«هیچ جا خانه خود آدم نمیشود.» این جمله را احتمالا برای نخستین بار آدمی خسته و پریشان، درحالی که کت غبارگرفته اش را به میخ دیوار آویزان میکرده، خلق کرده است. هریک از ما بارها این جمله را با خودمان تکرار کرده ایم.
شبهایی که پس از یک روز سخت کاری درحالی که وسط خانه پهن شده ایم و در همان حال سعی کرده ایم جوراب مرطوب و بوی ناکمان را از پا بیرون بکشیم یا نیمه شبهایی که پس از یک سفر طولانی، کلید را در قفل در خانه چرخانده ایم یا ظهرهایی که با عجله در پیاده رو قدم بر داشته ایم تا با رسیدن به خانه و نوشیدن یک لیوان چای نبات، سردرد و گرسنگی را هم زمان پایان بدهیم، در تمام این موقعیتها این جمله معروف را با صدای بلند به زبان آورده ایم که: «هیچ جا خانه خود آدم نمیشود.»
در ذهن بشر، خانه همیشه معنای آرامش و سعادت را یادآوری میکند؛ مکانی که تمام نقابها و نقشها را پیش از ورود به آن از صورت برمی داریم و خود حقیقی مان را به نمایش میگذاریم. اگر خانه را به بهشت تشبیه کنیم، قطعا خانههایی هم هستند که هیچ از جهنم کم ندارند.
مدتی پیش یکی از دوستانم که چندسالی است خانواده تشکیل داده است و یک فرزند هم دارد، اعتراف تلخی را به زبان آورد. در پارک نشسته بودیم و داشت شب میشد و از جایم برخاستم و یادآوری کردم که دارد دیر میشود و باید هرچه زودتر به خانه برگردم. آن دوست نازنین، نفس عمیقی کشید و گفت: «دلم میخواهد شب را در بیابان بمانم و به خانه نروم.»
برایم تعریف کرد هیچ شبی نبوده است که وقتی کلید را در قفل در خانه میچرخاند، دچار اضطراب و هراس نشود. میگفت همیشه بهانهای هست تا شب هایش را همچون چاه ویل به ظلمت تبدیل کند.
پدربزرگ نازنینم همیشه یک حرف تکراری میزد که به نظرم راهگشای بسیاری از مشکلات درون خانه هاست. او میگفت: «مرد از زندگی تنها یک چیز میخواهد؛ یک استکان چای که با احترام مقابلش گذاشته شود.» بعد توضیح میداد: «مردی که از صبح برای کار بیرون میرود تا با هزار زحمت و عرق ریزی لقمهای نان برای خانواده اش تدارک ببیند، وقتی به خانه برمی گردد، هیچ نمیخواهد به جز یک استکان چای که کسی بدون منت و غر زدن جلویش بگذارد.»
حالا باتوجه به اینکه بسیاری از زنها نیز در شرایط فعلی به سر کار میروند، این احترام شامل تمام افرادی میشود که برای معاش خانواده از جان و روان خودشان مایه میگذارند.
در فیلم معروف «گلادیاتور» پس از اینکه فرمانده پیروز از جنگ بازمی گردد، امپراتور برای تشویق فرمانده دلیرش به او میگوید: «چطور باید بزرگترین سردار رم را پاداش بدهم؟» فرمانده درحالی که مقابل امپراتور زانو زده است، پاسخ میدهد: «اجازه بدهید به خانه بازگردم.»