زهرا اسکندریان | شهرآرانیوز - خودشان میگویند «دوست داشتیم شهید شویم.» دوست داشتند دست به دست یاران شهیدشان پرواز کنند تا ملکوت. اما شدند فرشتگان زمینی، شدند تاریخ نگاران جنگ، حافظان تاریخی دفاع مقدس. بوی شهدا را میدهند. یاد آنها را برایمان تازه میکنند و به ما نشان میدهند که از خودگذشتگی چقدر میتواند وسعت داشته باشد. هر کدامشان چیزی را در روزهای دفاع مقدس و نبردجاگذاشته اند؛ یکی دوستش را، یکی دستش را، یکی پاهایش را و تقریبا همه شان آرامش و اعصاب شان را. آنها دوست داشتند شهید شوند، اما حالا دارند ذره ذره درد میکشند.
بی شک زخم جنگ تا آخر راه زندگی با آنها میماند. نه فقط درد جسمی، که درد همه خاطرات تلخ و شیرین. امروز روز جانباز است. روز کسانی که دردکشیدنشان را فراموش کرده ایم. به بهانه این روز، صبر و استقامت جانبازان را در قالب چند خرده روایت پیش رویتان میگذاریم. متن کامل این گفتگوها پیشتر در شهرآرامحله منتشر شده است.
محسن کول آبادی، عملیات تدمر، سال ۹۳
محسن کول آبادی که همراه با سیدحسین حسینی به جنگ با داعش میرود، بعد از اینکه در عملیاتی مجروح میشود، چند روزی را در منطقهای به نام «العیس حلب» میگذراند. در همین زمان با خبر میشود که سیدحسین قرار است به مشهد برگردد، میگوید: حالش خیلی خوب بود، دلش برای مادرش پر میکشید. با خنده به من گفته بود: «ساکم را بسته ام آقا محسن، عصر برمی گردم ایران و یک راست میروم پیش مادرم.» وقتی رسیدم سیدحسین با یکی از رزمندهها به نام سیدابراهیم سادات در حال قدمزدن بودند و با صدای بلند میخندیدند، اما وقتی جلوی سنگر رسیدند، گلوله توپ درست جلوی پای سیدحسین منفجر و گرد و غبار به آسمان بلند شد. او شهید شد و من جانباز.
محمدعلی منصوریان، عملیات بازپس گیری مهران، سال ۶۲
روزهای دلتنگی و دوری و بی خبری بود. انتظار کشیدن شده بود کار هر روز و هر لحظه خانواده ها. هر بار که تلفن زنگ میخورد با ترس جواب میدادند که نکند خبر شهادت عزیزشان به آنها برسد. در این میان هم کسانی بودند که خبر شهادتشان را داده بودند، اما زنده بودند. طوری که خانواده وقتی عزیزش را زنده میدیده باور نمیکرده که او واقعی است.
داستان حجت الاسلام محمدعلی منصوریان، یکی از اهالی محله خواجه ربیع، از همین قرار است. سال ۶۲ شایعه شهادتش در مشهد پیچیده و به عنوان شهید مفقودالاثر مراسم تشییع و خاک سپاری اش هم برگزار شده و حتی چهلم او را هم گرفته اند؛ «در عملیات بازپس گیری مهران من آرپی جی زن بودم، رزمنده کنارم که تیربارچی بود، گلوله خورد و من هم پرت شدم. بقیه که در حال پیشروی بودند، این صحنه را دیدند و خیال کردند من هم آنجا شهید شده ام برای همین از تعاون سپاه به خانواده ام خبر دادند.» منصوریان در ادامه روایت میکند که پدرش با یکی از دوستان مبارزش مناطق جنگی و بیمارستانهای شهرهای مختلف را گشته، اما او را پیدا نکرده است و به این نتیجه رسیده که او شهید مفقودالاثر است.
او که از داستان بی خبر بوده است وقتی روز چهل و یکم خودش به مشهد میرسد با دیدن عکس هایش روی در و دیوار و پردههای سیاه شوکه میشود؛ «رفتم در مغازه پدر شهید رئوف. باور نمیکرد. بعد از مدتی که باور کرد من زنده ام، گفت خانه نروی که خانواده ات سنکوب میکنند. من با همسرم میروم خانه تان مقدمه چینی میکنم. به محض اینکه مادرم شنید من برگشته ام، همه ریختند بیرون و مرا نیشگون گرفتند تا ببینند واقعی هستم یا نه؟ میپرسیدند خودت هستی یا روحت است؟ من هم گفتم از دست صدام سالم مانده ام، ولی شما دارید مرا میکشید.»
