جلال حاجیزاده | شهرآرانیوز - پلان اول لانگ شات: از ناامیدی و ناسلامتی نای نوشتن نداشتم، پشت پنجره هیچچیز نمیبارید جز سیمانی سرسخت و سایههای اریب آهنهای ازدیواربیرونزده. باد منظوری نداشت و احتمالا پشت در هم غیر از «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت» و غم و غریبی چیزی نبود، هر چند که «غم غریبی گاهی گواراتر است تا غریب در ولایتماندن»؛ البته این غم که من داشتم احتمالا همنوازی بیپایانی از هر دو بود. به یک آغوش پر از کلمه با دستهای سرخ و بوی معرفت نیاز داشتم، به یک نفر که موهایش از قدمت عشق سپید شده باشد، به یک نفر که با قلم به محال اشاره کند و با صدای فروخورده، مسیر دلشدگان را نشان بدهد، روی پیشانی شکایتش دست بکشد و بگوید: «ای خیاط! اگر میتوانی رختی بر قامتم بدوز که آستینها، دستها را نه دست به سینه کند و نه دست به کمر...». به حرفی نیاز داشتم که بهاندازه یک لیوان چای داغ مرا به زندگی برگرداند، به کسی که دستانش تا آرنج در رنج و کلمه باشد. برای برگشتن به شعف، به شور و شعر نیاز داشتم، و برای برگشتن به دلسپردگی به قابی منقلبکننده و امیدوار. من سالهاست که در امیدوارکردن ساعات ناامیدی تجربه دارم. میدانم که در این لحظههای سخت باید دست به دامن هنر شد، هر چند که «دامن هنر در این ملک همیشه آلوده است». بینسخه به شنیدن آلبوم «دلشدگان» نشستم و با مدد از نویسنده «مادر» نامهای برایش نوشتم.
پلان دوم کلوزآپ: صفحه کاغذ از شمعی سرخ که سعی کرده است شبیه انار باشد، روشن است. دودِ آرام عود دارچین و بخار لیوان چای با آواز گلچهره دور سرم میچرخد: «گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد». عمو حاتمی! سلام. مینویسم تا از خودم بگذرم، تا از صحبتهای ناچیز توی سرم فاصله بگیرم. مینویسم تا لازم نباشد بیرون از ننوشتن مدام از روزمرگی حرافی کنم. مینویسم تا نوشتههای شما را در هر دم و بازدم مرور کنم. همیشه و الان آرزو داشتم و دارم که یک دست نداشتم، ولی لااقل دو سطر مثل شما جمله بامروت و درست از عشق مینوشتم. خودتان در «کمالالمک» گفتید که «عاشقان خسروان ملت عشقاند، ملتی همه شاه». عمو حاتمی! این روزها رنگهای دروغ بیرنگی عشق را میخرد و میخورد. همه شهرها مثل تهران روزگار نو شده. هر چه بگویی یا نگویی پشت سرت حرف میزنند. همانطورکه بعد از بیستوسهسال از رفتنتان پشت سر شما حرفها زدهاند. البته که بر هیچکس پوشیده نیست که شما هیچ اعتبار و افتخاری را تنها برای خودتان نمیخواستید، شما آدم ادعا نبودید. شما از زندگان زندهترید همانطورکه شهرک سینمایی «غزالی» و «قلندر» و «جهانپهلوانتختی» هنوز زنده است. کاش پشت میز مردانگی رضا خوشنویس بنشینید و دوباره از ابراهیم و اسماعیل، از قلم و اسلحه، از مرکب و خون، از دلشدگان و سوتهدلان بنویسید.
عمو حاتمی! اینروزها از دل شما خبر ندارم، ولی دل من درد دارد و دائم احتیاج به درددل، هرچند که آدم میترسد که در این درددلها هم خرابتر کند و خرابتر شود. آخر خودتان گفتید: «حرف و سخن نشخوار آدمیزاده. دهن آدم زنده به علامت حیات، دائم باید بجنبه یا با خوردنی یا با حرف مفت بههرحال ضرر درددل کمتره تا تنقلاتِ درددلآور.»
پلان سوم مدیوملانگشات: شمع تمام میشود و نامه هم احتمالا؛ البته که هیچوقت نمیشود یک نامه را تمام کرد. فقط میتوان از نوشتن دست کشید. آلبوم «دلشدگان» را دوباره شروع میکنم، اینبار امیدوارتر و زندهتر، مثل کلمات علی حاتمی و فریدون مشیری: «ما دلشدگان خسرو و شیرین پناهیم/ ما کشته آن مهرخ خورشیدکلاهیم/ ما از دو جهان غیر توای عشق نخواهیم...»