آرمان اورنگ | شهرآرانیوز - «یک در قهوه خانه از حاشیه طبرسی باز میشد، در دیگرش از میانه کوچه چهارشنبه بازار. شبها گوش تا گوش آدم مینشست؛ چفت هم، ساکت. یک سطل آب میریختی وسط، یه قطره هم زمین نمیرسید. جیک از کسی درنمی آمد. زیر هر کسی یک سطلی، چهارپایه ای، پلهای، چیزی بود. سر جمع هم یک آدم به خصوصی ایستاده بود جلو پرده خولی و مختار و علی اکبر (ع) وشبث. حکایت سهراب که میشد، صدای گریه جمع میرفت بالا. حکایت قاسم (ع) هم. حکایت هر کی یاهرچی دیگری هم...» اینها یک چیزهایی است از خاطره آدمهایی که پنجاه شصت سال پیش از این، گذرشان به آن کوچه پیچ و تاب دار اول طبرسی افتاده است؛ پای نقل «مرشد صادق».
حکایت «قهوه خانه بناها» انگار شبیه حکایت آن چیزهایی است که در کتاب «طومار نقالی شاهنامه» آمده است. قصه آدمهای سرگشته و دل نازکی که اشکشان دم مشکشان است و حالا معلوم نیست در کدام پیچ تاریخ، حسابشان را از جمع سوا کرده و پیچیده اند به یکی از فرعی ها. همان آدمهایی که به تعریف نویسنده کتاب «در روز نقل سهراب کشی مرشد غلامحسین (مشهور به غول بچه). از نقالان نامدار تهران، هر جای خالی برای نشستن در قهوه خانه را به مبلغ ۱۰ ریال آن زمان میخریدند...» و آن موقع که نقال به لحظه اندوه بار داستان میرسید و بنا بود پسر ناکام به دست جهان پهلوان محبوب مردم کشته شود، صدای شیون از میانشان برمی خواست به همان نقل است که در آن روز عدهای که تاب شنیدن این فاجعه را نداشتند، از مجلس بیرون میرفتند.)
مقدمه نویسنده کتاب، اما غیرمنتظرههای دیگری هم دارد. از آنجا که میگوید: «شور و غوغا آن گونه بود که مرحوم مرشد عباس زریری اصفهانی خود تصریح کرده اند که در روز سهراب کشی، یک من اشک و یک دامن زر از حاضران میگرفت، «تا وقتی که کار به تغییر ماجرا میرسد تا کسی شاهد کشته شدن سهراب جوان نباشد: احساسات و عواطف مردم این سرنوشت را نمیپذیرفت و از این رو، گاهی میکوشیدند به شیوههای مختلف از کشته شدن جوان پهلوان جلوگیری کنند... برای نمونه با دادن پیشکش (پول، گاو، گوسفند و...) به نقال، از او میخواستند حال که روایت داستان در اختیار اوست، به نوعی سهراب را زنده نگه دارد. چنان که یکی از صاحب منصبان، نقال را به زخم زدن با خنجر تهدید میکند و میگوید رستم فرزند خویش را ناشناخته کشت، اما تو که میدانستی او پسر جهان پهلوان است. چرا جوان را در برابر دیدگان ما ناجوانمردانه و بی رحمانه کشتی؟!» در مجلس دیگری زمانی که نقال در نقش رستم، سهراب را بر زمین میافکند وخنجر میکشد تا پهلوی او را بدرد، یک نفر از شنوندگان برمی خیزد و نقال را از پشت میگیرد و با گریه بلند میگوید: «عزیز مرا نکشید». حتی این علاقه مردم به زندهماندن سهراب به عرصه نگارهها و نقاشیهای شاهنامه هم کشیده میشود و مردم از استا حسین قوللرآقاسی میخواهند که در نقاشیاش خنجر رستم را بر پهلوی سهراب فرو نکند. در بعضی از این محافل بهندرت پیش میآمد که طبق خواسته مردم، سهراب به دست پدر کشته نمیشد. مثال یکی از نقالان در میان خیل حاضران قهوهخانه بانگ برمیآورد که فردوسی به خواب او آمده و گفته که سهراب را رستم نکشته است، بلکه کشندگان او کاووس و افراسیاب ناجوانمرد بودهاند و او (فردوسی) نیز چنین سروده بوده است. اما پس از وی، نوادگان کاووس در شاهنامه دست برده و گناه این کار را بر عهده رستم انداختهاند.»
