الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ شب و روز طولانیتر میشود. انگار هر ساعت به اندازه چندین و چند ساعت طول میکشد. سکوت از در و دیوار خانه میبارد. تنها صدای صحبتی که از خانه میآید، همان صدای مجری رادیو یا تلویزیون است که با انرژی زیاد میگوید: «سلام صبح بخیر هم وطن!»
گاهی با مرور روزهایی که صبح ساعت ۶ بیدار میشدند تا خودشان را به محل کار برساند میخندند. گاهی هم فقط روایت کننده هستند. روایت کننده شب کاریها و بی خوابیها و رنجها برای رزقی حلال.
پای حرفها و درددل هایشان که باشی کهنه دردهایی دارند از جنس روزگار حال، از حقوق و گرانی و اقتصاد. همه اینها یک طرف، تلخی تنهایی دوران بازنشستگی یک طرف. تلخیای که با رفتن بچهها به خانه بخت و فوت همسر بیشتر از پیش به چشم میآید. حال و روز بازنشستگان آمیخته با کهنه دردهایی است که به قول خودشان تا زنده باشند و تا نفس بکشند با آن هاست؛ دردهایی از جنس غم و غصههای بچه ها، اجاره نشینی شان، بیکاری شان، حال و روزشان و دغدغههایی که دارند.
ساعتی پای صحبتهای بازنشستهها نشسته ایم.
زهره خانم بازنشسته فرهنگی است. گوشه یکی از صندلیهای پارک حجاب تنها نشسته و به رفت وآمد مردم و بازی بچهها چشم دوخته است. از درخواستم برای نشستن در کنارش استقبال میکند؛ «خواهش میکنم. من تنها هستم دخترم.» کیف دستی کوچکی را که کنار خودش روی صندلی گذاشته بود برمی دارد. زیپ کیف را باز میکند و یک ظرف دردار بیرون میآورد: «ناقابل است؛ کلوچه زنجبیلی است. خیلی با چای میچسبد.»
حرف هایش ادامه دارد؛ انگار منتظر یک گوش شنوا برای گفتن بوده است: «البته چای ندارم. بعضی از روزها که حوصله دارم فلاکس را پر میکنم و میآورم. اما امروز حوصله نداشتم. تا یک ساعت قبل خانه بودم. از در و و دیوار ساکت خانه حرفی بیرون نمیآید. با خودم گفتم حداقل بیایم پارک. ما خانه مان نزدیک بازار گل است و هر وقت حوصله ام از در و دیوار خانه سر میرود میآیم اینجا.»
گپ وگفتمان بعد تعارفات شیرینیهای زهره خانم شروع میشود؛ «یک عمرم کارم درس دادن به بچهها بود. معلم زیست شناسی بودم. سالهای آخر کارم هم مدیر مدرسه شدم. فکرش را بکنید دو شیفت دختر که پانصدنفری میشدند. الان هرکدامشان یکی دو بچه دارند».
با یک نفس عمیق پی حرفش را میگیرد. چقدر زود گذشت. خودم هم باورم نمیشود که هفت سال است بازنشسته شده ام. دوسال است تنها هستم. شوهرم دوسال قبل و همان اوایل فوت کرد.»
سریع جمله اش را با یک البته کامل میکند: «البته از کرونا فوت نکرد. آلزایمر داشت. بدترین درد پیری همین آلزایمر است. شوهرم معلم فیزیک بود. آن حافظه و آن همه هوش و استعداد همه اش با گذر عمر پوچ شد. آن قدر آلزایمر روانش را به هم ریخته بود که تا نانوایی محل که میرفت گم میشد و یادش نبود از کجا آمده است. داروهای آلزایمر خیلی گران است. از نان شب میزدیم تا با حقوق بازنشستگی داروهایش را جور کنیم، اما بعضی هایش خارجی بود و نایاب.»
زهره خانم میگوید خوشیهای این روزهایش دو نوه است؛ «خدا رحمت کند مادرم و همه مادرها را. هروقت میرفتم آنجا انگار من را نمیدید. فوری بچهها را از آغوشم میگرفت و میرفت گوشه ای. بعد از آنکه کلی لپ بچهها را میکشید و محکم در بغل میگرفتشان رو به من میکرد و میگفت: «چای تازه دم است. زهره جان یه چای نبات حسابی برای مغزهای بادام مامان بیاور. چقدر لاغر شده اند این بچه ها.» گاهی میگفتم: «مادر دخترت هم آمده است. یک نگاه هم به من بینداز.» با خنده میگفت: «تو بادامی، اینها مغز بادام اند. اینها را این قدر دیر به دیر میآوری که دلم ضعف میرود برایشان. حالا حالاها نوبت تو نمیشود.» الان که بازنشسته شده ام حرفهای مادرم را خوب میفهمم».