حمیدالهاشمی، عملیات مرصاد، سال ۶۷
در روزهای نخستین جنگ، برای اینکه مظلوم کُشی نکند، خانواده و پنج فرزند قدو نیم قدش را در عراق رها کرده و به ارتش ایران پناهنده شده است. حمیدالهاشمی دست از جان شستهای است که به همراه ٢٩ نفر دیگر از دوستانش، هفت سال تمام برای ایران جنگیده و در تمام عملیاتها حکم پیش قراول و جان فدا را ایفا کرده است. بعد از پایان جنگ با زخمهای زیادی که از جانبازی روی تن داشته، در ایران مانده و تا زمان اعدام صدام دیگر به عراق بازنگشته است.
او این روزها که پا به سن گذاشته است، دیابت دارد. ناخن هایش خورده شده، جای ترکشها توی دست هایش تیر میکشد و دیگر توان کار کردن ندارد؛ به همین دلیل گاهی فرزندانش میروند نزدیک هتلها و مترجم میشوند. میگوید: «قسمت اعظم مخارجم را از طریق چند دلاری که برادرانم از آمریکا میفرستند، تأمین میکنم. گاهی هم پسرانم که در عراق مانده اند، دستم را میگیرند.»
او از شرایط رسیدگی به جانبازان ناراضی است و میگوید: «اگر مجروحیت در عراق را بگذاریم کنار، در جبهه ایران دوبار مجروح شدم. یک بار در حلبچه شیمیایی شدم و بار دوم هم در عملیات مرصاد دست و پایم ترکش خورد. حقوقی را که از سپاه بدر میگرفتم، قطع کردند. از آنجا که تبعه خارجی محسوب میشوم، حقوق جانبازی ندارم. تا حالا حتی یک ریال هم برای زخمهای تنم از ایران نگرفته ام؛ البته پرونده تشکیل داده ام، اما هر وقت مراجعه میکنم، بهانه میآورند و تا حالا، امروز و فردا میکرده اند. من سالها برای ایران جنگیده ام و از خانواده ام گذشته ام. از خیلی از ایرانی ها، ایرانی ترم، اما حالا به من میگویند خارجی.»
سید رضا فرخنده، عملیا ت والفجر ۴، سال ۶۲
داستان سیدرضا فرخنده هم چیزی شبیه حجت الاسلام منصوریان است. زمانی که خانواده فرخنده منتظر بودند پیکر شهیدشان را با آمبولانس بگیرند، میبینند که فرزندشان زنده است. ماجرا ا ز این قرار است که عراقیها در عملیات والفجر ۴ پمپ بنزین صحرایی را میزنند. خیلی از رزمندههایی که آنجا بودند، شهید میشوند. گفته بودند که رضا فرخنده هم آنجا بوده است. با این حال فرمانده گردان خبر زنده بودن فرخنده را که شنید، پیغام فرستاد تا او سریعا به مرخصی برود، چون حدس میزد تا کنون خبر شهادتش را به خانواده داده اند.
رو زی که فرخنده به مشهد میرسد، یکشنبه است و فردای آن روز قرار بوده جنازه اش با دیگر شهدا تشییع شود. از بنیاد با آمبولانسی به فرودگاه آمده بودند تا او را به خانه ببرند؛ «وارد کوچه که شدم اولین نفر شوهرخواهرم بود که با دیدن من ناباورانه بسم ا... گفت و دست به سر و صورت من کشید. مرتب میپرسید: «سید رضا خودت هستی؟» کم کم جمعیت زیاد شد و تا فهمیدند ماجرا چیست من را روی دوش گرفتند و با شعار «شهیدان زنده اند ا... اکبر» به طرف خانه ما حرکت کردند.» رضا فرخنده حدود ۶ سال است که در واحد تفحص مشغول به کار است و بیش از ۲۰۰ مفقودالاثر را پیدا کرده است.
حسن دروکی، منطقهای میان تدمر و دیرالزور، سال ۹۶
فداکاری در میان ایرانیان تمامی ندارد. از انقلاب و دفاع مقدس بگیرید تا شهدا و جانبازان عملیات تروریستی. این اواخر هم رشادتهای سردارشهید سلیمانی و سپاهش، داعش را سرنگون کرد. آن طور که پیش از این اعلام شده به صورت تخمینی بین ۲ هزارو ۱۰۰ تا ۲ هزارو ۵۰۰ نفر در دفاع از حرم شهید و بیش از ۸ هزار نفر مجروح شده اند. حسن دروکی، ساکن منطقه یک مشهد که در دوران دفاع مقدس فرمانده بوده، در مبارزه مدافعان حرم با نیروهای داعش هم به دفاع از میهن پرداخته و جانباز شده است. او سال ۹۶ که به روایتی اوج درگیری مبارزان مدافع حرم و نیروهای داعش است، در منطقهای میان تدمر و دیرالزور و به طور دقیقتر در شهرک گاز مبارزه میکرد. قصد داشتند همه این شهرک را از داعش بازپس بگیرند.