نقل کوچه چهارشنبهبازار هم همین نقل است؛ حکایت کلی آدم از دل تاریخ درآمده که شب به شب در قهوهخانه بناها مجتمع میشوند پای حکایتی که ل «بَلَغ العُلی...» جان میگیرد و رد به رد هم اشک میگیرد ازشان. «مرشد صادق» یک شال حاجیگری به کمرش میبست. یک شال همینجوری هم به سرش. قبا و لباده میپوشید. عبا میانداخت، مثل خیلی دیگر از مردم، مثل پدر من. نه از آن قبا و لباده ر وحانیها...» اینها را حسن قاسمیکرمانی تعریف میکند از آنچه درباره مرشد صادق در خاطرش مانده است. بعد هم گریزی میزند به مجلس نقل مرشد: / «در خیابان طبرسی قهوهخانهای بود که یک درش از کوچه چهارشنبهبازار باز میشد، یک درش از حاشیه طبرسی، اول خیابان. پایینترش هم شیشهگرخانهای بود. شیشه باد میکردند آنجا. مرشد صادق هم در همان قهوهخانه شبها شاهنامه میخواند. نقال خوبی بود، قهوهخانه هم بزرگ. مردم گوش تا گوش مینشستند، ساکت. صبحها هم رسم بود کاسبها، مثل پدر من، اول میرفتند داخل صحن. شیخ حر عاملی و شیخ حسنعلی نخودکی و چند قبر دیگر را فاتحهای میخواندند و سالمی هم به حضرت میدادند. بعد میآمدند و مغازهها را باز میکردند. این اعتقاد مغازهدارهای آن موقع بود. همان موقع هم قبل اینکه مغازهها را باز کنند، مرشد صادق پردهای میآورد از خولی و شمر و طفلان مسلم. پرده را باز میکرد و شروع میکرد به نقل واقعه کربلا از خولی و مختار و غیره. روضهای میخواند و نقلی میگفت. خانهاش هم داخل کوچه سیابون بود، یککم پایینتر از کاروانسرای غربتها. تا همین چند سال پیش هم شاید بود. نمیدانم...»
پیچ رادیو را که چرخاندم، بیچاره شدم
در یاد علیرضا سلیمانی، اما حکایت مرشد صادق جزئیات بیشتری دارد. دوتارنواز صاحبنام قوچانی سالها پیش یک شب که پیچ رادیو را چرخانده، دلش گیر کرده است پیش صدای نقال کوچه چهارشنبهبازار: «قصه مال سالهای ۴۸ تا ۵۰ است. تلویزیونی نبود. رادیو بود. یک شب، از قضا و قدر، رادیو را باز کردم. گفت: «قصه یلان». یک نفر شاهنامه خواند. چقدر؟ ۱۰ دقیقه. از قصه کیومرث شر وع کرد. من را، ولی از جا کند. گفتم خدایا من این را از کجا ببینم؟ این را از کجا پیدا کنم؟ یک هفته بمانم که دوباره ۱۰ دقیقه این صدا را بشنوم؟ عاشق شدم به این صدا. حاجی (حاج قربان سلیمانی) هم که کارش زیاد بود، من بدبخت را عین زنجیر بسته بو د به کار. نمیتوانستم بروم. بالاخره یک روز فرار کردم، رفتم مشهد. خدایا! حالا مشهد هم شهر بزرگی است، کجا پیدایش کنم؟ رفتم حرم. داخل حرم نشستم تا اذان صبح. نماز را که خواندم، از حرم درآمدم. یک ساعت بزرگ بود، قبل بست. از این ساعت که رد میشدی، کوچه باریکی میآمد، تاب میخورد طرف طبرسی. یکدفعه دیدم این صدا اینجا میآید. یواشیواش خودم را کشیدم طرف کوچه. دیدم این آقا ایستاده، ولی سر یک روضهای را گرفته است و دارد میخواند. سرخرو، ریش تا بالای سینه، سبیل پرپشت، پشت دماغ یک دسته مو روییده، ابروها عین پرواز ایستاده، یک کلاه هم رفته بالا و تاب خورده که یعنی حاجی هم هست. رفتم جلو. ایستادم تا مجلسش تمام شد. مردم هم هی رفتند، هی رفتند، ولی من ماندم. آخر امر گفت: «سلام». سلام کردم. گفت: «امری داشتید؟» گفتم: «نه، عرضی دارم حاجآقا.» ادامه دادم: «حالا که توی رادیو خواندهاید، خب بگویید ما در هفته این ۱۰ دقیقه را چه کار کنیم؟ ما ایرانیایم. بستگی داریم به شهنامه. در خون ماست. من خودم شهنامه میخوانم...» گفت: «پسرم! این دست من نیست. «گفتم: «اسمتان چیست؟» گفت: «عبدالکریم صادقی، معروف به مرشد صادق.» گفتم: «حالا من چه کار کنم؟» گفت: «شما متقاضی باشید. بنویسید این را برای رادیو.» من از آنجا آمدم قوچان. از قوچان آمدم خانه. دیدم حاجی شده عین آتش که «کدام قبرستان رفتی؟» گفتم: «هیچی نگو حاجی که من پیدا کردم.» حاجی هم عاشق شهنامه بود. گفت: «چی پیدا کردی؟» گفتم: «من مرشد صادق را پیدا کردم.» گفت: «چطوری؟» گفتم: «رفتم مشهد. شب نخوابیدم. سر صبح، بعد از نماز رفتم پیداش کردم. باهاش هم صحبت کردم.» گفت: «خب چی شد؟» گفتم: «ازش خواستم. گفت شما باید متقاضی باشید.» ما آمدیم یک طبق بزرگ نامه نوشتیم که «مقام محترم رادیو... خواهشمندیم این برنامه «قصه یلان» را که گذاشتهاید هر هفته ۱۰ دقیقه، این درست ما را از کار میاندازد. شما وقت این را بیشتر کنید که ما اقلا مستمع باشیم.» آن روز ما این را پست کردیم. روز دوم، ظهر نشسته بودیم که رادیو گفت: «آقای علیرضا سلیمانی و تقاضاکنندگان برنامه قصه یلان! از امشب، شبی نیمساعت این برنامه برای شما پخش میشود.» حالا ما هم شبها میرفتیم درو. در همان بیابان هم میخوابیدیم. این رادیو را میگذاشتیم برای ساعت ۵/۹ تا ۱۰. درو کن. درو کن. وقتی شروع میکرد، مینشستیم. قبلش هم یک نفر را میفرستادیم چای بگذارد.
آن سال، دروها که تمام شد، یک روز به حاجی گفتم: «من جای این را پیدا کردهام.» حاجی هم عاشق بود، بدبخت. گفتم: «توی پایین خیابان یک کوچه هست به نام کوچه سیابون. آنجا یک کافهای هست که این میخواند.» یک کربلایی کریم بود. حاجی را با کربلایی فرستادیم مشهد. حالا اینها کدام شب رسیده بودند؟ شب بیست و یکم. اینها رفتند به زیارت. آن زمان هم قصد میکردند. ۱۰ روز آنجا میماندند که هم نمازشان درست باشد و هم روزهشان را میگرفتند. گفتم: «رفتید مشهد، بروید پیش مرشد.» رفتند و برگشتند. حالا حاجی برگشته است و میخواهد تعریف کند، ولی گریهاش میگیرد. تعریف کرد: «یک جایگاهی درست کرده بودند. کتاب را هم گذاشته بودند. یک بلوری هم وسط کتاب گذاشته بودند. زمانش که شد، مرشد آمد. رفت روی سن. «بلغ العلی بکماله» را شروع کرد به خواندن. عصا را هم برداشت و قصه سهراب و رستم را تعریف کرد که شبش شده و باید خنجر بخورد. از آنجا هم رفت صحرای کربلا. حاجی میگفت: «اصلا آتش گرفتم. مرشد را باید میدیدید. نفس که میکشید، سینه خر خر خر خر زنگ داشت. کلمات را چنان میگفت که میفهمیدی شاعر چه گفته. بعدها هم دوسه مرتبه رفتم دیدنش. تا اسفندیار هم توی رادیو خواند که تعطیل شد.»
درباره مرشد صادق اطلاعات کمی موجود است. صداهای محدودی از او در یکیدو آلبوم شاهنامه و آرشیوی دستنیافتنی از صدایش در رادیوخراسان باقی است. علی بلوکباشی در ابتدای اثر «قهوهخانه و قهوهخانهنشینی در ایران» از او بهعنوان یکی از نقالان بنام ایران نام میبرد. برخی بستگان او همچنان در مشهد ساکناند. از آن جمله سیدجعفر ماهرخسار، مداح قدیمی حرم مطهر رضوی که داماد مرحوم «مرشد صادق» است. او میگوید: «مرشد مرد آگاه و مهربانی بود. چهره درویشی داشت، اما متشرع بود. مقلد آیتا... خویی هم بود. دخترهایش را هم که عروس میکرد، به همه یک رساله آقای خویی میداد. ۹۵ سال هم عمر کرد به گمانم و بعد توی خواجهربیع دفن شد. یادم هست در حین شاهنامهخوانی، گاهی مسئله هم میگفت. نصیحتهایی هم میکرد. مرید هم خیلی دور و برش داشت. یکبار با آیتا... خامنهای صحبت میکردم. ایشان میگفتند: من گاهی که صبحها میرفتم حوزه، پای نقل ایشان میایستادم و به مسائل شرعی که لابهلای معرکه میگفت، گوش میکردم.»