اشک در چشم هایش حلقه میزند؛ «من چهار بچه دارم. سه دختر، یک پسر. اما تنها هستم. تنهای تنهای. از وقتی حاج حسین فوت کرد بیشتر از قبل تنها شدهام. بچهها همه با هم جمعهها میآیند و شب میروند. گرفتار زندگی و بچه هستند. میدانم، اما دلم میخواهد بیشتر سری به من بزنند. دلم لک زده است برای اینکه با بچهها بروم حرم یا حتی یک ناهار بیرون شهر. این روزها هر جا میروم خودم تنها هستم.»
حرف هایش را بعد یک سکوت کوتاه با روایتی متفاوت ادامه میدهد: «زمانی که من درس میدادم مرخصی زایمان دو ماه بود. بعد دو ماه باید بچهها را مهد میگذاشتم. هیچ وقت فراموش نمیکنم که هر چهارنفرشان یک دفعه باهم سرخک گرفتند و من و حاج حسین سه شب نخوابیدیم.» کمی مکث میکند؛ «بزرگ شدند. همین قدر زود.»
بوستان باغ ملی پاتوق علی اکبر و چند دوستش است. علی اکبر بازنشسته یکی از شرکتهای تولید محصولات غذایی است، با حقوقی که از گفتنش اکراه دارد. میگوید: «هست. شکر خدا.» کنجکاوی برای رقم حقوقی که میگیرد با این سؤال ادامه مییابد: «۱۰ میلیون هست؟»
میخندد و دستی به صورت و ریش سفید شده اش میکشد و با تعجب همان رقم را تکرار میکند: «۱۰ میلیون. حقوق بازنشستههای تأمین اجتماعی را همه میدانند. این گرانیها بیشتر از همه بازنشستهها را خٌرد کرد. ما چشممان به آخر برج است. دیگر در توانمان نیست کار و درآمد دیگری داشته باشیم. دیروز رفتم یک سطل ماست کوچک برای خانه بخرمم. مغازه دار گفت ۳۹ هزار و ۵۰۰ تومان. کارت عابربانک را به فروشنده دادم. شروع کرد به نالیدن از همه چیز. حق دارد، اما هیچ کس جای ما نیست. با سیلی صورتمان را سرخ میکنیم.»
علی اکبر ادامه میدهد: «اول حرفم گفتم خداراشکر. الان هم میگویم خدا راشکر. من ریش و قیچی را داده ام به دست حاج خانم و خداراشکر با این شرایط محتاج دست بچه و فامیل نشده ایم. نمیدانم چطور خرج میکند، اما تا حالا نشده است که آخر برج بی پول شویم. دست حاج خانم ما برکت دارد. هربار که مهمان داریم و برنج میخواهد خیس کند برای هر لیوان برنجی که برمی دارد یک ذکر میگوید.»
حرفش را با یک بیت شعر ادامه میدهد: «گفت از ضعف توکل باشد آن/ ورنه بدهد نان کسی که داد جان».
محمد یکی دیگر از بازنشستههایی است که روی صندلیهای باغ ملی نشسته است. سراغ دوران بازنشستگی و حس و حال این روزهایش که میرویم با دلی پر جواب میدهد. «ما عمرمان را کرده ا یم فکر جوانها باشید. به داد اینها برسید. خون دل خوردیم تا بزرگ شدند و حالا هم خون دل میخوریم از اوضاعشان.»
حرفش را با همان دل پر ادامه میدهد: «سه بچه فرستادم خانه بخت پنج بچه برگشتند. تنها دخترم با دو بچه از شوهرش جدا شد. شوهرش به خانواده پایبند نبود و دخترم را با دو دختربچه گذاشت و رفت. پسر بزرگم سه سال است ازدواج کرده است. به خاطر گرانی اجاره خانه پیش من و مادرش آمد و گفت با ۸ میلیون تومان حقوق باید چهارونیم میلیون تومان اجاره بدهم. پولم به نان نمیرسد. گفتم ما وسایلمان را جمع وجور میکنیم، بیا طبقه پایین. چندماه است که دخترم هم با دو دخترش آمده اند خانه ما. این پسرم هم با خانمش آمده است طبقه پایین خانه ما زندگی میکند. پسر دیگرم ۳۱ سال دارد و دم بخت است.
به خدا من و مادرشان خواب نداریم. زمانی که در ارتش بودم به جوانها میگفتم زندگی بالا و پایین دارد. میگفتم حواستان به زندگی باشد. اما الان دغدغه جوانها و غمشان بر شانه پدر و مادر است. مگر ما چطور زندگی میکردیم؟ به خدا چهار ماه از تولد دخترم گذشته بود و من به خاطر جنگ خانه نرفته بودم. زنم تنها و بدون من حواسش به بچهها و زندگی بود. برای این میگویم. ما با هرسختیای که بود زندگی کردیم. فکر جوانها باشید. اینکه زندگی زن وشوهری همان شب عروسی نیست. بالاپایین، مریضی و بی پولی زیاد دارد.»