امید حسینی نژاد | شهرآرانیوز؛ روزهای ملتهب و داغ سال ۱۳۶۰ سپری میشد. گروهکهای گوناگونی در آن دوره فعال بودند و هواداران آنها در گوشه وکنار نظرات سیاسی خود را در میان مردم پخش میکردند. گروهک تروریستی منافقین در روز ۳۰ خرداد وارد فاز نظامی آشکار در تقابل با انقلاب و نظام شد و پس از عزل بنی صدر فعالیتهای خرابکارانه اش را بیشتر کرد. دراین میان گروهک فرقان به سرکردگی اکبر گودرزی نیز دست به اغتشاش و ترور شخصیتهای مهم نظام اسلامی میزد. حزب جمهوری اسلامی تصمیم گرفته بود برای پاسخ گویی به شبهات و تفکرات مادی گرایانه، جلسات پرسخ و پاسخ در مساجد شهر برگزار کند. قرار بود در تاریخ یکم تیر، جلسه پرسش و پاسخ با حضور آیت ا... العظمی خامنهای در مسجد ابوذر برگزار شود، اما این جلسه با تأخیری چند روزه در ۶ تیر برگزار شد.
دکتر مجید محمودیان، روان شناس و مشاور، که در آن زمان ۱۰ سال بیشتر نداشت، یکی از حاضران در این جلسه بود. او به عنوان مکبر نماز در مسجد ابوذر فعالیت میکرد. روایت او از این حادثه، زوایای دیگری از حادثه ترور رهبر معظم انقلاب را برای ما روشن میکند. مشروح این گفتگو را در ادامه بخوانید.
سال ۶۰ اوج فعالیت منافقین بود و آنها با نشر افکار خود به دنبال ایجاد تنش در جامعه بودند. حزب جمهوری اسلامی تصمیم داشت که افرادی در مساجد و میان مردم حاضر شوند و مبانی انقلاب اسلامی و دیدگاههای امام (ره) را برای مردم تبیین کنند؛ از جمله رهبر معظم انقلاب که آن زمان امام جمعه تهران بودند، قرار شد که روز شنبه ۶ تیر در مسجد حاضر شوند. البته این جلسه قرار بود پیشتر در یکم تیر برگزار شود که نشد.
خاطرم هست آن زمان ده سالم بود و مکبر مسجد بودم.
آقا پیش از اذان تشریف آورده و همراه امام جماعت مسجد یک گوشه مسجد پتویی پهن کرده، نشسته و مشغول گفتگو بودند. من که وارد شدم سلام کردم و جوابم را دادند. آیت ا... العظمی خامنهای با رویی باز آن لحظه دست دراز کردند و با من که کودکی بیش نبودم، دست دادند و بعد هم رویم را بوسیدند؛ یعنی، چون یک بچه سلام کرده بود، ایشان با آن حالت عاطفی، محبت خود را برای این کار ابراز کردند. من، چون قرآن را خیلی دوست داشتم و تمرین میکردم، خاطرم هست که سوره جمعه را با نماز جمعه رهبر انقلاب حفظ کردم.
یک خاطره هم اینجا دارم که برای خودم خیلی جالب است. از همان بچگی تلاوت و ترتیل ایشان را خیلی دوست داشتم. آن روزها هر هفته مردم در نماز جمعه شرکت میکردند. یک هفته توفیق نشد که ما در نماز جماعت شرکت کنیم؛ من در خانه به رادیو اقتدا کردم و نماز جمعه را خواندم. پدرم به من گفت: پسر جان این اشکال دارد؛ اینجا که تو اتصال نداری. گفتم: پخش زنده است و من هم با آن میخوانم. آن دوره احکام را نمیدانستم. کودک بودم و درک دیگری از ابعاد وجودی حضرت آقا نداشتم و همین تلاوت و قرآن مرا به ایشان جذب میکرد و ایشان هم بسیار بامحبت برخورد میکردند.
بله، برنامه این بود که ایشان نماز را میخواندند، بعد از نماز هم صحبت میکردند، اما آن روز قرار شد بین دو نماز سخنرانی کنند. در واقع وقت اقامه نماز ظهر بودیم که ایشان به آقای مطلّبی تعارف کردند برای سخنرانی و آقای مطلبی هم اصرار کردند که شما امام جمعه هستید و در مرتبه اولی تری قرار دارید و نماز را باید شما بخوانید. ایشان در محراب قرار گرفتند و اقامه نماز کردند و من تکبیر نماز ظهر را گفتم. بعد بلافاصله بعد از نماز، یعنی بین نماز ظهر و عصر، ایشان پشت تریبون قرار گرفت و من نیز همان نفر اول صف اول نشستم.
