سال ۱۳۶۳ همراه گردانهای ۱۳۶ و ۱۶۳، و ۱۷۸ از تیپ یک لشکر ۷۷ از منطقه جنوب عازم میمک (پاسگاه سنگی) یا همان تپه شهدا شدیم. تپه شهدا منطقه بسیارحساس و استراتژیکی بود که اگر به دست دشمن میافتاد کل منطقه ایلام در تیررس نیروهای متجاوز عراق قرار میگرفت. زمزمه تک دشمن (حمله) به گوش میرسید و تبادل آتش و درگیریها بین نیروهای خودی و دشمن خیلی سنگین و سخت بود.
یک روز ستوان دوم رحمان فروزنده، فرمانده گروهان، پیغام داد که او را درخط مقدم ملاقات کنم. زمانی که رفتم، سرباز سنگر و بیسیمچی را فرستاد بیرون. خواست قبل از طلوع آفتاب فردا با ۱۰۰ گلوله خمپاره ۸۱ م م، ۴ گالن ۲۰ لیتری بنزین و هرچه قدر لوله آرپی جی ۷ که درخودرویم جا شد، آنجا باشم.
گفت برابر اطلاع موثق و دستور سلسله مراتب قرار است، فردا عراق با چند لشکر تک سنگینی را شروع کند. باید در آمادهباش کامل باشیم.
بنزین را برای دو دستگاه جیپ کا ام ۱۰۶ م م میخواست. خط و خط پدافندی تقریبا کوهستانی بود و فقط از چپ و راست، جاده داشت. فرمانده گفت به احتمال زیاد محل ورود تانکهای دشمن همین دو راه است. قبلا هردو خودروی جیپ توپ را مستقر و استتار کردیم، اما بنزین نداشتند.
چون حمل مهمات و بنزین مشکل بود اجازه گرفتم بلافاصله بنزین یا مهمات را بیاورم و قبل از طلوع آفتاب فردا باقی ملزومات را به خط برسانم. اول مهمات را بردم و برای فردا صبحش ۵ گالن بنزین آماده کردم. فاصله تا خط مقدم ۱۰ کیلومتر بیشتر نبود، ولی با جاده کوهستانی حدود ۴۰ دقیقه زمان میبرد. فردا صبح من و سرباز محسن نصرآزادانی در وقت مقرر به سمت خط حرکت کردیم، ولی گویا دشمن تک را زودتر شروع کرده بود.
انواع مهمات برسرمان باریدن گرفت و ما در پیچ وخم جاده بهصورت لاکپشتی حرکت میکردیم. آفتاب طلوع کرد و ما هنوز به خط نرسیده بودیم. شرایط بدی بود. نصرآزادانی گفت سرگروهبان دیگر نمیتوانم رانندگی کنم، الان است که بیفتیم توی دره. خودم با وجود اینکه گواهینامه نداشتم نشستم پشت فرمان. ذکر میگفتم و رانندگی میکردم تا اینکه به خط نزدیک شدیم. به هر سختی بود تا چهل، پنجاه متری خط رسیدم. هر کداممان ۲ گالن بنزین برداشتیم و به دو رساندیم به ماشینها.
آتش همچنان از سمت دشمن میبارید. به پیشنهاد جناب فروزنده، تا شب ماندیم تا اگر آتش کم شد برگردیم. همان شب ستوان اسدی، یکی از فرماندهان گرگانی دسته ما، شهید شد. ساعتی گذشت خبر شهادت ستوان حسینعلی نوروزی، بچه انزلی و فرمانده دسته دیگرمان، رسید.
فرمانده گروهان گفت اگر میتوانید برگردید و اگر مقدور نبود کنار جاده پشتخط دریک پناهگاه بمانید هرگاه اوضاع بهتر شد برگردید.
شرایط طوری نبود که بتوانیم مسیر را برگردیم پس کمی دورتر مجبور شدیم کنار پیچی از جاده بمانیم. در تاریکی مطلق شب فقط متوجه شدم تعدادی از نیروها کنار جاده خوابیدهاند. شب از نیمه گذشته بود و خستگی باعث شد کنار یکی از نیروها بخوابم تا باران آتش فروکش کند.
دراز کشیدم، اما زیر سرم قلوه سنگ و ناهموار بود، آهسته با دستم اطراف را جستوجو میکردم، دستم خورد به نرمی پا و بالای زانوی یکی از نیروها، سرم را گذاشتم روی پایش و خوابیدم. نمیدانم یک یا دو ساعت بعد بود که از خواب بیدار شدم. هوا قدری روشن شده بود و میشد ببینم روی پای چه کسی خوابیدهام. او کسی نبود جز شهید
ستوان حسینعلی نوروزی! ترکش قفسه سینه مبارکش را دریده بود. نشستم بالای سرش، گریستم و فاتحه خواندم. آری جنگ چنین بود؛ باعث میشد ما لحظات سختی را تجربه کنیم و همچنان به راهمان ادامه بدهیم.