‌هایی که به وضوح می‌لرزید، دستش را سایبان چشم‌ها می‌کرد و خیره می‌شد به نقطه‌ای از شهر بزرگ؛ مثل تشنه‌ای که از دور دریا دیده باشد، یک باره شانه هایش از گریه تکان می‌خورد. مامان کنارش می‌ایستاد و زمزمه می‌کرد: «السلام علیک یا غریب الغربا!» بابا هم تکرار می‌کرد و صورتش را با دست می‌پوشاند تا کسی گریه هایش را نبیند.

لحظه‌ای دیگر چشمه اشک‌ها خشکیده بود و شادی غریبی در چشم هایشان می‌نشست. بابا از ذوق، یکی از خواهرهایم را روی دوش می‌گرفت و با انگشت جایی از شهر را نشانش می‌داد.

اصرار می‌کردم که من هم می‌خواهم ببینم. روی دوش‌های بابا آن قدر بلند بود که وسط شهر، گنبد طلایی امام رضا (ع) را ببینم. بابا یادم داد که دستم را روی سینه بگذارم و بگویم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا!»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->