بله، درست پای تریبون و با فاصله بسیار کم نشسته بودم. فکر کنم ایشان داشتند درباره مسائلی مثل حقوق زنان صحبت میکردند. همان طور که میدانید، حضرت آقا سخنران فعالی هستند و اهل اینکه یک جا بایستند و سخنرانی کنند، نبودند. مدام حرکت میکردند. دستشان حرکت میکرد و زبان بدن داشتند. آن روز هم هنگام سخنرانی همان حرکتهای معمول یک سخنران را داشتند. سمت چپ کنار ایشان هم میزی بود که روی آن یک ضبط صوت بزرگ قرار داشت. قدیم مرسوم بود که مردم همراه خود ضبط کوچکی داشتند تا به وسیله آن، سخنرانی افراد مهم را ثبت و منتشر کنند؛ به همین دلیل وجود یک ضبط غیر معمول نبود.
خاطرم هست که حضرت آقا هنگام سخنرانی چند بار به ضبط صوت که صدای خش خش داشت، اشاره کردند و گفتند که این ضبط مشکل دارد و صدایش دارد آرامش و نظم جلسه را بر هم میزند. مسئول قسمت سمعی بصری مسجد هم آمد و ضبط را برد گوشهای تا درستش کند و یکی دو بار نوار را از داخل ضبط خارج و تنظیم کرد و آورد. اما از سمت راست آمد و ضبط را آنجا گذاشت. آقا هنگام سخنرانی همان لحظه که حرکت میکردند، به سمت چپ رفتند و در همین لحظه، بمب منفجر شد؛ به همین دلیل هم بود که حضرت آقا در این اتفاق شوم خیلی آسیب ندیدند.
یعنی اگر این ضبط همچنان در سمت چپ محراب بود، خدای ناکرده آسیبی که به ایشان وارد میشد، خیلی بیشتر بود. البته خود من هم، چون نزدیکترین فرد به حضرت آقا بودم و همان نفر اول صف اول نشسته بودم، پس از انفجار بمب به دلیل شدت صدا حالت شوک و نیمه بیهوشی داشتم، اما وقایع اطرافم را میدیدم و در خاطر دارم. آن زمان جنگ بود. یادم است در همان حالت نیمه بیهوشی چشمم روی سقف بود و تصور میکردم که صدام بمب انداخته است، اما سقف سوراخ نبود. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است، چون غیر از جنگ که در بطن آن بودیم، من کودک، هیچ تصوری از ترور و بمب گذاری نداشتم.
من آن صحنه را که حضرت آقا از صدا و موج انفجار پرت شدند داخل گودی محراب، در یاد دارم. عمامه از سرشان افتاده و بدنشان خونی شده بود. چند نفر ریختند ایشان را بلند کردند و بردند طرف در مسجد تا با خودرو به بیمارستان منتقلشان کنند. خون زیادی که در محراب مسجد ریخته بود، نشان میداد که ایشان جراحتهای زیادی برداشته اند. همین است که وقتی ابتدا ایشان را به نزدیکترین بیمارستان که بهارلو بود، رسانده بودند، چندان خونی در بدنشان باقی نماند. در این بیمارستان ابتدا سعی کرده بودند با تزریق چند واحد خون، شرایط ایشان را تثبیت کنند، اما بعد، ایشان را به بیمارستان دیگری منتقل کردند.
یادم است بعدا که تکههای آن ضبط صوت پیدا شد، در داخل بدنه داخلی، با ماژیک نوشته بودند: هدیهای از طرف (فکر میکنم) گروه فرقان به امام جمعه تهران. ناگفته نماند که این حادثه تنها یک مجروح جدی داشت و آن هم حضرت آقا بود. من فقط کمی دست راستم بر اثر موج گرفتگی سرخ شده بود. یادم میآید که مردم ریختند و در مسجد را بستند و گریه میکردند. این اتفاق بر روحیه و عواطف مردم خیلی اثر گذاشته بود.
آخر چه کسی در مسجد بمب میگذارد! این اتفاق تحمل نشدنی بود، اما شک نکنید که اگر آن روز حضرت آقا در مسجد ابوذر مجروح نمیشدند، به طو رقطع فردایش در دفتر حزب جمهوری شهید میشدند. چون ایشان در آن دوره، بعداز شهید بهشتی نفر دوم حزب بودند و اگر آقا آن روز مجروح نمیشدند، فردایش شهید میشدند و این به نظر من، یکی از الطاف الهی بود که ایشان را برای ما نگه داشت.
سالها بعد من مسئولیتی در سازمان تبلیغات اسلامی داشتم و به همین دلیل همراه کمیته اجرایی سال امیرالمومنین (ع) خدمت حضرت آقا رسیدیم برای ارائه گزارش کار. جلسه منتهی شد به ظهر. تعداد اندکی بودیم در همان اتاقی که حضرت آقا جلساتشان را برگزار میکنند. این موضوع سبب شد تا ما ساعت نماز خدمت ایشان باشیم. وقت نماز، مکبر آمد تا تکبیر بگوید و نماز را اقامه کنیم؛ من رفتم خدمت حضرت آقا و اجازه خواستم برای مکبری. آنجا به ایشان گفتم: آقا سالها پیش نماز ظهرتان را تکبیر گفتم، اما حسرت مکبری نماز عصرتان به دلم مانده است و ماجرا را یادآوری کردم. ایشان هم محبت کردند و من آن روز نماز ظهر و عصر را برای آن جمع حاضر تکبیر گفتم.