یکی از بچههای شجاع افغانستانی مدافع حرم وسط عملیات، خودش را به حسن دروکی میرساند و میگوید که میخواهد گرای دو سنگر باقی مانده داعش را به آرپی جی زنها بدهد. او کمی جلو میرود و به درستی، گرا را به نیروهای خودی میدهد، اما در بازگشت از ناحیه سر مورد هدف تک تیراندازهای داعشی قرارمیگیرد و روی زمین میافتد. حسن دروکی هم سمت سنگرهای خودی راهی میشود، اما همان زمان خمپاره ۸۱ دشمن در نزدیکی او منفجر و ترکش به پای راستش اصابت میکند؛ «من را به تدمر منتقل کردند و از آنجا با آمبولانس به شهر حُمص انتقالم دادند و پایم را عمل کردند، اما ترکشهای ریز هنوز میهمانم هستند.»
غلام جهانگرد، ارتفاعات سومار، سال ۶۵
اگرچه ما آنها را فراموش کرده ایم، اما جانبازان هر روز دارند با دردشان دست و پنجه نرم میکنند و هیچ چیز برایشان فرموش شدنی نیست. از مشکلات مالی برای تأمین مخارج درمان و دارو بگیرید تا مشکلات روحی و روانی که به جانبازان اعصاب و روان وارد شده است. اگر با همسران جانبازان اعصاب و روان صحبت کرده باشید میگویند زندگی با جانبازان اعصاب و روان آسان نیست. برخی اوقات این جانبازان برخوردهایی از خود بروز میدهند که برخلاف میل آن هاست. همسر غلام جهانگرد، یکی از جانبازان اعصاب و روان، یکی از زنان فداکار مشهدی است که در این سالها پا به پای همسرش درد جنگ را به دوش کشیده است؛ «شوهرم مرد بسیار مهربان و خوبی است.
او پشتکار زیادی داشت، اما وقتی از جنگ برگشت دیگر مرد سابق من نبود. همسرم با دیدن فیلمها یا مستندهای جنگی در تلویزیون از خود بیخود میشود. حتی شستن ظرفها باعث میشود او روی رفتارش کنترلی نداشته باشد و به خودش یا دیگران آسیب بزند.»
این تنها گوشهای از سختیهای زندگی کسانی است که عاشقانه جنگیدند و خیلی چیزها را از دست دادند. از همه مهمتر حق داشتن زندگی عادی است که قیدش را زدند، ولی گویا حالا کسی یادش نیست.
صفر محمدزاده، عملیات فتح المبین، سال ۶۱
عشق فقط درداستان لیلی و مجنون شنیدنی و دیدنی نیست. بعضی از عشقها در همین کوچه پس کوچههای شهرمان دیدنی ترند. مثل داستان آسیه محمدی که متولد سال ۱۳۴۴ است. او در هجده سالگی با جانباز سرافراز «صفر محمدزاده» که در آن زمان تنها ۲۳ سال داشته است ازدواج میکند. عمو صفر سال ۶۱ از ناحیه سر و گردن مورد اصابت ترکش قرار میگیرد که ضایعات مغزی و حرکتی فراوانی را برای او به همراه دارد.
با این حال آسیه محمدی داوطلبانه با او ازدواج میکند. مثل خیلی از ازدواجهای دختران دم بخت دهه ۶۰ که دوست داشتند سهمی در ایثار رزمندگان داشته باشند؛ «هر ۲ تا بچه جاده قدیم هستیم و هم محله ای. با هم محله ایها برای عیادت از او به خانه شان رفته بودیم. اولین بار بود آقا صفر را میدیدم، اما هیچ صحبتی با ایشان نکردم. آن روزها عیادت از خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان یک رسم بود.»، اما نه فقط آسیه که خواهرش هم ازدواجی این گونه داشته است. راضیه، خواهر کوچکتر آسیه خانم که او هم در عین جوانی تصمیم گرفت شریک زندگی اش جانباز و آزادهای باشد، به نام «بهرام حسین زاده».
راضیه از خاطرات کودکی اش میگوید که وقتی با دختربچههای محله دورهم جمع میشدند، نقش همسر جانباز و شهید را بازی میکردند. سالها گذشته است و این بازی کودکانه برای آسیه و راضیه به واقعیت تبدیل شده است، یک بازی با پایانهای دوگانه برای دوخواهر؛ «صفر» ماند، اما «بهرام» سفر کرد.